Part 15

195 47 15
                                    

Namjoon :
با آستینم یکم صورتمو خشک کردم و با عصبانیت رو به افرادی که تو آشپزخونه بودن گفتم :

- از این به بعد هرکی به این ک.خل دیوونه محل بده ، باهاش حرف بزنه یا به حرفش گوش کنه ، خودم با تفنگ سوراخ سوراخش میکنم ! فهمیدید ؟

همه با ترس گفتن :
= ب..بله رئیس !

- حالا هم برید گم شید سر کارتون تا تک تکتونو اخراج نکردم !

و همه مثل فشنگ از اونجا بیرون رفتن . نگام به جیمین افتاد ، وایساده بود و عین خلا به من نگا میکرد . داد زدم :

- نگا داره ؟

هول شد و گفت : ن..نه رئیس !

- به کارت برس !

^ چشم رئیس !

با حرص از اونجا بیرون اومدم ، صبحانم زهرمارم شد ! حشرهٔ موذی ! ...

شاید مسخره بنظر بیاد، اما من واقعا ازش ناراحت یا عصبی نیستم ، ینی ... نمیتونم باشم !
چرا نمیتونم ازش متنفر بشم ؟
یعنی دارم بهش علاقه مند میشم ؟
نه بابا ... اصن من نه شناختی ازش دارم و نه تا به قبل این دیدمش !
ولی ..نمیدونم چرا یه حس آشنایی بهش دارم ؟
چرا با صداش ، با هر لمس و با هر نزدیکی قلبم میخواد از جاش کنده شه ؟
فقط میدونم که نمیتونم بهش سخت بگیرم و اذیتش کنم ...
واقعا نمیدونم چه مرگم شده ! ....

نفس عمیقی کشیدم و با کلافگی در اتاقمو باز کردم و رفتم داخل و درو قفل کردم .
جلو آینه وایسادم ، صورتم و جلوی لباسم چسبناک شده بود . لباسامو درآوردم و رفتم حموم تا هم خودمو تمیز کنم ، هم افکارمو سروسامون بدم .
وقتی از حموم بیرون اومدم ، یکم آرامش گرفته بودم . هنوز حوله دور کمرم بود و موهام خیس بود.
خواستم سشوار رو بردارم تا موهامو خشک کنم که یه صدایی شنیدم ، صدایی شبیه خِرِچ خِرِچ !
نزدیک کمدم شدم و دیدم ضدا بیشتر از اینجا میاد !
در کمد رو که باز کردم ، دیدم پسره نشسته تو کمد و داره همهٔ آبنباتایی که تو یه شیشهٔ بزرگ توی کمد نگه میداشتم رو میخوره ! ، تا منو دید ملات تو دهنشو کرد یه گوشهٔ لپش و گفت :

+ سلام نامجون !

- تو چرا اونجا نشستی ؟

+ کوری ؟ نمیبینی دارم شکلات میخورم ؟

- کوفت ، خب بیا بیرون بخور خیر سرت ! لباسامو کثیف میکنی !

+ کوفت به خودت ! دوست دارم اینجا بشینم !

- دارم میگم بیا بیرون !

+ نمیخوام !

دستامو جلو بردم و دور کمرش حلقه کردم و از پشت بغلش کردم و از تو کمد آوردمش بیرون ؛ با ترس و تعجب گفت :

+ چیکار میکنی دیوونه ؟!! بزارم پایین ، میوفتم الان !

یکم دستامو بالا آوردم تا نیوفته و بتونم درست بگیرمش که صدای خندش رفت تو هوا !
اول یکم تعجب کردم اما بعد شروع کردم به قلقلک دادنش . دستاشو روی دستام گذاشته بود و سعی میکرد از دور کمرش بازشون کنه ، اما نمیتونست .
منم کم کم خندم گرفت و همراهش شروع به خنده کردم . وسط خنده هاش میگفت :

A Moment To RememberWhere stories live. Discover now