last part

280 39 87
                                    

با صدای برخورد مداوم چکش قاضی که برای سکوت دادگاه زده میشد به خودش اومد و با استرس به حرف های قاضی گوش میکرد؛

"کیم تهیونگ متولد سی دسامبر سال ۱۹۹۵ دو شب گذشته دست به قتل چوی سوا در خانه همین شخص زده"
**************
-نامجون شی..
به سمت صداش که از میز گوشه کافه به گوش میرسید برگشت و به همون سمت قدم برداشت
همزمان با سلام کردن ، روبه روش روی صندلی مشکی نشست

-چیزی نمیخوری؟
+نه باید زود برگردم پیش جونگکوک..
هوسوکا...امیدی هست؟
لطفا یه خبر خوب بهم بده
هوسوک تکیه اش رو از صندلیش گرفت و لبخند کمرنگی برای آروم کردن نامجون زد

-میگن توی خونه ی سوآ یه چیزایی پیدا کردن
نامجون مشتاق برای شنیدن ادامه سرشو تکون ریزی داد
-سوآ قبل از اینکه تهیونگ زنگ درو بزنه گوشیشو روی حالت سلفی یه گوشه از خونه تکیه میده تا از ری اکشن تهیونگ فیلم بگیره یا به قول خودمون بخواد این لحظه رو برای یادگاری ثبت کنه

و این مدرک نشون داده که مرگ سوآ قتل غیر عمد بوده
+و این ینی چه اتفاقی میوفته؟
**************
هیچوقت حتی فکر اینجوری نابود شدن زندگیشو نمیکرد...البته چرا باید حتی به ذهنش میرسید یه روز تو همین موقعیتی در حال گوش کردن به تکلیف زندگیش باشه
وکیلش همه تلاشش رو میکرد تا ازش دفاع کنه و خانواده سوآ مدام نظم دادگاهو بهم میزدن تا از تک دخترشون‌دفاع کنن

به سختی نفس میکشید؛چه بلایی سر پسرش میومد؟
نمیتونست صورت جونگکوک رو ببینه،ینی تو چه حالی بود؟
برای آخرین بار صدای چکش چوبی قاضی به صدا در اومد
معلوم بود میخواست همه چیزو مشخص کنه؛
با چشمای پُری که خبر از بغض عمیق توی گلوش میداد به قاضی خیره شد...
*ده سال بعد*

دوربینِ عزیزشو روی میز تحریرش گذاشت و خودش روی صندلی نشست و ژست جدیی گرفت...
طبق چیزایی که از جین هیونگش یاد گرفته بود روشنش کرد و طوری تنظیمش کرد که فیلم بگیره..
-سلام به همگی!

اینو گفت و بعد لبخند کیوتی زد:
-امروز تولدمه و این فیلم رو با دوربینی که هدیه گرفتم دارم میگیرم،عمو صبح گفت قراره امروز فوق العاده باشه..
من جواب دادم که روز تولد همه فوق العاده اس ولی اون با قیافه شیطونی گفت نه به جز تولدم بازم قراره یه اتفاق خوبی بیوفته!

وااای از بحث اصلی دور شدیم!
صداشو صاف کرد و با جدیت دست های کوچیکشو روی سینه اش گره زد...
-ده سال پیش درست یه روزی مثل امروز‌ من به دنیا اومدم ولی با اومدن من زندگی مهم ترین افراد زندگیم از دست رفت!

البته عمو همیشه میگه اینطوری نیست ولی خب..
من از هر دوشون بدم میاد چون خودخواه بودن و هیچکدوم به فکر من نبودن..
لب هاشو آویزون کرد و سعیش رو کرد بغضی که توی گلوش نشسته رو قورت بده...
-جیمین ناهار حاضره...

اوه این جین هیونگ بود دوست دارم ببینم امروز چی پخته پس فعلا خدافظ..
و در نهایت در حالی که دستاشو بالا میگیره و با لبخند کیوتش تکون میده دوربینو خاموش میکنه و از اتاق بیرون میره.
********
وقتی از اتاقش بیرون اومد متوجه کوکی هیونگش که روی کاناپه نشسته بود و تلویزیون نگاه میکرد شد..
سر جمع یه هفته ای میشد که ندیده بودش و همین چند روزِ کوتاه باعث دلتنگیش شده بود..
قدم هاش شدت گرفت و در زمان کمی خودش رو توی بغلِ هیونگش رها کرد...

-تولدت مبارک جوجه...میخواستم برای هدیه تولدت یه چیز دیگه بهت بدم ولی‌ وقتی خودت ازم خواستی که برات اون آهنگ عاشقانه که از گوشیم کش رفتی رو بخونم دلم نیومد نه بگم..
گیتارش رو از کاورش در اورد و به جیمین نشون داد و اونم با ذوق همه جاش رو بررسی کرد...

جین آخرین ظرف هارو روی میز چید و لبخندی به خاطر نقشه ای که با نامجون برای سوپرایز کردن جونگ کوک و جیمین کشیده بودن زد...
زود تر از چیزی که انتظارش رو داشت در باز شد و نامجون همراه با برادرش وارد شد..

قیافه ی جونگ کوک واقعا دیدنی بود، دهنش کمی باز مونده بود و با بهت به صورت تهیونگ خیره شده بود!
-ته..تهیونگا..
جونگ کوک به سرعت به سمت در هجوم آورد و دست هاشو دو طرف صورت دوست پسرش که وضوح وزن کم کرده بود گذاشت..

-تو..تو واقعا برگشتی ته...چرا هیچکس به من نگفت؟
چشم هاش تر شده بودن ولی گریه نمی کرد، نباید لحظه ی به این خوبی رو بعد از ده سال انتظار با گریه خراب میکرد..
-میخواستم ذوقت رو خودم با چشم هام ببینم.

دست هاشو دور شونه های تهیونگ حلقه کرد و کاملا در آغوش گرفتش...ناراحت کننده بود که الان کاملا توی بغلش جا میشد اما اهمیت نداد و فقط از حس خوبش لذت برد..
تهیونگ با قرار گرفتن سرش روی شونه ی جونگ کوک تونست به پشت سرش دید داشته باشه...

پسر بچه ای حدودا نه یا ده ساله با چشم های متعجبش نگاهش میکرد...
لحظه ای حس کرد دست هاش از استرس یخ زد..
این پسر کوچولوی خودش بود که الان انقدر بزرگ شده بود؟
حالا جونگ کوک بالاخره راضی به رها کردنش شده بود و تیله عسلی حس میکرد تعادل کافی برای صاف ایستادن نداره..
-جیمین...؟

یه جایی خونده بودم "امید داشته باش، نه انتظار. این جوری ممکنه به جای نا امیدی معجزه نصیبت بشه‌."
ده سال پیش وقتی توی دادگاه بودم هنوز امید کمی داشتم...که اعدام نمیشم، یا قرار نیست تا ابد توی زندان بمونم، و درست هم بود چون جیمین، پسری که نجاتش دادم معجزه ی زندگی من شد...

پایان

خب...واقعا تموم شد..گاد آخرین هارو همیشه دوست داشتم...🙃
یه زمانی عاشق ساپورت بودم با عشق تک تک کلمه هارو مینوشتم ولی بعد از گذشت زمان دلسرد شدم...نمیدونم ولس به هر حال تمومش کردم...
به خاطر تمام اتک هام منو حلال کنید...
و خب خدافظی با این بوک؟
عاه نه من همیشه از خدافظی بدم میومده...
پس بیاید به این فکر کنیم که جونگ کوک قراره برای تولد جیمین ی آهنگ عاشقانه بخونه و اون چیه؟
Nothing like us 🙃🙃

𝐒𝐮𝐩𝐩𝐨𝐫𝐭Where stories live. Discover now