①①

11.2K 1.2K 32
                                    

جانگکوک نفس عمیقی کشید : تهیونگ...ببین میدونم خیلی اذیتت کردم ولی فکر میکنم میتونم توضیح بدم...من فقط میخوام برت گردونم پس اگر اجا...
تهیونگ با چشمای به خون نشسته نگاش کرد: جانگکوک لطفا...فکر نمیکنم من آماده شنیدن این صحبتا باشم
جانگکوک سرش رو تکون داد ...برای الان همینی که تهیونگش داشت جانگکوک صداش میزد کافی بود نه اون کلمه مضخرف آقای جئون.
تهیونگ سرفه مصلحتی کرد و با انگشتاش بازی کرد: م...من...
چشماش رو روی هم فشار داد و جدی به جانگکوک نگاه کرد: آیکا میدونه....میدونه که تو باباشی.
جانگکوک با خوشحالی: می...میدونه؟ ازت خیلی ممنونم تهیونگ
آره خوشحال بود، جانگکوک خوشحال بود چون موطلایی میتونست به راحتی به آیکا بگه که بابایی نداره. فاک ، اون میتونست یکی دیگه رو پیدا کنه تا بابای آیکا شه ، مثل اون دکتر خوشگله...ولی نکرده ، مو طلاییش این چندسال با پسرشون تنها بوده.
تهیونگ سرش رو تکون داد: اون...ا‌ون تو رو خیلی دوست داره؛ پس اگر هنوز آمادگی اینکه پدر باشی رو نداری یا اگر دوباره هدفت اینه بزاری بری، لطفا همین الان برو فکر نمیکنم پسرم بتونه تجربه ی من رو تحمل کنه.
هرکلمه که تهیونگ میگفت مثل خنجر قلبش رو پاره میکرد. پسرش بدونه اینکه بشناستش دوسش داشت ، دقیقا مثل مو طلایی؛ ولی تهیونگ از این میترسید که دوباره ولشون کنه...نه یه مرد فقط یکبار فرصت احمق بودن رو داره و جانگکوک ازش استفاده کرده بود.
جانگکوک جدی: من هیچوقت ولت نمیکنم...نه پسرمون رو نه تو رو. به اینکه من دور و ورتون باشم عادت کن موطلایی چون تا موقعه ایی که دوباره مال من نشی دست بردار نیستم.
تهیونگ به خاطر حرف جانگکوک به خودش لرزید و خواست جواب بده که آیکا تصمیم گرفت که از اتاق بیاد بیرون.
عروسکش رو جلوش گرفت : فوند
بعد قاب عکس رو: فوند ددی تنها
جانگکوک روی زانوهاش نشست وقتی آیکا وارد سالن شد. انگار که هیپنوتیزم شده بود. آیکا خیلی خوشگل بود و شکی نبود که بچه خودش و تهیونگه. پوست سفید، صورت گرد و اون چشمای آبی نفس بر که جانگکوک عاشقشون بود. فوق العاده بود...پسرش فوق العاده بود و به جانگکوک و تهیونگ متعلق بود....جانگکوک حس میکرد میتونست همه چی رو فراموش کنه و تا آخر عمرش با پسرش وقت بگذرونه.
آیکا قاب و عروسک رو روی میز گذاشت و جلوی جانگکوک ایستاد: تو کی؟
تهیونگ پلکی زد: ولی بیبی تو الان گفتی ددی؟
آیکا سرش رو تکون داد: ددی فوند تنها...من اومد پیش ماما ...تا تنها نه
تهیونگ آه لرزونی کشید و متوجه منظور آیکا شد: ببخشید، نمی تونه تشخیصت بده ...ما فقط همون عکس رو ازت داریم و تو الان باهاش خیلی متفاوتی
جانگکوک به عکس نگاه کرد و نفس عمیقی کشید و سرش رو تکون داد.
تهیونگ: لطفا بهش زمان بده...نمیخوام دلش بشکنه
جانگکوک فقط سرش رو تکون داد. مطمئن بود خیلی زود آیکا میشناستش و البته که نمیخواست پسرش رو ناراحت کنه
آیکا دوباره پرسید: تو کی؟
جانگکوک بغلش کرد و به سینه اش تیکه اش داد: من جانگکوکم
اوه خدای اون خیلی کوچولو بود و قلبش مثل گنجشک میزد.
آیکا موهاش رو لمس کرد: کوکی؟
جانگکوک نفسش گرفت و گردن آیکا رو بوسید: آره درسته بیبی
آیکا هم بوی تهیونگ رو میداد، بوی دونه های برف و البته بوی شیر؛ بوی یه بچه بیگناه.
آیکا به خودش با انگشتای کوچولوش اشاره کرد: کوچی
گیج به تهیونگ نگاه کرد که تهیونگ لب زد«کویچی»
جانگکوک لبخند زد: اوه تو کویچی هستی هوم؟
آیکا خوشحال سرش رو تکون داد.
تهیونگ به زور جلوی اشکش رو نگه داشته بود و با صدای لرزون: بیبی هنوز غذاتو تموم نکردی
چه قدر واسه این لحظه ، لحظه شماری میکرد؟ اینکه پسرش باباش رو ببینه؟ و الان که به راحتی دارن باهم حرف میزنن باعث شده بود تهیونگ خوشحال تر شه...خوشحال تر از چیزی که تصور میکرد.و واقعا غافلگیر کننده بود که ببینه آیکا با جانگکوک حرف میزد و حتی بعضی وقتا لمسش میکرد چون معمولا با غریبه ها رابطه خوبی نداشت ولی در آخر فکر میکنه جریان به خون برمیگرده...همونجوری که مادرش میگفت ، خون خون رو میکشه و تهیونگ نمیتونه منکر این بشه که اونا هم خون نیستن.
آیکا خودش رو توی بغل جانگکوک جمع کرد و سرش رو به طرفین تکون داد: نه...خوردن نه
جانگکوک با ملایمت موهای مشکیش رو کنار زد : ولی مامانت راس میگه میدونستی؟ تو باید غذا بخوری تا مثل من بزرگ شی
آیکا با چشمای درشت آبیش به جانگکوک نگاه کرد و سرش رو کج کرد پرسید: خوردن؟
جانگکوک نتونست جلوی لبخندش رو بگیره : اوهوم باید غذا بخوری بیبی
آیکا دوباره پرسید: کوکی بخور؟
جانگکوک به تهیونگ نگاه کرد: من...
تهیونگ به آرومی: باهامون شام بخور لطفا
و بلند شد تا یه کاسه دیگه برنج بیاره
کنجکاویش گل کرد و قاب رو دستش گرفت به آیکا نشونش داد: اونا کین؟
آیکا به صورت ها اشاره کرد: مامی ددی
جانگکوک سرش رو تکون داد و شقیقه ی آیکا رو بوسید: ددیت کجاس؟
آیکا: ددی سر کار....ددی اساس بازی جدید خر
جانگکوک بغضش رو قورت داد: پس ددیت داره کار میکنه که واست اسباب بازی جدید بخره؟
جانگکوک چه مرد لجنی بود که پسرش داشت با دروغ بزرگ می شد؟ چه مرد احمقی بود که تولد پسرش رو از دست داده بود، اولین قدماش،اولین کلمه اش ...همه این رو از دست داده بود. اونجا نبود وقتی خورد زمین بلندش کنه، پیشش نبود که اشکاش رو پاک کنه، پیشش نبود وقتی پسرش بهش نیاز داشت. جانگکوک موطلاییش رو ول کرده بود که بدون اون خوشحال تر شه ولی این خوشحالی لعنتی پس کجاس؟
انگشت های کوچیکی رو گوشه چشمش حس کرد و صدای بچگونه ایی که: اشک نه
داشت گریه میکرد؟ جایی که آیکا دست زده بود رو لمس کرد و آره میتونست خیسی آشنایی رو حس کنه. آخرین باری که گریه کرده بود کی بود؟ اون یه آدم سرد بود و تنها کسی که میتونست دیوار های دورش رو خرد کنه موطلاییش بود و اینطور که معلومه پسرشون هم این قابلیت رو داره.
به صورت خوشگل آیکا لبخندی زد و زمزمه کرد: آره ، اشک نه
آیکا که انگار از جوابی که گرفته بود راضی بود لبخندی زد و جانگکوک رو بغل کرد و متقابلا جانگکوک هم بغلش کرد و وقتی سرش رو بلند کرد تهیونگ رو دید که وایساده و اشکاش رو سریع پاک میکنه.
نشست و کاسه رو جلوی جانگکوک گذاشت: بفرمایید ...بیبی تو بیا اینجا
و آیکا رو از جانگکوک گرفت و جانگکوک هم کنارشون نشست. تو سکوت غذاش رو خورد. دلش برای غذا پختن تهیونگ تنگ شده بود درسته که فقط الان داشت برنج و سوپ میخورد ولی مهم این بود که تهیونگ پخته بودشون...آره آشپز خونه اشون خوب بود ولی یه فرقی غذاهای با تهیونگ داشت ؛ شاید چون تهیونگ با عشق غذا رو درست میکرد؟
آیکا هم برنجی که تهیونگ داشت بهش میداد رو میخورد و هر از گاهی به جانگکوک لبخند میزد و جانگکوک هم بهش لبخند تحویل میداد.واقعا نمیتونست جلوی خودش رو بگیره، آیکا خیلی کیوت بود با اون دونه های برنجی که دور دهنش بود.
تا شب جانگکوک پیش آیکا و تهیونگ موند و سعی کرد بیشتر راجب پسرش بدونه. باهاش اون بازی هایی که میخواست رو کرد، باهاش نقاشی هاش رو رنگ کرد و یه چندتا چیز دیگه براش کشید و وقتی ، وقت خوابش بود براش داستان خوند.
تهیونگ ظرف ها رو توی سینک گذاشت و آب داغ رو باز کرد که بشورتشون. آیکا خواب بود و جانگکوک داشت با پسرش خداحافظی میکرد. تهیونگ نمیدونست از این به بعد باید چه جوری رفتار کنه. جانگکوک از همه چی خبر داشت و حق داشت که آیکا رو ببینه و تهیونگ هم میخواست که آیکا با باباش وقت بگذرونه. مهم نبود چی شده ، جانگکوک قسمت مهمی از زندگی آیکا بود. ولی یه چیزی داشت اذیتش میکرد.
از وقتی که جانگکوک درمورد آیکا فهمیده، اومده اینجا و تا جایی که میتونسته با پسرش وقت گذرونده. حتما فکر میکنه که وظیفه اشه که با آیکا باشه و این موردی نداشت چون واقعا همینطور بود اما همچین حسی هم به تهیونگ داشت که احمقانه بود. تهیونگ به اینکه روی پای خودش باشه عادت کرده بود و به جانگکوک نیاز نداشت تا زندگی کنه. تهیونگ باید جانگکوک رو از این عذاب وجدان واین حس وظیفه الکی آزاد میکرد.شاید بهتر بود که جدا شن ...درسته که قلبش خرد میشد ولی میتونست دوباره قلبش رو درمون کنه. تهیونگ باید جانگکوک رو آزاد میکرد...ولی همیشه بابای آیکا میموند البته اگر خودش میخواست و اگر یه زمانی فهمید که نمی خواد توی زندگیشون باشه به راحتی میتونه بره. جانگکوک هیچ حسی بهش نداشت و این خیلی درد داشت خیلی.
اون یه بار ولش کرده ، چی میخواد جلوش رو برای بار دوم بگیره؟ تا جایی که تهیونگ میدونست هیچی...
+تهیونگ!
تهیونگ از فکرش بیرون اومد وقتی اسمش رو شنید: ها؟
جانگکوک سمتش دوید و دستش رو از زیر آب کشید: داری چی کار میکنی؟
پلکی زد و به دستش نگاه کرد. اوه فراموش کرده بود که دسته چپش رو زیر آب داغ و جوش ول کرده بود، پوست دستش قرمز شده بود و انگار قرار بود تاول بزنه.
جانگکوک آب سرد رو باز کرد و دستش رو زیرش برد و غرید: به چی فکر میکردی آخه؟
تهیونگ دستش رو کشید: مهم نیست ، درد نمیکنه ...حتی نمیسوزه
جانگکوک ناباورانه: چه جوری اون لعنتی نمیسوزه؟
تهیونگ آهی کشید : اگر یادت نرفته باشه ، دست چپم اعصابش از کار افتاده پس نمیتونم چیزی رو باهاش خیلی حس کنم
جانگکوک چشماش گرد شد: چی؟
الان که بهش فکر میکرد، تهیونگ کار های سبک رو با دست چپش انجام میداد؛ آیکا رو با دست راستش بلند میکرد و توی دفتر هم پوشه های سنگین رو با دست راستش حمل میکرد.
تهیونگ به جانگکوک نگاهی کرد که تو اون نگاه میگفت چرا باید به تو بگم بود.
جانگکوک آهی کشید: آیکا پرستار داره؟
تهیونگ خنده ناباورانه ایی کرد: آآآ ...البته ، اون یه پرستار، یه آشپز و یه خدمتکار مخصوص داره جانگکوک شی
خیله خب ، شاید سوالش احمقانه بود؛
جانگکوک: نه فقط برام جالب بود که آیکا رو کجا میذاری وقتی میخوای بری سرکار
تهیونگ سمت در ورودی رفت و بازش کرد: من اونو پیش هانبین هیونگ و نامجون هیونگ میذارم ... من خسته هسم و پسرم عادت نداره تنها بخوابه پس اگر لطف کنی ...
جانگکوک سمت در رفت و رفت بیرون و جلوی تهیونگ ایستاد و به چشمای آبیش نگاه کرد و خم شد و پیشونیش رو بوسید: اگر چیزی نیاز داشتی بهم زنگ بزن ، شب بخیر
تهیونگ به رفتن جانگکوک نگاه کرد. اون شماره جانگکوک رو نداشت ؛ جانگکوک هیچوقت شماره اش رو بهش نداده بود دقیقا مثل اون سه تا کلمه ایی که نگفت.
آهی کشید و در رو بست و قفل کرد و مستقیما سمت اتاق رفت؛ نیاز داشت که بیبیش رو بغل بگیره بعد از این شب خسته کننده و احساسی.
_________________________________________
خب واقعا ببخشید که اینقدر این پارت کمه چون فکرم هنوز کامل جمع نشده ولی چون قول داده بودم که آپ میکنم ، آپ کردم💜
پارت بعد طولانی تره قول میدم
دیگه چی میخواستم بگم؟🧐
آها واسه فیک بعد همونجوری که خواستین کوکوی هست و تصمیم گرفتم هم اکشن باشه هم فلاف ...🥰
احتمالا معرفی شخصیت هاش و خلاصه داستان رو با پارت بعدی این فیک آپ میکنم
و تا یادم نرفته خیلییییییی ممنونم از همدردی هاتون و کامنت های پر انرژیتون 🌸💕🌸💕🌸💕
دوستتون دارم💋
Mini

Will you be my boy again?Where stories live. Discover now