Part 13

231 52 9
                                    

Jin :
 با حس سنگینیِ چیزی روی سرم از خواب بیدار شدم . چند بار پلک زدم و تازه متوجه حالت و وضعیت و موقعیت شدم !
سرشو روی سرم گذاشته بود و به خواب رفته بود . دستش با فاصلهٔ کمی از دستم ، روی زمین بود .
اول به دست اون ، بعد بعد به دست خودم نگاه کردم ، دست من در مقابل دست اون مث دست بچه کوچولوها بود ! آروم دستمو جلو بردم و توی دستش گذاشتم و انگشتامو توی انگشتاش قفل کردم . رنگ پوستامون تضاد عجیبی باهم داشتن .
دستش گرمای عجیبی رو به قلبم انتقال میداد و حس خوبی از اینکه دستم توی دستش بود داشتم .
فک کنم کم کم دارم بهش علاقه پیدا میکنم ! ...
اوه جین ! تو الان تو این موقعیت باید به فکر این باشی که چجوری مدارکو ور داری و در بری ! نه اینکه به دشمن رئیست علاقه پیدا کنی احمق !
برای اولین بار به صدای درونم گفتم خفه شو !
همونطور که سرم رو شونش بود ، خودمو بهش نزدیکتر کردم  ، دستشو که گرفته بودم بلند کردم و گذاشتمش روی پاش ، دستامون هنوز همون شکلی توی هم قفل بودن .
چشمامو بستم و به فکر فرو رفتم . به تمام اتفاقاتی که توی این یکی دو هفته افتاده بود ، فکر کردم ، من بیشترین نگاه رو به اون کردم ، بیشترین مکالمه رو با اون داشتم ، و حتی اولین لبخندم رو به اون زدم ! لبخندی که چهار ساله تمام فراموشش کرده بودم ! ناخودآگاه فکرم رفت سمت صداهایی که این چند وقت میشنیدم ، یعنی این صداها میتونه ارتباطی با این مردک .‌.. اسمش چی بود ؟ ... آها نامجون ! داشته باشه ؟ اصن تو زندگی قبلی من بوده ؟ ، اگه بوده چه نقشی داشته ؟ ....
یا شایدم به قول خودش خل شدم !
دوباره چشمام گرم شد و همونطور که سرم رو شونش و دستم تو دستش بود ، خواب رفتم ...

▪▪▪

Namjoon :
چشمامو باز کردم ، خواب خوبی رفتم !
من از اون موقعی که پیش این پسره میخوابم ، دیگه کابوس نمیبینم ! جالبه ! اما وقتی پیشمه ، آرامش خاصی دارم . خودمم نمیدونم چرا !؟
خواستم دست راستم رو بالا بیارم که دستی توی موهام بکشم که سنگینی چیزی رو توی دستم احساس کردم . با تعجب سرمو به پایین خم کردم و با صحنه ای که دیدم سرخ شدم . چرا من مث این بچه دبیرستانی ها اینقد لوس و چسی شده رفتارام ؟ چرا اینقد زود خجالت میکشم ؟ ،
 دستش توی دستم بود و انگشتامون توی هم قفل شده بود . با دقت به صحنه ای که پیش روم بود نگاه کردم ؛ دستای سفید و نرم ، طوری که رگهای دستش از زیر پوست کاملا معلوم بود ! ، دسام رو چرخوندم و به پشت دست خودم نگاه کردم : پوست سبزه ، رگهای برآمده و در کل یه دست هالک مانند ⁦:-\⁩
دوباره دستمو چرخوندم و به دست اون نگاه کردم ، دستش خیلی ظریف و کوچیک بود ! حداقل در برابر دست من که اینطور به نظر میرسید !
اصن چرا دستش تو دست منه ؟ ، ینی ممکنه وقتی خواب بودم ، دستشو گرفته باشم ؟
دستشو بیشتر فشردم ، چه حس خوبیه !

«میدونم ، یادت نیست ؟ تو همیشه اینو میگفتی ! »

با تعجب سرمو خم کردم تا ببینم بیداره یا نه ! چون این قطعا صدای خودش بود !
با دیدن قیافش که غرق در خواب بود ، یه لحظه لرزی به تنم افتاد ، اگه این نبوده ، پس ... پس کی با من حرف زد ؟!
از ترس سریع پسره رو بیدار کردم ، همونطور که نشسته بود و چشماشو می مالید ، با لحن خواب آلودی گفت :

A Moment To RememberWhere stories live. Discover now