Part 30

162 42 53
                                    

ووت بدین بعد بخونین ! -_-
قول میدم به هیچ جاتون فشار نیاد اذیت شین :|
ببینم چه میکنید !
لاو یو ~

▪▪▪▪

به محض باز کردن در پشت بوم نسیم خنکی به صورتش برخورد کرد ، از بین تارهای نرم و حالت گرفته ی  موهاش رد شد و حالش رو دگرگون کرد.
اما طولی نکشید که ذهنش بی رحمانه همه بدبختی ، نابودی و تباهی زندگیشو بهش یادآور شد. با این حال نفس عمیقی کشید و اجازه داد ریه هاش تازه بشن . با شونه های افتاده ، قلب و ذهنی خسته ، آهسته قدم برداشت و تا نزدیکی لبهٔ پشت بوم رفت .دفترچه رو از جیبش بیرون کشید و بعد کتش رو درآورد و روی زمین انداخت .

لحظه ای بعد ، لبهٔ پشت بوم شرکت بزرگش نشسته بود و به چراغ های شهری که از دور مثل ستاره های رنگی رنگی دیده میشدن ، خیره شده بود .

خودش اونجا بود ، روی پشت بوم شرکت بزرگ و پرآوازش ، دل و دینش اما یه جایی نه خیلی دور ، پیش کسی بود که اون به یاد نداشت ، اما میتونست حس کنه که گرمای عشق اون شخص داره با نیروی مغناطیس مانندی اونو به سمت خودش میکشه !

ماه کامل و درخشان ، وسط تابلو مشکی و باشکوه آسمون ، با غرور به زمین نگاه میکرد .

نامجون در اون لحظه ، وقتی برای ثانیه های کوتاهی به ماه نگاه کرد ، چیزای زیادی توی ذهنش به سرعت نقش بستن و نامجون طبق معمول از اینکه نمیتونست اونا رو تشخیص بده و فقط براش خاطرات آشنا و مبهم بودن ، کلافه شده بود !

به سختی نگاهش رو از ماه گرفت ، سرشو پایین انداخت و چشماشو بست . وقتی که کمی به خودش مسلط شد و تونست افکارشو سر و سامون بده ، دفترچهٔ تو دستاشو بالا آورد و نگاهی بهش انداخت . کلمهٔ اول رو بارها و بارها با خودش تکرار کرد :

- نامجین ... نامجین ! این لعنتی یعنی چی ؟؟...

اتفاقات این چند وقت خیلی کنجکاوش کرده بودن پس بی معطلی کِش دفترچه رو برداشت و بالاخره اون رو باز کرد .
دو صفحهٔ اول خالی بودن ، ورق زد ، تو صفحه های بعد نوشته های کوتاه و گاهی هم بلند با همون دست خط زیبا ، با حوصله و تمیز روی کاغذ اومده بود .
شروع کرد به خوندن :

«امروز 21 آگوست 2012 ، یه پسر بیکار چیز شانس ، داره بدبختیاشو روی کاغذ یه دفترچهٔ قدیمی می نویسه ! کار مسخره ایه ، میدونم ! ولی به ناچار از این به بعد مینویسم ! چون هیچ کس شنوندهٔ دردهای من نیست ! ...»

صفحهٔ بعدی رو نگاه کرد و خوند :

«بی هیچ مقدمه ای میگم ! من امروز به طرز فرکی ای ناراحت شدم و بازم قلبم درد گرفته ! و از اونجایی که همه چیز دست به دست هم میدن تا بساط تر زدن به حالت ، به راه باشه ، قرصای قلبمم تموم شدن ! و من اگه تا صبح خوب نشدم و سکته رو زدم و خلاص کردم ، بدون این آخرین درد و دل هام بوده ! 5 سپتمبر 2012»
(نوشته ها مخاطب خاصی نداره)

A Moment To RememberWhere stories live. Discover now