☘︎17☘︎

218 46 194
                                    

یقه ی کتش رو صاف کرد و به تصویر خودش توی شیشه ی دودی ماشین خیره شد..

کمی دست توی مو هاش کشید و بعد دنبال پسر جذاب رئیسش که حالا تکیه زده به ماشین ایستاده بود قدم برداشت..
به دست های خوش فرمش که توی جین تنگش فرو رفته بود نگاه کرد..

نگاهش رو پایین آورد و سنگ های کوچیکی که توسط کفش هاش به این طرف و اون طرف پرتاب می شد توجه اش رو جلب کرد..
انگار که منتظر کسی بود..

جین نمی دونست چرا اما با وجود حس های کمرنگی که داشت احساس خطر می کرد..
ولی نامجون  که هیچوقت اونو نمی دید شاید هم می دید و اهمیت نمی داد..

فقط بعضی از زمان هایی کیم ازش می خواست به صورت مخفی اون رو تعقیب می کرد و توی همین زمان کوتاه کراش ساده ای روی پسر رو به روش داشت..
حس حسادتش مدام مغزش رو وادار می کرد تا جمله هایی از قبیل

"چرا هیچوقت منتظر من نبوده؟"
و بخش ناراحت کننده اش این بود که جین حتی نمی تونست به عنوان یه دوست معلومی کنارش باشه..

بعید می دونست که وقتی بفهمه زمان هایی که با دوستانش به پارتی های شبانه می رفته مدام دنبالش بوده و تمام رفتارش رو زیر نظر داشته بتونه ببخشتش...

حتی به خاطر خبر هایی که جین به کیم می رسوند اون تونسته بود متوجه بشه که پسر جوان هنوز هم مخفیانه به کارآموزی برای آیدلی ادامه میده..

پلک هاشو روی هم فشار داد و به این فکر کرد که معشوق کیم نامجون بودن نشدنیه..ولی اشتباه می کرد هیچ چیزی نشدنی نبود،مگه اینکه واقعا خودت نخوای!

قدم های نا امیدش زمین رو هدف گرفت و از اونجا دور شد...ولی این نشد دلیلی برای اینکه پسر بیبی فیسی که سوار ماشین شد رو نبینه!

******

نامجون به جونگ کوکی که کنارش نشسته بود و پنجره رو پایین داده بود نگاه کوتاهی کرد و بعد دوباره حواسش رو به رانندگی داد..

امیدوار بود که برادر احمقش بلائی سر خودش نیاورده باشه تا این بانی فیس بیشتر از این غمگین نشه و بتونن یه زندگی معمولی و آروم رو شروع کنن...این چیزی بود که واقعا از صمیم قلبش می خواست..

انصاف نبود اگه برادر کوچولوش حتی توی جوونیش هم سختی بکشه!
با صدای دوست پسر برادرش از فکر بیرون اومد و با گیجی نگاهی به جونگ کوک کرد!

-رسیدیم هیونگ نمی خوای قفل در رو باز کنی؟می خوام پیاده بشم!
نامجون لبخند معذبی زد و در ماشین رو باز کرد..
-متاسفم که خلوتتون رو بهم میزنم ولی منم باید بیام چونکه با بابا یکم دعوا گرفتم و..

جونگ کوک لبخند خرگوشی زد و قسمت دوم جمله نامجون رو تقریبا نشنید چون حواسش به دست نامجون بود که غیر ارادی سرش رو می خاروند..
-نههه!
مشکلی نیست بفرمائید هیونگ!

𝐒𝐮𝐩𝐩𝐨𝐫𝐭Where stories live. Discover now