-احساس حقارت می کنم وقتی با چشم های غم زده ات خیره نگاهم می کنی!!
نمی خوام طوری رفتار کنم که ناراحت بشه ولی واقعا دست خودم نیست..!
معمولا وقتی کسی بیمار میشه اطرافیانش باید سعی کنن مثل قبل باهاش رفتار کنن تا روحیش و از دست نده و بهبود پیدا کنه..اما آسم بیماری نیست که درمانی داشته باشه،پس قطعا باید تا آخر عمرش باهاش زندگی می کرد..
زندگی چقدر براش سخت می شد...!انقدر موضوع برای فکر کردن داشتم که اگر کل روز هم می نشستم و فکر می کردم تموم نمی شد..
ولی اول بهتره جواب تهیونگ و بدم..-هیچی نگو ته،فقط چیزی نگو..
انقدر یونتان رو هم توی بغلت نگیر نشنیدی که دکتر گفت یکی از محرک های آسم به حساب میاد؟!تمام حرف هام و با بغض می زدم و فکر کنم اینو متوجه شد...
خم میشه و یونتان و روی زمین می ذاره...
دستش و زیر چونم گذاشت و خیره به چشم هام گفت:
-ما با هم از پس همه چیز بر اومدیم کوک،چیزایی که بدتر از یه نفس تنگ و آسم بودن...حرف زدن کِی انقدر سخت شده بود؟!
اصلا صدای لرزونم و دوست ندارم..!
- درسته ولی تو گفتی "ما" یعنی من و تو با هم اما چند وقته همه چیو ازم مخفی می کنی ته،من دلم نمی خواد که تنهایی مشکلاتت و حل کنی..!-فقط می خوام دیگه سختی نکشی...
الانم دلیل ناراحتیت و نمی فهمم کوک من واقعا زیاد از نفس تنگیم اذیت نمیشم اما این سخته که ناراحتی تو رو ببینم..!یونتان میاد و خودش و به تهیونگ می چسبونه،و من می بینم که دوباره دستاش و باز و بغلش می کنه...!
-وقتی ناراحتی یه توده ی بزرگ توی گلوم به وجود میاد و این از هزاران آسم بدتره...داشت باهام حرف میزد اما تمام حواسم پیش هاپویی بود که مدام سرش و به صورت تهیونگ نزدیک تر می کرد...
یونتان و ازش گرفتم و بغل خودم نگه اش داشتم..به هیچ وجه نمی خواستم حالش بد بشه...
نمیدونم،شایدم من زیادی حساس شدم..
اینو از نگاه نا امید و شرمنده ای که به زمین دوخته شد فهمیدم..!حاضر نبودم که این نگاه و ببینم اما بازم بین دوراهی گیر می کردم...
دوراهی که یه طرفش بد حالی تهیونگ و طرف دیگه ندیدن نگاه عاری از امیدش بود...!
********
خیابون های خلوت و نمناک...
مردمی از جنسی سرد و بی تفاوت...
از اونجا عبور می کنم...اما هنوز نگاه خیره ای به منه...
نگاهی که در چشم های صاحبش نه ترحمه و نه بی تفاوتی..!
نگاهی که کنجکاو و معصومانه ست..هیچوقت چیزی نگفته ولی هر بار که بهم خیره نگاه می کنه احساس توی چشم هاش و می بینم...
چه فرقی داره...؟!
YOU ARE READING
𝐒𝐮𝐩𝐩𝐨𝐫𝐭
Fanfiction«بهم بگو ببینم... تو تا حالا کسی رو کشتی؟» «نه.» «تا حالا دیدی که کسی تو میدون جنگ بمیره؟» «نه.» «من کشتم، من شنیدم که دارن میمیرن و مرگشون رو هم دیدم. هیچ افتخاری هم نداره و اصلاً هم شاعرانه نیست. تو میگی حاضری برای عشق بمیری، امّا تو نه چیزی...