☘︎11☘︎

239 60 103
                                    

به خاطر کمک و مداخله تهیونگ خیلی ممنون بود و یه جورایی خودش رو مدیونش می دونست..

حالا که فهمیده بود خونش کجاست احساس نزدیکی بیشتری می کرد، دلش می خواست با ناجی تیله عسلیش بیشتر آشنا بشه..

صبحونه ی سبکی خورد و در حالی که به سمت تنها کشو سوئیتش می رفت آهنگی رو زمزمه کرد..
با چک کردن ساعت متوجه شد که شوق و ذوق،امروز باعث شده بود که زود تر از همیشه بیدار بشه..

تیپ سادش شامل یه هودی بنفش و شلوار جینِ پاره و یخی بود..
بی نهایت خوشحال بود و اگر همون جا کسی ازش می پرسید چه زمانی توی زندگیت خیلی هیجان زده شدی ، جونگ کوک فورا امروز رو معرفی می کرد..

از نزدیکی خونه هاشون تعجب کرده بود اما الان خوشحال  بود که همکارش این همه مدت دو قدمی خونه اش زندگی می کرده..
هر چند ،چند وقت پیش نمی دونست..!

همین طور که جلوی پاش و نگاه می کرد،قدم بر می داشت...
نگاهش رو از آسفالت های رنگ و رو پریده ی خیابون گرفت و اینبار به خونه ای خیره شد که قبلا در تاریکی شب اون رو دیده بود..

با هر قدم احساس جدیدی توی قلبش جوونه می زد...
قدم اول استرس..
قدم دوم غم...
قدم سوم شرم..
و قدم آخر پشیمانی..

"شاید درست نباشه که اول صبح اومدم خونش!"
فکری که از سرش گذشت باعث شد در کارش مردد تر بشه..
ولی اگر حالش خوب نبود چی؟
باید جای لگد های اون معتاد های روانی رو میدید!
با این توجیه خودش رو قانع کرد و زنگ درو فشرد...

***
درست نبود که انقدر زود درباره خونه اش قضاوت کنه..!
ولی اون واقعا جایی بود که یه پسر جوون توش زندگی می کرد؟

بیشتر به قمار خونه شباهت داشت، شیشه های شکسته ی مشروب و دیدن بسته های سیگار اصلا چیزی نبود که انتظارش رو داشته باشه!

حداقل فکر می کرد اون پسر آروم توی یه خونه به رنگ خاکستری زندگی کنه که نشونه ی افسرده بودنشه!!
هیچ ایده ای در مورد اینکه چرا خونه اش این شکلیه نداشت!

میدید که تیله عسلیش به وضوح چقدر معذبه..
-ای..اینجا بشین تا من بیام...
و به دنبال حرفش سریع سمت یکی از اتاق رفت و تی شرتش رو با لباس آستین بلندی عوض کرد..

جونگ کوک فکر نمی کرد اون کنار یه پسر دیگه مثل خودش خجالت بکشه!
البته این فقط تصور اون بود و نفهمید که تیله عسلیش برای پوشوندن زخم های روی دستش این کارو کرده!
-صب..صبحونه خوردی؟

جونگ کوک تایید کرد و متعجب به تهیونگی نگاه کرد که دقیقا کنارش نشسته بود!
پسر تیله عسلی به خاطر عادت حالا درست روی مبل دو نفره ای نشسته بود که اون سرش بر خلاف همیشه خالی نبود!

-می خواستم ازت تشکر کنم..که نجاتم دادی حالا حالت خوبه؟؟
نزدیک بود از دهنش در بده بگه"چیزی نیست که نگرانی داشته باشه من بد تر از اینا هم به خودم آسیب زدم"
اما به جاش به سردی زمزمه کرد..

𝐒𝐮𝐩𝐩𝐨𝐫𝐭Where stories live. Discover now