☘︎9☘︎

229 59 156
                                    

هوای دسامبر سرد بود؟
قطعا...
ولی شاید از یاد بردن دمای هوا به خاطر عشقی بود که توی سینه ی دود خوردش حمل می کرد..

بدون تعلل کلاهش مهمون مو های روشن رنگی شد که به آرومی تکون می خورد...
نمی دونست اگه جونگ کوک بفهمه چی میشه و ممکنه چه واکنشی داشته باشه و همین بود که مظطربش می کرد..

نفس عمیقی کشید و توی کوچه پس کوچه های داغون و یخ بسته ی پایین سئول راه افتاد..
قبول داشت که این محله ی بی در و پیکر زیبایی نداره ولی همیشه فکر می کرد که برف خودش به تنهایی می تونه یه شهر مُرده رو زیبا کنه..

به یاد شالگردنی که صبح جونگ کوک با وسواس دور صورتش پیچیده بود افتاد..
وقتی با خجالت نگاهش رو می دزدید و بهش یاد آوری می کرد..
که هوای سرد هم یکی از محرک های اون بیماری لعنتی محسوب میشه خیلی دوست داشتنی تر از همیشه به نظر می رسید ..

نمیدونست چقدر تو افکارش غرق شد که با شدت به کسی خورد..
خب تقریبا توی بد دردسری گیر افتاده بود..
چون بین اون همه ساختمون مخروبه قطعا نمی تونست چند تا آدم معقول پیدا کنه که بخواد دلیل این حواس پرتیش و براشون توضیح بده...

کمی خم شد و خواست تا با عذرخواهی کوتاهی زود تر اتفاق پیش اومده رو جمع کنه..
-متاسفم آجوشی از قصد نبود..
کمی درگیری ذهنی داشتم..

اونا فقط دنبال یه بهونه برای خالی کردن خشمشون بودن...
و چی بهتر از یه پسر کم سن و سال توی ساعت خلوتی از یه خرابه؟
-جونگهونا می ببینی چه سر وضع مرتبی داره؟!
باید بچه دبیرستانی باشه فقط حیف یادش رفته عینکش و بزنه که منو ندیده!!

تهیونگ که یک بار معذرت خواهی کرده بود...
پس بعید بود که یک بار دیگه پوزش بخواد و خودش رو کوچیک کنه!
-شما همیشه انقدر درباره ی همه چیز نظر میدید آجوشی؟
دنبال دردسر نبود اما فقط یکم غرورش جریحه داره شده بود!

-به هر حال چشمای من کاملا بیناست و متاسفم اگه به شما برخورد کردم...
و با قدم های بلندی عرض پیاده رو طی کرد...

*******

از فکری که کرده بود پشیمون بود!
برف هیچ وقت نمی تونست این کوچه هارو زیبا کنه..
با وجود لباس های نازکی که آثار پارگی واضحی داشت و تن این بچه های بی سر پناه بود...

سرما...
برف...
و زمستون فقط همه چیز و بد تر می کرد!
دیدن کارتون های چرک خورده ای که‌ برای اون بچه ها حکم هم تخت هم بالش و تشت و پتو رو داشت...

همزمان غم و خشم به قلب ش هجوم  آورد...
خشم برای پسرمعصومش که یک روزی بین اینا بود..
و غم برای بچه هایی که برای کودکی کردن وقت نداشتن..

دوست داشت یک به یک اونا رو توی بغلش بگیره و یک زندگی همه چی تموم براشون بسازه...
اما لعنتی‌..
اینجا فقط باید زندگی خودش و جونگ کوک رو سر و سامون می داد!

𝐒𝐮𝐩𝐩𝐨𝐫𝐭Where stories live. Discover now