☘︎5☘︎

469 73 724
                                    

توی اون کاپشن پفی خاکستری رنگ با خزه های مشکلی که دور کلاهش بود چقدر زیبا به نظر میومد...!
خیلی وقت بود که دو تایی از خونه بیرون نیومده بودیم...

از فرصت استفاده کردم و خواستم تا به پارک بریم...
و حالا من روی تاب نشستم و از حرکات آروم تابی که تهیونگ هدایت می کنه لذت می برم...

بچه که بودم خیلی زوج ها و آدم بزرگ هایی رو می دیدم که به پارک میومدن و روی تاب می نشستن...
خب، اون موقع می گفتم دارن دیوونه بازی در میارن...
و حالا خودمم جز اونام..!

می بینید آینده چقدر غیر قابل پیش بینیه؟
به مامانم می گفتم نباید از تاب ما بچه ها استفاده کنن‌..
ولی از این بی خبر بودم که برای فرار از مشکلات اومدن...

اومدن تا درد هاشون و فراموش کنن..
یکمم شاد باشن،یکمم لذت ببرن..
درسته هوا سرد و برفیه و هیچ بچه ای توی پارک نیست‌..

ولی این جور جا ها معمولا منو یاد خاطراتم می اندازن...
چشمم به دونه های سفید برفی که روی زمین بود افتاد..

دیدم خیلی بی رحمیه وقتی این جوری دارن به من چشمک می زنن رهاشون  کنم..!
پس از تاب پایین میام و دست تهیونگ و بین دست های خودم میگیرم...

گرفتن دستاش تبدیل به عادتم شده..
جوری که وقتی می خوام چیزی رو ازش درخواست کنم دیگه از زبونم استفاده نمی کنم...

فقط دستش و میگیرم و سمت چیزی می خوام می برم..!
تقریبا سریع توی خیابون حرکت می کنیم تا به زمین خلوتی که سراسر پوشیده از برفه برسیم...

سریع حرکت کردن فقط تصور منه شاید اگه کسی ما رو می دید می گفت داریم میدوئیم..!!
یه لحظه به خودم اومدم و دیدم که قدم های تهیونگ کند شده..

وجودم و وحشت گرفت!
چش شده بود؟
سریع بر گشتم و دیدم که پشت سرم دستش و روی زانو هاش گذاشته و خم شده...

خیلی سریع نفس می کشید...
یا بهتره بگم نفس نفس می زد...
انقدر زود فراموش کردم آسم داره؟!
-خوبی ته؟؟

نمیتونستم دقیقا حالش و بفهمم اما معلوم بود که هر لحظه ای که می گذره نفس کشیدن براش سخت تر میشه...
در جواب سوالم سرش و تکون داد..

صادقانه بگم ناراحت شدم..
میدونم که غیر منطقیه!
وقتی حتی نمی تونه درست تنفس کنه طبیعیه که نمیتونه به خوبی حرف بزنه..

ولی تا نگه نمی تونم مطمئن باشم که خوبه!
میدونم خوب نیست ولی من به شدت به جواب این سوال احتیاج دارم..

خیلی احمقانه اس که الان به همون خوبم های ظاهریش هم احساس نیاز می کنم؟!
دستم و به امید پیدا کردن اون اسپری لعنتی توی جیب های کاپشنش می برم...

خس خس سینه اش و می شنوم..
صدای سرفه هاش می شنوم..
تقلا هاش برای اکسیژن رو میبینم...
نفس های سختش و میبینم...

𝐒𝐮𝐩𝐩𝐨𝐫𝐭Where stories live. Discover now