Mery christmas(short after story)

8.3K 877 141
                                    

خوب سلام سلام خوبید ؟
از اونجایی که درخواست افترستوری داده بودید و الانم یک روز مونده به کریسمس گفتم اینو پارت ویژه کریسمس رو بهتون هدیه بدم.
ا تا یادم نرفته عکس های آیکا که بزرگ شده و کیبا( بچه یونمین)
خدمتتون.

ا تا یادم نرفته عکس های آیکا که بزرگ شده و کیبا( بچه یونمین) خدمتتون

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

Jeon Aika

Jeon  Kiba : بچه ها کیبا به معنیه محافظ عشق هست ********************************************آیکا با بی حوصلگی کتاب جلوش رو میخوند و به تکاپو مادر و پدرش که داشتن خونه رو واسه کریسمس حاضر میکردن ، زیر چشمی نگاه می انداخت

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

Jeon  Kiba : بچه ها کیبا به معنیه محافظ عشق هست
********************************************
آیکا با بی حوصلگی کتاب جلوش رو میخوند و به تکاپو مادر و پدرش که داشتن خونه رو واسه کریسمس حاضر میکردن ، زیر چشمی نگاه می انداخت.
اون الان ۲۰ ساله اش بود و دیگه اون بچگی و کیوت بودن رو نداشت و به خاطر همین بود که پدرش همیشه ازش دلخور بود و ازش میخواست اون آیکا قبلی شه.
تقریبا وقتی دو سالش یا سه سالش بود کیبا وارد خونواده جئون شد و البته که به اون موجود نغ نغو که خیلی هم گریه میکرد حسودی میکرد. برعکس خودش که چشمای آبی داشت که از مامانش به ارث برده بود و موهاش مثه باباش و عموش موهای مشکی داشت ؛ کیبا موهای تقریبا بور و چشمای عسلی داشت و همیشه خدا لپاش قرمز بود . حسودی میکرد چون به کیبا بیشتر توجه میکردن اما رفته رفته حسودی جاش رو به غیرت و محافظت داد.
تا وقتی که ده سالش بشه و هانبین هیونگ تایید کنه که بیماریش کاملا ریشه کن شده ، مادر و پدرش هنوزم روش حساس بودن و بعد از تاییدیه یکم این حساسیت کمتر شده بود و البته که آیکا بهشون حق میداد و خودش هم خوب یادش بود که چه دردایی کشیده تا خوب بشه.
هنوزم که هنوزه مراقبت هایی که نامجون و هانبین بهش میکردن رو انجام میداد تا یه وقت دوباره اون بیماری برنگرده.
قرار بود برای کریسمس عمو یونگی و جیمین ، هانبین و نامجون هیونگ بیان خونه اشون .پدر بزرگ و مادربزرگش امسال کریسمس رو دو نفره تویه پاریس میگذروند...آره واقعا لاکچری بود نه؟
با شنیدن صداش سر بلند کرد و با چشمای همرنگ خودش اما مهربون تر رو به روشن که ناخودآگاه لبخندی روی لبش آورد : جانم مامی؟
تهیونگ با مهربونی : گفتی میری دنبال کیبا که از جشن مدرسه بیاریش
آیکا سرش رو تکون داد و دستای مادرش رو بوسید و بعدش سمت شومینه رفت تا سوییچ رو برداره . سوتی زد وقتی شومینه تزیین شده و دست رنج پدرش رو دید: غوغا کردیا جناب جئون
جانگکوک به پسرش خندید: اگه انجام نمیدادم که مامان مو طلاییتون پوست از سرم می کند ...داری میری بیاریش درست رانندگی کن که شیرین عسلمون نترسه
آیکا چشماش رو تو کاسه چرخوند: اون شیرین عسلی که میگی هفده ساله اشه بچه که نیست با تند روندن من بترسه
تهیونگ با نگرانی به اخم بین ابرو پسرش نگاه کرد و دستش رو روی شونه پهنش گذاشت: حرف بابات رو گوش کن اون بچه امانته
آیکا کلافه سر تکون داد و سمت در رفت و بدون گفتن چیزی از خونه بیرون رفت و در محکم کوبید.
تهیونگ آهی کشید و جانگکوک که نمیخواست مو طلایی اش دمغ و ناراحت باشه، دستش رو دور کمر باریک تهیونگ پیچید و بوسه ایی به موهای طلایی فرش زد: عزیزم نگران نباش هنوز بچه ان و آیکا هم مثه ماها حسود و یه دنده اس . این هم تو حرص و جوش میزنی زودتر از من که چروکیده میشی.
تهیونگ با دهن باز سمت شوهرش برگشت و به سینه اش کوبید: میدونستی خیلی پرو شدی عوضی خان یعنی چی
جانگکوک عاشق حرص خوردن تهیونگ بود چون لپاش به خاطر عصبانیت گل مینداخت و سرخ میشد.
قهقه ایی زد و یکی از گونه های تهیونگ رو بوسید و گازی ازش گرفت که تهیونگ مثه جوجه فوکولی بال بال میزد که از زیر دستش در بیاد.
با آزاد شدنش از دست جانگکوک، گوشت بازوش رو بین انگشتاش گرفت و پیچیوند که خنده جانگکوک به دادی تبدیل شد .
تهیونگ پوزخندی زد: برگرد سر کارت آقای جئون الاناس که هانبین هیونگم اینا برسن.
جانگکوک دهن کجی به همسرش( زنش 😌😂) کرد و با حرص وسایل تزیینی رو روی درخت میذاشت و فقط مونده بود هدیه هایی که واسه همه گرفته بودن رو زیر درخت کاج خوشگلی که گوشه خونه اشون بود، بذارن.
•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
آیکا واقعا درک نمیکرد اون بچه لوس و نغ نغو چی داشت که همه واسش سر و گردن می شکستن.
تو کل مسیر خونه تا دبیرستان کیبا با اخم و بد و بیراه به زمین و زمان گذشت.
خوب یادش میومد که وقتی جفتی تویه راهنمایی درس میخوندم چه قدر آیکا رگ گردنش باد میکرد به خاطر پسرعموی لوسش .
کیبا از بچگی پسر خوشگلی بود که خوب این فقط به خاطر ژن جئونی بود که داشتن و هرچی هم بزرگتر میشد ظریف تر میشد و خوشگل تر دقیقا چیزی که همه انتظار داشتن آیکا باشه اما آیکا با بزرگ شدنش و مردونه شدنش به همه یه جورایی گفت فاک یو !
کیبا اول راهنمایی بود و آیکا سال آخر راهنمایی و از اول سال که کیبا پاش رو تو مدرسه گذاشت ، آیکا مثه یه گرگ حواسش بهش بود و خوب یادش میومد به خاطر اینکه چندتا پسر که واسه کیبا دوردونه قلدی کرده بودن رو تا سر حد مرگ کتک زده بود .
آخ حتی با یادآوری اش هم پوزخند مغرورانه ایی رو لبش جا خشک میکنه.
اون از پیشی خونواده متنفر نبود فقط بهش حسودی میکرد چون از اول همه چی داشت و همه چی بر باب طبع اش بود.
ماشین رو تو جا پارک مدرسه پارک کرد و کتش رو از روی صندلی کمک راننده برداشت و از لامبورگینی مشکی که کادو پدربزرگ اش بود پیاده شد و با همون اخمی که یه ذره هم باز نشده بود  سمت در ورودی حرکت کرد.
پچ پچ های بچه های تو راهرو می شنید . « وای چشماش چه قدر خوشگله» « هیکلش اوف لامصب همه اش عضله اس»
پا تند کرد سمت کلاس کیبا و در کشویی کلاس رو باز کرد . اخماش بیشتر توهم رفت وقتی کیبا رو ندید و کلاس تقریبا خالی بود. قرار بود اون پیشی لوس تو کلاس منتظرش بمونه.
از دختری که داشت پوست خوراکی های جورواجور رو جمع میکرد پرسید: ببخشید جئون کیبا رو ندیدی؟
دختر لبش رو گزید و سرش رو به طرفین تکون داد.
آیکا از دروغ گفتن متنفر بود و نگرانی اش داشت کم کم به عصبانیت تبدیل میشد و حوصله بچه بازی های دختر رو نداشت.
دادی کشید: میدونی کجاس د حرف بزن دختر تا خودم به حرفت نیاوردم.
دختر رنگ و روش پرید: کیبا رو ته جین به زور برد ف...فکر کنم سال...سالن ورزشی باشن
آیکا با عجله از اونجا بیرون رفت و سمت سالن ورزشی دوید و تو دلش دعا میکرد که چیزی که فکر میکنه نباشه .
در رو با شتاب باز کرد و قلبش با شنیدن هق هق های ملتمسانه کیبا مچاله شد . اون کثافت بزور سعی داشت لباسای کیبا رو در بیاره ...جای سیلی ها روی گونه سفیدش و لب پاره شده اش...
همه و همه باعث به جوش اومدن خون اش شد و با غرشی اون لجن رو از کیبا لرزون جدا کرد و پرتش کرد اونطرف تر و پاش رو روی کمر پسرک گذاشت تا فرار نکنه. کتش رو روی سر کیبا انداخت و با صدایی که از خشم دورگه شده بود: چشمات رو ببند تا وقتی نگفتم باز نکن عزیزم.
کیبا چشماش رو محکم بست و کت بلند آیکا رو بیشتر دور خودش پیچید و بویه تن آیکا تو ریه هاش پیچید و یکم آروم‌ترش کرد.
آیکا خون جلوی چشماش رو گرفته بود کسی حق نداشت از گل نازک تر به پیشی لوسش بگه ...فقط خودش حق داشت اذیتش کنه و بهش حسودی کنه.
پسر رو برگردوند و روی شکمش نشست و با نفرت تمام مشت هاش رو تو صورت پسر ترسیده فرود میاورد .
اینقدر مشت زد که دستاش خسته شد و پسر بیهوش شد ؛ بی توجه به لاشه پسرک لجن ، لگدی تویه پهلو پسر زد و طرف جسم مچاله و لرزون کیبا رفت و از روی زمین بلندش کرد و سرش رو روی سینه اش گذاشت و بوسه ایی به سرش زد: هیششش تموم شد شیرین عسلم من اینجام ... یکم دیگه چشمات رو بسته نگه دار تا برسیم به ماشین باشه عزیزم؟
کیبا سرش رو تکون داد و پیرهن آیکا رو تو مشتای کوچیکش گرفت.
آیکا با احتیاط کیبا رو تو ماشین نشوند و کتش رو از دورش برداشت تا کمربند رو واسش ببنده و بعدش دوباره کتش رو روی کیبا انداخت و پیشونی اش رو بوسید و بعدم تو پلکای لرزونش رو: باز کن چشمای عسلی خوشگلتو
کیبا چشماش رو باز کرد و با نگاه خیسی به آیکا نگاه کرد و لباش لرزید: م...میخواست ....کویچی می...
بغضش ترکید و آیکا سرش رو بغل کرد و سرش  و صورتش رو بوسه بارون کرد و سعی کرد آرومش کنه.
آروم که شد سریع در رو بست و پشت رول نشست.
دستای کوچولو کیبا رو تویه دستای بزرگتر خودش گرفت و گهگاهی بوسه ایی به پشت دستش میزد: الان میریم خونه و یه دوش میگیری و بافتنی که مامان واست بافته رو می پوشی و دور هم تو این یه هفته که به کریسمس مونده خوش میگذرونیم
کیبا سرش رو به دو طرف تکون داد و ناله ایی کرد: اونجا نه ...بابا و مامانم اینجوری نه ببیننم.
آیکا آهی کشید : خیله خوب خیله خوب آروم باش بیبی زنگ میزنم به بابا و میگم میریم خونه بابا جون ( بابا تهیونگ)
کیبا هومی کرد و چشماش رو روی هم گذاشت زیادی خسته بود و استرس کشیده بود میدونست آیکا مراقبشه.
آیکا به جانگکوک زنگ زد : بابا
جانگکوک با نگرانی : آیکا کجا موندی چرا هرچی بهت زنگ زدیم جواب ندادی پسره احمق
آیکا: گوشیم تو ماشین بود و نفهمیدم زنگ زدی ...بابا کیبا حالش خوب نیست
جانگکوک دلش هری ریخت و خواست سر پسر کله شقش داد و بیداد کنه که آیکا زودتر: گوش کن بهم یه لحظه. کیبا ...اوف نزدیک بود بهش تجاوز شه اگه نمی رسیدم و وضعیت الان خوب نیست و نمیخواد عمو یونگی اینا بفهمن ...ما اگه اجازه بدی میریم خونه بابا جون واسه یه هفته و بعد از کریسمس قول میدم برگردیم.
جانگکوک حس میکرد مغزش داره سوت میکشه اما با محکمی جواب پسرش رو داد: باشه کلید رو که داری و میدونم که حواست بهش هست اینوری ها با من نگران نباش
آیکا لبخند کمرنگی زد: مرسی ددی
و بعد قطع کرد.
اون خونه روستایی شفا دهنده همه چی بود و مطمئن بود کیبا هم خوب میشه چرا که جونه عشق مامان و باباش اونجا کاشته شده بود و اون عشق الان یه درخت تنومند شده بود که مرهم همه زخم ها بود.
••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
سه روز از اومدنشون به روستا میگذشت و حال کیبا خیلی بهتر شده بود و باهم سر مزرعه ذرت رفتن تا ذرت ها رو بچینن.
آیکا واقعا داشت جون میکند درحالی که کیبا که دوباره شر و شیطون شده بود بازیگوشی میکرد.
خوشحال بود که پیشی لوسش داشت خوب میشد. با صدای جیغی با هول دست از کارش کشید و سمت کیبایی رفت که گریون انگشتش رو روی لبش گذاشته بود.
آیکا با نگرانی : چی شده شیرین عسل؟
کیبا با هق هق: زنبور بی تربیت بوسم کرد بزنش کویچی
آیکا چند بار پلک زد و وقتی مغزش حلاجی کرد چی شده، قهقه ایی زد و پیشی کوچولو رو تو بغلش گرفت و فشارش داد . بلندش کرد و سمت خونه رفت و وارد آشپزخونه شد و کیبا رو روی اپن نشوند . پارچه نمناکی رو برداشت و قندی داخلش پیچید و آروم روی جای نیش زنبور گذاشت که قیافه کیبا تو هم مچاله شد.
آیکا لبخندی زد و نوک بینی اش رو بوسید: ببخشید شیرین عسلم ولی باید به زنبور حق بدی که بوست کنه تو زیادی شیرینی
کیبا اخم نمکی کرد : اینو از کجا یاد گرفتی خیلی میسوزه که بعدشم تو نگفتی هرکی جز تو منو ببوسه خفه اش میکنی؟
آیکا هومی کرد: شیرین عسل زنبور بدبخت خودش مرده چون بوست کرده ...اینو هم از مامان یاد گرفتم.
دقیقا مثه سال های گذشته که جانگکوک زنبور نیشش زده بود و تهیونگ بهش رسیدگی کرد و عشقش رو بهش اعتراف کرد.
آیکا لبخندش پررنگ تر شد و با جدیت به چشمای عسلی کیبا نگاه کرد: من دیونه وار دوست دارم شیرین عسل
و عشقش رو با بوسه ایی به لبای سرخ کیبا مهر و موم کرد.
کیبا مبهوت جواب بوسه آیکا رو داد و وقتی آیکا ازش جدا شد نخودی خندید و با گونه های سرخ و ضربان قلبی که تو گوشش حس میکرد: منم تو رو خیلی دوست دارم کویچی
جونه یه عشق بچگانه دیگه تویه زمین های خونه روستایی افتاد و این بار این جونه مال پسر موطلایی بود.
مطمئنن درخت عشق اونا هم پر ثمر و زیبا میشه .
.
.
.
کریسمس مبارک ❤️

Will you be my boy again?Where stories live. Discover now