Part 4

263 72 31
                                    

Jin :
با احساس سردرد و سرگیجه ی شدیدی بهوش اومدم . پلکام رو به سختی از رو هم برداشتم و چند ثانیه ای طول کشید تا بیاد بیارم کجام . با سردرگمی به اطرافم نگاه کردم ، خواستم با دست چپم دست راستم رو لمس کنم که فهمیدم دستام بستس . پاهام رو تکون دادم ، اونا هم همینطور !

خودمو یکم تکون دادم و وقتی فهمیدم که کیفم همراهمه ، یجورایی خیالم راحت شد . هنوز منگ بودم که صدای قدم های کسی به گوشم خورد .
سرمو بالا آوردم و به روبه‌رو خیره شدم تا شاید بتونم ببینم کیه، که یکدفعه چراغ بالای سرم روشن شد و من که چشمام به تاریکی عادت کرده بودن با روشن شدن چراغ کمی درد گرفتن اما سریع سرمو انداختم . صدای پا همینطور ادامه داشت ، با خودم فکر کردم شاید داره قدم میزنه !
تو فکر بودم که با صدای بمی به خودم اومدم :

- خیلی وقت بود که کسی واسه جاسوسی و دزدی نیومده بود اینجا ! یه دو سه سالی میشه ! اونایی هم میومدن تا این حد پیش نرفته بودن ، و اینقدر حرفه ای نبودن ، هیچ کدوم هیچ وقت نتونستن وارد ساختمون بشن ! نقشت خیلی با برنامه و دقیق چیده شده بود و تو هم به بهترین شکل ممکن انجامش دادی تا قبل از این‌که من برسم.... اسمت چیه ؟

منتظر جواب موند ولی من سکوت کردم .دوباره پرسید بازم جواب ندادم .

- واسه کی کار می‌کنی ؟ کی تو رو فرستاده ؟

هیچی نگفتم . عصبانی شد و صندلی ای که با فاصله ی کمی ازش رو زمین افتاده بود رو به سمتم پرت کرد جاخالی دادم و افتادم رو زمین ، خیلی دردم گرفت اما هیچی نگفتم حتی یه آخ . جلو اومد و یقم رو گرفت و منو بالا کشید و تو صورتم داد زد :

-کثافت عوضی وقتی ازت سوالی میپرسم با سکوت جواب منو نده ! فهمیدی؟

و از همون بالا ولم کرد و افتادم رو زمین . به زحمت خودمو جمع و جور کردم . اومد جلو و تو صورتم خم شد . با اون چشای نافذش تو چشام زل زد و منم با پرویی تمام نگاهش کردم.

-دوباره می‌پرسم ، اسمت چیه و واسه کدوم خری کار می‌کنی ؟ ها ؟

دوباره هم جواب ندادم و سکوت کردم .

- خودت خواستی !

دستشو پشتش برد و تفنگشو درآورد و روی پیشونیم گذاشت . سردی تفنگ رو پیشونیم حس میکردم . خیلی ترسیده بودم، نکنه ماشه رو بکشه و من خلاص کنم !؟

ترسم رو پشت چشام پنهان کردم و همونطور تو چشماش خیره و منتظر حرکت بعدش موندم . آروم تفنگ رو بالا برد و جلوی کلاهم نگه داشت :

-پسر تو خیلی جسوری ! اما می‌دونی چیه ؟ اگه اعصابم رو بهم بریزی ، تضمینی نمیکنم که یه تیکه ی سالم تو بدنت باقی بمونه !

و با سر تفنگ کلاهمو از سرم انداخت و بعد تفنگ رو پایین آورد و سر جاش برگردوند و با دوتا دستش آهسته ماسکم رو درآورد و روی زمین انداخت.
جوری بهم زل زده بود که انگار اولین باره آدم میبینه ! اما بعد دوباره حالت چهرشو حفظ کرد، از جاش بلند شد و به سمت در حرکت کرد ، درو باز کرد اما قبل اینکه بیرون بره گفت :

- 3 روز وقت داری تا اعتراف کنی وگرنه خوراک گرگای بیابون میشی !

چراغو خاموش کرد و از در بیرون رفت و بعد صدای چلیک چلیک قفل در اومد .

عقب خزیدم و به دیوار پشت سرم تکیه دادم . توی اون لحظه بیشتر از هروقت دیگه ای احساس تنهایی و غریبی میکردم . دلم واسه برادرم تنگ شده بود، واسه رئیس ، واسه یونگی .... حتی واسه خودمم دلم تنگ شده بود...
یه نفس عمیق کشیدم و دوباره اون بوی لعنتی !
نمی‌دونم چرا هروقت خیلی تو خودم میرم و احساس تنهایی و ناراحتی میکنم ، بوی گل رز به مشامم خوره !
که همینم باعث میشه به ناراحتیام اضافه بشه ، و بعضی وقتا هم بهم آرامش میده و ذهنمو از هر چیزی خالی و آروم می‌کنه و باعث میشه نسبت به دنیای اطرافم بی توجه باشم و تو دریای درونم غرق بشم...
⁦▪️⁩⁦▪️⁩⁦▪️⁩⁦▪️⁩

سلام کفترا !
حال و احوالتون چطوره ؟
نظرتون درمورد این پارت چیه ؟
ووت و کامنت فراموشتون نشه !
لاو یو ❤

A Moment To RememberWhere stories live. Discover now