-تو واقعا مطمئنی که اینو میخوای؟؟
نامجون با بهت پرسید و منتظر به تهیونگ خیره شد...وقتی دید همچنان حرفی نمی زنه سعی کرد با توضیح بیشتر اون پسر کله شق و ریسک پذیر رو مجاب به صرف نظر کنه..
-ببین این کارت خیلی خطرناکه. همه چیز به اسم توعه... اوه خدا بدون شک میری زندان...
دستی روی چشم هاش کشید و با نگاه دوباره به نامجون فهموند تا ادامه حرف هاش و بزنه اما جمله ای که گفت قلبش رو لرزوند..
-اگه گیر بیوفتی کی از اون جئون کوچولوی عزیزت مراقبت کنه؟!
اون بچه تنها می مونه و تو هم مجبور به تماشای زجر کشیدنش میشی در حالی که نمی تونی هیچ کاری براش انجام بدی!حقیقتا زندان رفتن خودش چندان براش اهمیتی نداشت اما توی زندان دیگه باید از پشت یه دیوار نا مرئی شیشه ای جونگ کوک اش رو تماشا می کرد!
آرنجش و به زانو هاش تکیه داد و مو هاش و چنگ زد..
-میگی چیکار کنم هیونگ؟!نامجون با تاسف سری تکون داد و " نمیدونم " ی زمزمه کرد...
-پس با این حساب، امضا می کنی...؟
انتخاب زمانی سخت میشه که بدترین و بهترین راه یکیه!******
لاشهی دومین سیگار نیم سوخته زیر فشار کفشش له شد..
از همین الان درد کمی رو توی سرش حس می کرد...با اینکه وسوسه آور به نظر میومد اما بیخیال سومین نخی که بین دست هاش آماده برای آتیش زدن بود شد کیه که حوصله ی هفتاد دو ساعت درد ملایم و شدید سرش رو داشته باشه؟!
بنابرین قبل از اینکه با یه نگاهِ دوباره به اون استوانهی سفید رنگ بیخیال همه چیز بشه و همین ارادهی کمش هم از بین ببره تا کمی بعد در حال دود کردن سومین سیگار باشه، فندک و جعبهی سیگار رو سر جاش، دقیقا جایی توی جیب شلوارش جا کرد..
*جانگ کوک *
به آرومی در خونه رو باز می کنه، تشخیص حال ناخوشش از صورت رنگ پریده و ساعت خونه اومدنش معلومه..
خیره که نگاهش کردم اون هم برگشت و بهم نگاه کرد..-سلام کوچولو
حین گفتن جمله سعی کرد لبخند کمرنگی روی لب های خشک و رنگ پریده اش بنشونه..
اما از این بی خبر بود که صورتش به خوبی درد رو منعکس می کنه..!قدم های ضعیفش رو به سمت اتاق بر می داره...
یا نه بهتره بگم میکشه!
-سلام.تظاهر کردن برای تهیونگ تبدیل به یه واکنش انعکاسی
شده...
ولی برام سخته که منم تظاهر کنم هیچ اتفاقی نیوفتاده و در آینده نمی افته.هیچ چیزی عادی نیست و انگار اصلا عادیه که نباید باشه..
البته که نمیشه از زندگی ما دو نفر چیزهای عادی زیادی پیدا کرد اما من نمی تونم بی تفاوت باشم..
YOU ARE READING
𝐒𝐮𝐩𝐩𝐨𝐫𝐭
Fanfiction«بهم بگو ببینم... تو تا حالا کسی رو کشتی؟» «نه.» «تا حالا دیدی که کسی تو میدون جنگ بمیره؟» «نه.» «من کشتم، من شنیدم که دارن میمیرن و مرگشون رو هم دیدم. هیچ افتخاری هم نداره و اصلاً هم شاعرانه نیست. تو میگی حاضری برای عشق بمیری، امّا تو نه چیزی...