Jin :
مچ دستمو گرفتم و از اتاق بیرون اومدم . درو بستم و پشت در وایسادم . لعنتی عجب زوری داره ! ...
وایسا ببینم ! چرا قلبم همچین داره تند تند میزنه ؟!
جای رد انگشتاش ، دور مچ دستم ، قرمز شده بود و فک نکنم به این زودیا بره !
به سمت طبقهٔ 17 ام که فقط مختص آشپزی و وسایل خوردنی و اینجور چیزا بود رفتم . اونجا هرچی جیمین رو صدا زدم ، جوابی نگرفتم . ینی کجاست ؟ شاید رفته پیش یونگی~ هو هو هو
امروز صبحانه نخوردم ، باید واسه خودم یه چیزی بپزم ، یهو نگام رفت رو ساعت ..10:30؟؟؟
چقد زمان زود گذشت ! ولش کن فعلا فقط یه چیزی میخورم که سر دلمو بگیره .
دو سه تا لقمه نون و نوتلا به عنوان صبحانه خوردم ، بعد بلند شدم و شروع به تمیز کردن آشپز خونه و آماده کردن وسایل ناهار کردم . خیلی زود دو ساعت گذشت و من تقریباً غذام آماده بود . کم کم افراد به آشپزخونه اومدن و منم مشغول درست کردن غذا . در حین غذا درست کردن گاهی با افراد داخل آشپزخونه میگفتم و میخندیدم.
بعضیاشون واقعا باحالن !
دست تنها دو ساعت کامل آشپزی کردم و اونا هم مثل خمیر وا رفته رو صندلیا لم داده بودن ، حالا یکی هم نیس بهشون تا ظهر خوابیدین شغالا ! دیگه خستگیتون برا چیه ؟!
وقتی غذا رو آماده کردم گذاشتم رو میز و همه عین قهتی زده ها ریختن سرشون و با ولع مشغول خودن شدن .
منم غذا های نامجون و کوکی رو برداشتم و از آشپزخونه در رفتم !
به در اتاق کوکی که رسیدم ، یادم افتاد که نامجون فقط اون توعه . کوکی !...اون کجاست ؟ یدفعه کجا غیبش زد ؟!
با پا درو باز کردم و رفتم داخل . سینیِ غذا رو روی میز کنار تخت گذاشتم و رفتم و کنار نامجون نشستم . البته اون خوابیده بود و روش به دیوار بود و پشتش به من .
یکم بهش تکیه دادم و پوکر به سقف خیره شدم :+ هوی نامجون ..
جوابی نداد
+ هوی لنگ دراز !
بازم جوابی نداد . ایدفعه بازوشو گرفتم و شروع به تکون دادن بازوش کردم :
+ هوی مرتیکه عوضی ! منو نادیده نگیر ! اونقدری باهات بودم که بدونم خوابت از چس گنجشکم سبک تره !
بعد از اتمام جملم صدای خنده هاش تمام اتاق رو پر کرد . سرشو کرد توی بالشت و شروع کرد به بلندتر خنده کردن، اعصابم خورد شد رفتم روی کمرش نشستم :
+ آشغال تو بیدار بودی و صدامو میشنیدی ولی جواب نمیدادی ؟! من احمقو بگو رفتم سه ساعت واسه آقا ماهی و چیپس درست کردم تا حال شخمیشو خوب کنم !
با شنیدن کلمه ماهی و چیپس یه دفعه از جاش بلند شد و من که روی کمرش نشسته بودم از پشت افتادم رو تخت . سریع از رو تخت بلند شد و به سمت سینی حمله ور شد ، سینی رو گذاشت رو زمین، خودش هم اونجا نشست و شروع به خوردن کرد .
از کاراش خندم گرفته بود از روی تخت پایین رفتم و رو به روش نشستم :+هوی گشنه ! آروم تر ! واسه اون هویجم نگه دار !
به زور لقمهٔ تو دهنش رو قورت داد و گفت :
![](https://img.wattpad.com/cover/225084523-288-k842282.jpg)
DU LIEST GERADE
A Moment To Remember
Fanfiction❗️[متوقف شده]❗️ توی هر داستان سه طرف وجود داره ؛ مال من مال تو و حقیقت ! Couple : Namjin Genre : Romance , Amnesia