☘︎18☘︎

206 42 123
                                    

Flashback
پسر کوچولو خودکارش رو میون دست های لرزون و آسیب دیده اش گرفت...

مهم نبود اگه مچ دستش درد می کرد و نمی تونست به خوبی بنویسه تا وقتی که برای پدرش ارزشی نداشت چرا باید برای خودش ارزش قائل می شد؟!

واقعا الان نیاز داشت که با یه نفر حرف بزنه، اما کسی نبود که حرف های تهیونگ هفت ساله رو گوش بده!

جیونگ بود ولی اونو لایق همدردی نمی دونست،درست مثل بچه ی لجبازی که می خواد تلافی کنه و با هر کسی مثل خودش رفتار از کنه...

به چشم های اشکی و نگران خواهر‌ش نگاه کرد و چند ثانیه طول کشید تا بتونه درک کنه اون لب هایی که داره تکون می خوره دارن باهاش حرف میزنن!

-ت..تهیونگ می خوای تکالیفت رو برات ب..بنویسم؟
با ترس دفترش رو به سینه اش چسبوند و خودش رو بیشتر گوشه ی دیوار مچاله کرد..

کمر‌ زخمیش با این حرکت به شدت سوخت ولی اهمیتی نداد و در عوض با صدای شکسته ای جواب داد:
-ا..این ک..که مشقم ن..نیست برو بیرون..الکی ادای نونا های خوب رو در نیار تو...تو به بابا گفتی نمره ام توی امتحان ازت کمتر شده تو بهش گفتی ک..که او..اونم منو زد!

جیونگ دیگه نمی تونست تحمل کنه دستش رو جلوی دهنش گذاشت و هق هق کرد..
بعد از چند ثانیه وقتی که احساس کرد آروم شده با چشم هایی که از شدت گریه قرمز شده بود به برادر کوچکش نگاه کرد که هنوز هم گوشه دیوار کز کرده بود و به سختی چیزی می نوشت..انگار تمام مدتی که گریه می کرد هم در حال نوشتن بوده..

قلبش شکسته بود از غمی که برادر کوچیکش دچارش بود..
با دیدن خودکاری که هر چند ثانیه یک بار از مچ های لاغر تهیونگ رها می شد بغض تازه ای مهمون گلوش شد..

نامحسوس جلو رفت و نزدیک به پسر زخمی نشست و سعی کرد چیزی از روی کاغذی که به شدت پسر رو درگیر کرده بخونه ولی تهیونگ با وحشت دفترچه ی کوچیکش رو پشت سرش قایم کرد..

-چ..چی می خوای؟!
سعی کرد پسر رو آروم کنه تا بتونه بهش دلیل کار هاش رو توضیح بده..
مچ دست پسر رو بین دست هاش گرفت تا مثل دفعات قبلی که جیونگ سعی کرده بود بعد از کتک خوردن نزدیکش بشه با ناخن هاش به صورت اش آسیب نزنه*داره تهیونگ رو میگه*

ولی صدای آخ دردناکی که به گوشش رسید باعث شد دستش رو برداره و نگاهش رو به مچ ها لاغر پسر بده...
-ک..کجاش درد می کنه ته؟
تهیونگ بر خلاف میلش به مچ دست چپش خیره نگاه کرد، یک ساعت پیش با بی رحمی توسط پدرش گرفته شده بود و درد شدیدی داشت..

- اوه خدای من شاید در رفته باشه!!
جیونگ با ترس گفت و به طرف در اتاق دوید، سرک کوچیکی کشید اما با دیدن پدرشون که حالا با چشم های خماری نگاهش می کرد نفس توی سینه اش حبس شد..
-م..من فقط او..اومدم برای ته آب ببرم...آ..آپا!

𝐒𝐮𝐩𝐩𝐨𝐫𝐭Where stories live. Discover now