Part 35

148 35 5
                                    

ووت یادتون نره :)
اگه غلط املایی ای جایی دیدید بگید که درستش کنم کفترا 💜
▫️▫️▫️▫️

نامجون مدت ها بود حس می کرد داخل کوزه ای بزرگ زندگی می کنه ، کوزه ای که دیواره هاش رو خزه پوشونده .
روزها کنار گلدون شمعدونی کوچکی که کنار پنجرهٔ اتاقش گذاشته بود می نشست و ساعت ها بهش خیره می شد بدون این که کار دیگه ای بکنه .

جین دیگه اون هوش و حواس سابق رو نداشت ، شب ها گاه تا پنج بار به اتاق بچه ها سر می زد که مبادا در اتاقشون رو درست نبسته باشه و حتی گاهی به اتاقشون می رفت که شاید بچه ها چیزی بخوان ...

نامجون روزهای اول با تعجب به جین نگاه می کرد این حواس پرتی، اون رو عصبانی می کرد و سرانجام جین رو به حال خودش رها کرد تا هرکاری می خواد بکنه .

جیمین که از این قضیه خبر داشت ، فقط نگران بود مبادا جین بلایی سر خودش بیاورد یا با این اختلال حواس بالاخره کارش به جنون بکشه . اما چیزهایی هم بود که دلگرمش می کرد ؛ مثل پا گذاشتن اون چهارتا فسقلی به اون عمارت بی روح و سرد تا عوض شدن اهالیِ اونجا .

اگه نامجون ، احساسات و خاطراتش رو از دست داده بود ، در عوض آدمی نصیبش شده بود که تا حدی قلب خالی و بی رنگ قلب نامجون رو دوباره کم کم از نو بسازه .

جین برای نامجون هنوز هم حکم جاسوسِ پررو رو داشت . اما همین پسر باعث بروز احساساتی ، هرچند کمرنگ درون نامجون شد .

خبرچین‌های نامجون خبرهای بیرون رو براش می آورد و نامجون گرچه به ظاهر علاقه ای به شنیدن اخبار از خودش نشون نمی داد اما هر روز منتظر بود شاید پسرک بیاد و چیزی بگه .

اما این چند وقت خبرایی که از رقباش بدستش میرسید یکم عجیب بود و باعث میشد نامجون فکر کنه که یه اتفاقایی قراره بیوفته ! پس با خودش فکر کرد باید کم کم خودش رو آماده کنه ...

▫️▫️▫️▫️

جین توی این چند روزا با خودش فکر میکرد حالا که همچین گندی بالا اومده ، واقعا صلاح نیست صبر کنه تا رئیسش بیاد و نجاتش بده ! بلکه باید خودش یجوری خودش رو از اون عمارت نجات میداد ، دیگه صبر و تحمل کافی بود ! کار داشت به جاهای باریک میکشید و جین این رو خوب میدونست که دیر یا زود قراره به فاک بره !

کم کم شک اینکه رئیسش فرستادتش پی نخود سیاه داشت به یقین تبدیل میشد . تهیونگ خوب میدونست جین برای چه کاری عازم سفره ! خودش جین رو فرستاد ! پس چی میشد اگه دو سه نفر رو همراهش میفرستاد تا اگه یجا گیر کرد سریع کمکش کنن ؟ بالاخره یا یه کاسه ای زیر نیم کاسه بود ، یا واقعا یه
اتفاقی افتاده بود !

زیر لب گفت :

+ کاش میشد فرار کنم ...

اما خودش خوب میدونست که این ممکن نیست ، چون نه چیز ارزشمندی برای گرو گذاشتن داشت و نه اعتباری !

A Moment To RememberWhere stories live. Discover now