☘︎15☘︎

225 43 216
                                    

"قسم می خورم که یک روز انتقاممون رو از تمام کسانی که اذیتت کردند میگیرم"

Flashback
حقیقتا عصر ها شلوغ ترین ساعت کاری کافه بود و البته که آماده کردن سفارش ها زمان زیادی می برد..

مثل روال همیشگی بین کارکنان کمی که توی کافه بودن تهیونگ تنها گوشه ای ایستاده بود و قهوه هارو تزئین می کرد.

گاهی نا محسوس با نگرانی به اطراف نگاه می کرد،حس بچه ای رو داشت که اسباب بازی مورد علاقه اش رو گم کرده و حالا عصبانیه و داره سعی می کنه پیداش کنه..

نمی دونست این حس عجیبی که توی وجودش می پیچه چیه!
یعنی دلتنگی اینجوری بود؟

احمق نبود اگه متوجه غیبت پسر پرسر و صدایی که همیشه اطرافش بود و به هر طریقی سعی می کرد خوشحالش کنه نشه!
کشش عجیبی وادارش می کرد تا بعد از تموم شدن تایم کاریش دنبالش بره..

مطمئن بود به اون پسر ذره ای هم وابستگی نداشت!
ولی توی چند ماهی که گذشته بود وجود همیشگیش تبدیل به عادت شده بود و ترک کردن اون عادت سخت به نظر می رسید..

وقتی به مرور زمان مشتری ها کمتر شدن بالاخره خودش رو قانع کرد تا از پسری که همیشه اطراف "اون" بود بپرسه که چه اتفاقی افتاده که پسر نیومده..

موهای‌‌ بلوندش رو تا جایی که جلوی چشم هاشو بگیره توی صورتش ریخت و به طرف ووبین که با کسی در حال صحبت بود‌ رفت:
-هی

و بشکنی جلوی صورتش زد.
ووبین با ترس عجیبی که به دلش نشسته بود به تهیونگ نگاه کرد که از همیشه ترسناک تر به نظر می رسید..
-ب-بله؟

تهیونگ نفس عمیقی کشید و سعی کرد اسم پسر رو بیاد ولی موفق نشد..
-تو میدونی دوستت کجاست؟
ووبین لب هاشو از هم فاصله داد و با گیجی اخم کوچیکی کرد..

-خب من دوست زیاد دارم تو کدوم رو میگی؟
پسر تیله عسلی کلافه دستی توی مو هاش کشید و اهمیتی نداد که اون پسر چشم هاش عسلی رنگ و زیبایش رو دیده.‌.

-صورت بچگانه ای داره و کیوته بیشتر اوقات هم سعی می کنه با من هم کلام بشه، حالا فهمیدی احمق؟
ووبین در حالی که نمی تونست نگاهش رو از صورت بی نقص اون بگیره با غم زمزمه کرد:

- دوست پسر توعه چطور نمیدونی و میای از من می پرسی؟
با صدای عصبی و بلند پسر تیله عسلی چند قدمی عقب رفت و نامحسوس به میز چسبید..
-حواست باشه چه زری میزنی عوضی دیگه اون کنه رو به من نچسبون!!

کنجکاوی بیهوده اش ایده خوبی نبود..
در هر صورت که اهمیت نمی داد اون پسر واقعا در چه حاله..
End of Flashback

*****

نوازش وار دستشو روی سر اون موجود پشمالو و دوست داشتنی می کشید و منتظر بود تا تهیونگ از حموم بیرون بیاد.

𝐒𝐮𝐩𝐩𝐨𝐫𝐭Where stories live. Discover now