- هی کوچولو وقتشه که بلند بشی...
چند بار روی شونم ضربه میزنه...متوجه میشم اما حقیقتا نمی تونم از تخت جدا بشم!!
دستم و دور گردنش انداخت تا بتونه بلندم کنه..مثل اینکه به هر زوری بود می خواست منو بیدار کنه!
تقریبا نصف وزن بدنم روی تهیونگ بود و می تونستم حدس بزنم که آدم چقدر موقع خواب چقدر می تونه سنگین بشه...بعد از چندین قدم صدای باز شدن دری رو شنیدم و با یکم فشار داخل دستشویی هلم داد...
در واقع به خاطر خواب آلود بودنم این هل دادن محسوب می شد...به سختی چشم هام و باز نگه داشته بودم و فقط از توی آینه به ظاهر داغونم خیره شدم..
دیدمش، در حالی که به سمت آشپزخونه قدم تند می کرد با شیطنت پرسید:
-کوک می خوای برات صورتت و هم بشورم؟!تیکه ی ریزی که انداخت باعث شد با حرص شیر و باز کنم و آبی به صورتم بزنم...
ولی یه چیزی عجیب بود..مگه الان نباید رستوران باشه؟!
با تعجب بدون هیچ مقدمه ای سوالم و پرسیدم:
-ته؟دسته ای از مو هاش که حالا بلند شده بود و تا روی چشم هاش می رسید رو کنار زد و جواب داد:
-جونم؟سعی می کردم ضربان تند شده ی قلبم در برابر شنیدن این کلمه رو کنترل کنم...
-یه چیزی اینجا غیر عادیه مگه نباید الان زیاد رستوران باشی؟-استعفا دادم...
خیلی کوتاه و سریع...
با جوابِ واضحی که داد خواب از سرم مثل الکل موقع مستی پرید و بهت زده به سمت آشپزخونه هجوم بردم..-چرا؟؟
لبخند قشنگی زد و از روی صندلی بلند شد...
-این چیزی نبود که می خواستی؟!
اینکه تهیونگ سعی داشت کمترین اشاره رو به دعوامون بکنه غم قلبم و بیشتر می کرد..آرزو می کنم که دیگه هیچ وقت دعوا نکنیم..
چون باعث میشه آسیب ببینه و فکرش تا مدت ها درگیر تحلیل اتفاقات رخ داده باشه..."تا حالا شده این کار رو کنی، به یاد آوردن تمام خاطراتی که با یک نفر داشتی و فقط این رو توی ذهنت مدام تکرار و تکرار کنی تا دنبال اولین نشونه های مشکل بگردی؟"
درست یادم نیست که این جمله رو از کجا دیدم و یا حتی از کدوم فیلم شنیدم..
اما برای وصف تهیونگ بی نظیر بود...اون خودش رو با افکارش درگیر می کرد..
و من رو با مشغله های ذهنی منفیش...
-ته اگه..اگه به خاطر حرف های من این کارو کردی واقعا اشتباه بوده میدونی که آدم توی عصبانیت چیا میگه آره؟!جالبه که الان روی صندلی درست کنارش نشستم و حتی دو تا دستاش رو گرفتم..
از کی فاصله بین دستشویی و میز رو طی کردم؟!
-مشکلی نیست جونگ کوک اتفاقا کاری پیدا کردم که در آمد خوبی داره و نیاز نیست که تمام روز رو نباشم..
YOU ARE READING
𝐒𝐮𝐩𝐩𝐨𝐫𝐭
Fanfiction«بهم بگو ببینم... تو تا حالا کسی رو کشتی؟» «نه.» «تا حالا دیدی که کسی تو میدون جنگ بمیره؟» «نه.» «من کشتم، من شنیدم که دارن میمیرن و مرگشون رو هم دیدم. هیچ افتخاری هم نداره و اصلاً هم شاعرانه نیست. تو میگی حاضری برای عشق بمیری، امّا تو نه چیزی...