علامتای بچه ها : ® راما ، ¥ یودا ، ¶ آیشا ، £ اَشلین
▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️
نامجون پشت میز کاریش نشسته بود و در آرامش و سکوت چیزایی رو رو برگه مینوشت ، که یهو یکی محکم به در اتاق کوبید و اجازهٔ ورود خواست .
نامجون کمی شقیقه هاشو ماساژ داد و نفس عمیقی کشید . یه روزم که اون پسرهٔ مزاحم ساکت بود و میتونست آرامش داشته باشه ، افراد بی خاصیتش نمیذاشتن . بی حوصله گفت :- بیا تو
در اتاق با ضرب باز شد و با همون شدت هم بسته شد .
- چرا درو اینجوری باز و بسته میکنی کره بز ؟؟
بدم بین همین پِرست کنن ؟؟پسر با ترس تا کمر خم شد :
= نه بخدا ! معذرت میخوام آقا ! ببخش_
- حرفتو بزن !
پسر یهو صاف ایستاد و لبخند گله گشادی زد :
- چه خبری آوردی که اینطور نیشت باز شده ؟
=داغ داغه ! هیشکی نمیدونه !
- بگو دیگه بلا گرفته !
= خب چطور بگم ...
- چی شده خب ؟؟ ای جونت بالا بیاد بگو !
= امروز V ، رئیس شرکت و عمارت BN ، نصف بیشتر افرادشو جمع کرد و رفت عمارت تِژو تا دخلشو بیاره !
- چیکار کنه ؟؟
= دخلشو بیاره ! یعنی چطور بگم ، بزنتش یا چه میدونم بُکشدش ! اگه افراد تژو به دادش نرسیده بودن V الان به صلیب کشیده بودتش و برای عبرت مردم تو شهر دور میداد !
نامجون با تعجب نگاهش کرد :
- چرا ؟!
= چه میدونم ، رفیقم که خدمتکار عمارت تژو هست ، میگفت که رئیسشون برای یه جریانی سر V رو شیره مالیده و دورش زده و تازه بدتر از همه اینکه افرادش میخواستن به زن V دست درازی کنن !
- اوه ... که اینطور ، دیگه چیزی نیست ؟
= نه آقا هر چیزی که شنیده بودمو گفتم
- خیله خب برو
پسر دستی تو موهای ژولیده و نامرتبش کشید و با همون لبخند احمقانه از اتاق بیرون رفت .
نامجون با خودش فکر کرد ، اگه این حقیقت داشته باشه خیلی راحت میتونه رقیبش رو کنار بزنه و موفقیت های زیادی بدست بیاره !
برای نامجون فرصت فوقالعاده ای بود !
یجورایی میشه گفت این همون چیزی بود که انتظارشو میکشید !▪️▪️▪️▪️
& نه لطفا یه سایز کوچیکترش رو بیارید
فروشنده سری تکون داد و سمت رگال رفت تا سایز کوچکتر لباسی که جیهوپ گفته بود رو بیاره .
![](https://img.wattpad.com/cover/225084523-288-k842282.jpg)
YOU ARE READING
A Moment To Remember
Fanfiction❗️[متوقف شده]❗️ توی هر داستان سه طرف وجود داره ؛ مال من مال تو و حقیقت ! Couple : Namjin Genre : Romance , Amnesia