☘︎16☘︎

213 41 212
                                    

دندون هاشو محکم روی هم فشار داد و با سرعت به طرف در رفت،واقعا تحمل این خونه براش سخت شده بود!

چطور پدرش اینو متوجه نمی شد و می خواست به هر قیمتی شده اونجا نگهش داره؟
-صبر کن پسرم!

به سردی گفت و دست نامجون ناخودآگاه دستگیره در رو ول کرد..
-می شنوم...
مرد با قدم های بلندی خودش رو به تنها پسرش رسوند..

-کجا می خوای بری پسرم؟
نامجون نیشخندی زد و توجه ای نکرد که لحنش بی ادبانه است..
الان به قدری عصبی بود که به هیچ چیز نمی تونست اهمیت بده..

-انقدر پسرم پسرم نکن!!
پدرش اخم غلیظی کرد و دستور داد تا روی مبل دقیقا کنارش بشینه تا صحبت کنن..
با رد شدن خاطره ای از جلوی چشمش آتش خشم اش شعله ور تر شد...

بیاد آورد زمانی رو که میز جلوشون پوشیده از بطری های ودکا بود و اون مرد با بی رحمی برادر کوچیک ترش رو به خاطر نمره های بدش تنبیه بدنی می کرد...

"Flashback"
پسر کوچولو با دست های ظریفش برگه ی امتحانیش رو دستش گرفته بود و به سمت میزی که پدرش و جمعی از دوستاش دورش نشسته بودند و شرط بندی می کردند می رفت..

بازوی پدرش رو لمس کرد و مرد با چشم های قرمزش به سمتش برگشت:
-گفتم از اتاقت نیا بیرون حرومزاده!!
این توهین ها و داد های بلند چیزی نبود که براش غیر عادی باشه ولی هنوز هم بهشون عادت نداشت..

-من..می..میخواستم..نمره ام...رو نشونت بدم..معلمم...
پدرش محتوای شیشه ی مشروب جلوش رو سر کشید و با نیشخند گفت:
-غلط کردی!! بازم گند زدی معلم بیچارت گفته بیام مدرسه احمق به درد نخور!؟

و دستش رو روی قفسه ی سینه ی کوچیک پسرش گذاشت و محکم به عقب هلش داد..
از روی صندلیش بلند شد و مچ دست پسر رو بین دست های قویش گرفت و دنبال خودش کشید..

به خاطر قدم های بلندش تهیونگ فرصت قدم برداشتن پیدا نمی کرد و تقریبا روی زمین کشیده می شد ولی هر بار به سختی بلند می شد..

باید سعی می کرد تا قبل از رسیدن به اتاق لعنتی از عصبانیت پدرش کم کنه و توضیح بده که اینبار نمره ای خوبی گرفته ولی می ترسید باز هم به خاطر اینکه پدرش نمی خواسته صدای نحسش رو بشنوه کتک بخوره...

-ب...به..خدا اینبار..نمره..ام.. خ..خوب.. شده!!
همین طور که قطره های اشک از چشم های زیباش سرازیر می شد با صدای لرزونی گفت و به دنبال حرفش توی اتاق پرت شد و پدرش با بی رحمی جلوی چشم های خواهرش کمر بندش رو در آورد و بدون اینکه اهمیتی به حرف پسر بده ضربه های محکم کمربند رو به بدن لاغرش هدیه داد...

جیونگ دستش رو جلوی دهنش گرفته بود تا صدای هق هق هاش به گوش پدرش نرسه و سخت تر برادرش رو تنبیه نکنه..

ولی تهیونگ دیگه نمی تونست مقاومت کنه و لب خونیش که برای کنترل صدای بین دندون گرفته بود رها شد و صدای ضجه ی دردناکش  توی اتاق پیچید..

𝐒𝐮𝐩𝐩𝐨𝐫𝐭Where stories live. Discover now