①⓪

10.5K 1.2K 70
                                    

جانگکوک سعی میکرد که نفس بکشه ولی انگار ریه هاش از کار افتاده بود. سعی کرد که صدای بلندی که اطرافش بود رو از گوشش بندازه بیرون ولی نتونست. حس کرد که دیدش داره تار میشه و قبل از اینکه بفهمه چه خبره ، روی زانو هاش افتاد.
پرستار سمتش دوید: آقا! من اینجا به کمک نیاز دارم
جانگکوک با صدای گرفته زیر لب: نه ممنون ، من خوبم....
دختر سرش رو تکون داد و کمکش کرد که روی نیمکت بشینه و دوید و وقتی برگشت یه لیوان آب دستش بود و یه دستگاه کوچیک فشارسنج. آب رو دست جانگکوک داد که به آرومی داشت مینوشید و بنداژ دستگاه رو دور دستش بست و چندتا دکمه رو زد و ساکت بودن و فقط صدای وز وز دستگاه میومد وقتی قطع شد،
دختر: خیلی پایینه میتونم ببرمتون تا اتاق استراحت کنید
جانگکوک سرش رو به طرفین تکون داد: نه نیازی نیست ، مریضی آیکا، آیکا چه مشکلی داره؟
+ آم ...لوسمی...لوسمی داره
چشماش گرد شد و تنها کاری که تنوست بکنه زل زدن به پرستار بود.
+ یعنی سرطان خون داره
جانگکوک...اون یه پسر داره. اون با تهیونگ یه بچه داره. میخواست بعد از مدت ها بخنده ولی بعد یادش اومد ؛ یادش اومد که چجوری تهیونگ رو ول کرده، چه جوری تهیونگ رو باردار کرده و بعد ولش کرده، چه جوری هیچ کاری نکرد که برش گردونه....اونا...الان حرف دکترای دیشب رو می فهمید. تهیونگ شکسته بود ...اون تنها بود و سخت داشت کار میکرد که مراقب پسر مریضشون باشه و جانگکوک چی کار کرده بود؟ فقط خودخواهانه رفتار کرده بود مثل یه بچه لجباز؛ ولی جانگکوک همه رو میخواست تغییر بده ، قرار بود همه چی رو درست کنه از همین الان.
بلند شد: از وضعیتش بهم نگفتین خانم
+ راستش من دقیق نمی‌دونم ولی میتونید با دکترش صحبت کنید.
جانگکوک سرش رو تکون داد: دکترش کیه؟
دختر پشت میزش برگشت و جانگکوک هم دنبالش رفت و جلوی میزش ایستاد.
+ بذارید ببینم...دکتر کیم هانبین
جانگکوک ساکت بود ، الان همه چی واضح تر شده بود پس هانبین دکتر پسرشون بود.
جانگکوک: من همسر جئون تهیونگ، جئون جانگکوکم و میخوام تمام هزینه های بیمارستان پسرم رو متقبل بشم...میتونم نه؟
دختر لبخندی زد: البته ولی قبلش بذارید چک کنم ببینم بدهی مونده یا نه....آقای جئون ، تهیونگ شی به بیمارستان بدهکارن و مبلغش هم کم نیست...
تهیونگ داشت تویه اون آشغال دونی کار میکرد که بدهیش رو بده و اون چه غلطی داشت میکرد؟ خوشگذرونی میکرد؟ سرش رو از روی تأسف برای خودش تکون داد و کارتش رو درآورد: هرچی ، هرچه قدر هست رو تصفیه کنید و هزینه های بعدی رو هم مستقیم برای خودم بفرستید
دختر سرش رو تکون داد و کارت رو ازش گرفت: چشم قربان
بعدش : لطفا رمزتون رو وارد کنید
جانگکوک خم شد و رمزش رو توی دستگاه پوز کوچیک که رو میز بود زد
+ خب تمومه
کارت رو به جانگکوک برگردوند و لبخند زد: از اینکه بیمارستان ما رو انتخاب کردید ممنون آقای جئون
جانگکوک: ممنون بابت کمکتون خانم
و بعد با عجله بیمارستان رو ترک کرد و یه نفس عمیق و طولانی کشید و لبخندی گوشه لبش اومد و بعدش انگار دیونه ها شروع کرد به خندیدن. هر اتفاقی که افتاده بود، جانگکوک پدر بود ؛ اون بابای بچه تهیونگش بود. مو طلاییش یه تکه ازش رو تو این چندسال با خودش حمل کرده و بزرگ کرده، به تنهایی بار مادر شدن رو به دوش کشیده...تنها...اما نه دیگه نمیذاره.
جانگکوک سمت ماشینش دوید و دوباره آدرسی که نوشته بود رو چک کرد و سمت خونه موطلایی راه افتاد.
_________________________________________
برف های دیشب آب شده بودن و خورشید توی آسمون بود ولی کفاف گرم کردن زمین رو نمیداد.
تهیونگ همونجوری که داشتن از خونه بیرون میومدن: دستم رو ول نکن خب؟
آیکا سرش رو تکون داد: وی وی قمز؟
تهیونگ به کویچی اش لبخند زد: میخوای بری ببینیش؟
آیکا از سر ذوق بالا پایین پرید: هوم
تهیونگ شروع کرد به راه رفتن: خیله خب باشه. چون امروز روزه کویچیه ، هر چیزی که بیبی ام بخواد انجام میدیم.
آیکا نخودی خندید و تهیونگ گذاشت یکم از مسیر رو راه بره و وقتی خسته شد بلندش کرد. آیکا از ساعد دست راست تهیونگ به عنوان صندلی استفاده کرد و دستاش رو دور گردن مادرش حلقه کرد و به اطراف نگاه کرد؛ وقتی به مغازه رسیدن، تهیونگ آیکا رو زمین گذاشت و آیکا خودش رو به شیشه مغازه چسبوند، بین آیکا و دوچرخه اش فقط یه دیوار شیشه ایی فاصله بود. دوچرخه کوچیک فلزی قرمزی که تهیونگ هم به این نتیجه رسیده بود که باحال به نظر میرسه.
آیکا داخل ویترین رو نشون داد: وی وی قمز....وی وی قمز کوچی
تهیونگ آروم: میدونم لاو
گونه آیکا رو بوسید: میدونم که میخواییش و مامان قول میده برات بخرتش.
آیکا برگشت و با چشمای براق: ماما قول؟
تهیونگ لبخندی زد وقتی پسرش تا جایی که میتونست با دستای کوچیکش محکم بغلش کرده بود: مامان قول میده
و بعدش آیکا رو به نزدیکترین پارک اونجا برد و متوجه نبود که کل مدت مرسدس مشکی تعقیبشون میکنه.
________________________________
برای جانگکوک خیلی سخت نبود که آپارتمانی که تهیونگ توش زندگی میکرد رو پیدا کنه؛ از بیرون کوچیک به نظر میرسید و مرکز شهر نبود که برای جانگکوک اصلا مهم نبود.
جانگکوک مطمئن نبود باید چی کار کنه. میتونه بره و التماس کنه که تهیونگ قبولش کنه؟ میتونه امیدوار باشه که بخشیده شه؟ فقط ..فقط...
به در ورودی ساختمون باز شد و تهیونگ و آیکا بیرون اومدن. تپش قلبش بیشتر شد وقتی دیدشون. خانواده اش...زنش و پسرش.
آیکا انگار کوه لباسی بود که داشت راه میرفت و جانگکوک هر کاری کرد نتونست جلوی خنده و لبخندش رو بگیره...خانواده اش خوشگل بودن. تهیونگ کت کرم رنگی به تن داشت و بنی مشکی روی موهای طلاییش بود و یکم از موهای طلاییش دورش ریخته شده بود و لبخندی روی لبای صورتیش بود همونطوری که با پسرشون داشتن پیاده میرفتن و حرف میزدن. جانگکوک فکر میکرد با همین سادگی هم خوشگل شده آره درسته تهیونگ همیشه خوشگل بوده ولی با این حس مادرانه ایی که دورش بود، کاملا نفس بر شده بود و جانگکوک میخواستش . جانگکوک جوری عشقش رو میخواست که تا حالا کس دیگه ایی رو نمیخواسته. اون به تهیونگ خیلی نیاز داشت جوری که کسی یا چیزی بینشون نیاد و جانگکوک قرار بود به دستش بیاره هرجوری شده؛ براش مهم نبود اون میخواست خانواده اش رو به دست بیاره.
ولی الان باید دنبالشون میکرد اگر نمیخواست گمشون کنه. دلش میخواست بدونه که هر روز چی کار میکنن. دید که آیکا به دوچرخه قرمزی اشاره کرد و بعدش تهیونگ با پسرشون حرف زد ؛ لبخند گرمی روی لباش اومد وقتی تهیونگ و آیکا همدیگه رو بغل کردن و بعدش دوباره به راهشون ادامه دادن و تا به پارک رسیدن. جانگکوک از ماشین پیاده شد و از پشت درخت بهشون نگاه کرد. آیکا سرسره بازی کرد، توی جعبه شنی با موطلاییش بازی کرد و بعدش باهم سوار تاب شدن. تهیونگ نشست و آیکا رو تو بغلش نشوند و به آرومی تاب رو تکون داد. آیکا خوشحال به نظر میرسید و به چیزای مختلف اشاره میکرد و حرف میزد. قلبش تیر کشید وقتی فهمید نمیدونه رنگ چشمای پسرش چه رنگیه، مثل خودش به تاریکی شبه یا مثل چشمای مو طلایی آبی آسمونیه. اون هیچی از پسرش نمیدونست. ...فقط اسمش و اینکه مریض بود...دیگه هیچی و این باعث شد جانگکوک بیشتر از قبل از خودش متنفر شه.
جانگکوک آهی کشید و دید که تهیونگ داره برمیگرده و انگار آیکا هم خوابش برده. دوباره پشت رول نشست و راه افتاد ؛ باید به یه سری چیزا فکر میکرد.
_________________________________________
تهیونگ سینی رو روی میز گذاشت : خب شام حاظره
سوپ و یکم برنج درست کرده بود، تا آیکا بتونه جفتش رو راحت بخوره. این روزا انگار آیکا پر اشتها شده بود. به طور معمول اشتها نداشت یا نمی تونست غذا رو تو معده اش نگه داره و باعث میشد بالا بیارتشون، به خاطر همین تهیونگ میخواست تا وقتی که آیکا اشتها داره و میتونه غذا بخوره ، بهش غذا بده.
قاشق پر از سوپی جلوی آیکا گرفت و آیکا بدون غر غر کردن خوردش. داشت نقاشیش رو رنگ میکرد و چیزی توی تلویزیون تماشا میکرد ولی انگار چیزی نظرش رو جلب نکرده بود.
تهیونگ: یکی دیگه بیبی
تهیونگ خوشحال بود که آیکا برای غذا خوردن اذیت نمیکرد چون نمیخواست مامانش رو ناراحت کنه. انگار که میدونست تهیونگ به ساپورت شدن نیاز داره انگار نه انگار که اون به توجه نیاز داشت. آیکاش فوق العاده بود و با هر نفسی که میکشید ، تهیونگ خدا رو شکر میکرد که بهش پسرش رو داده
وقتی زنگ در خورد از جاش پرید، آیکا هم انگار ترسیده بود چون هیچ کس تا حالا زنگ خونه اشون رو نزده بود. تهیونگ دوستی نداشت و همسایه ها رو هم نمیشناخت....پس کی پشت در بود این موقعه ؟
تهیونگ به آرومی پرسید: کوی فرند کجاس؟
آیکا دور و ورش رو نگاه کرد: فوند؟ فوند کو؟
تهیونگ: فکر کنم تویه اتاق جاش گذاشتی چرای نمیری پیشش؟ حتما خیلی تنهاس
آیکا بلند شد: باته
با پاهای کوچیکش سمت اتاق دوید. اگر مزاحمی یا قاتلی یا نمیدونست هر کی پشت این در بود خیالش راحت بود که تا بخواد طرف رو دست به سر کنه ، بیبیش تو اتاق میمونه. و اگر خطری تجدیدشون کنه جیغ میکشه که یکی از همسایه هاش به پلیس زنگ بزنه . تهیونگ صدایی نمی شنید ، آهی کشید و قفل در رو باز کرد و در رو باز کرد و وقتی کسی که پشت در بود رو دید چشماش گرد شد.
تهیونگ با لکنت: ا...ای...اینجا چی کار میکنی؟
دقیقا رو به روش ، جانگکوک ایستاده بود. اون آخرین نفری بود که تهیونگ انتظار داشت اینجا ببینتش ؛ ولی تهیونگ باید میفرستادش میرفت ، اون نباید آیکا رو میدید...جانگکوک مرد باهوشی بود و به محض اینکه آیکا رو میدید همه چی رو می فهمید.
جانگکوک به آرومی: نمیذاری بیام تو؟
تهیونگ سرش رو تکون داد: م...منم داشتم میرفتم آره ...پس فردا می بینمتون آقای جئون
خواست در رو ببنده که جانگکوک با دستش جلوی بسته شدنش رو گرفت با بیخیالی: راجب آیکا میدونم مو طلایی
چشماش گرد شد و نفس عمیقی گرفت: چ..چی؟
چه طوری؟ چه طوری فهمیده بود؟ حالا چی کار میکرد؟ اگر جانگکوک بخواد ازش آیکا رو بگیره چی کار کنه؟ با این فکر اشک تو چشماش جمع شد...
جانگکوک سرش رو به طرفین تکون داد و صورت تهیونگ رو توی دستاش گرفت و اشک هاش رو پاک کرد: نه نه...چرا بخوام اونو ازت بگیرم....من جفتتون رو میخوام
اوه اون رو بلند گفته بود؟ نفهمیده بود...مطمئن نبود چی کار میخواد بکنه....به چی باید فکر کنه.
اگر جانگکوک میخواست رو راست باشه ، اینکه تهیونگ سر سوزنم بهش اعتماد نداشت ، ناراحتش کرده بود ولی گمون میکنه که حقشه ولی این باعث نمیشه که جانگکوک پا پس بکشه.
بدون اینکه تهیونگ متوجه شه، دستاش رو به آرومی گرفت و بغلش کرد. نفس از آسودگی از بین لباش خارج شد. چه قدر منتظر این لحظه بود که بتونه تهیونگش رو اینجوری بغل کنه؟ بوش کنه؟ جانگکوک بوسه های ریزی روی موهای تهیونگ میزد و بعدش چونه اش رو روی سرش گذاشت.
تهیونگ خشکش زده بود ، نمی تونست مانع جانگکوک بشه که بغلش نکنه و از خودش به خاطر اینکه از این بغل خوشش اومده بود، عصبی شد. از خودش به خاطر اینکه دلش برای عطر جانگکوک تنگ شده بود بدش اومد و از خودش عصبی بود که دلتنگ آغوش و دستایی که دورش حلقه شده بودن، شده بود.
تهیونگ جوری رفتار کرد که انگار اتفاقی نیافتاده و از نزدیکی جانگکوک برای مدتی لذت برد و بعد ازش جدا شد.
با لحن آرومی: کفشات رو در بیار...
بعد ژلی آورد و وقتی گفت باید چه جوری ازش استفاده کنه: میکروب واسه پسرم بده. اون خیلی شکننده اس.
جانگکوک سرش رو تکون داد و خوشحال بود که تهیونگ اون رو تو خونه اش راه داده، شایدم زندگیش؛ آپارتمان خیلی کوچیک بود و چیز زیادی اونجا نبود و اولین چیزی که توجه جانگکوک رو جلب کرد میز قهوه خوری کوچیکی بود که روش مداد و مداد رنگی و دفتر نقاشی بود. جانگکوک روی مبل نشست و تهیونگ هم رو به روش روی زمین نشست.
جانگکوک نفس عمیقی کشید : تهیونگ...ببین میدونم خیلی اذیتت کردم ولی فکر میکنم میتونم توضیح بدم...من فقط میخوام برت گردونم پس اگر اجا...
تهیونگ با چشمای به خون نشسته نگاش کرد: جانگکوک لطفا...فکر نمیکنم من آماده شنیدن این صحبتا باشم
جانگکوک سرش رو تکون داد ...برای الان همینی که تهیونگش داشت جانگکوک صداش میزد کافی بود نه اون کلمه مضخرف آقای جئون.
تهیونگ سرفه مصلحتی کرد و با انگشتاش بازی کرد: م...من...
چشماش رو روی هم فشار داد و جدی به جانگکوک نگاه کرد: آیکا میدونه....میدونه که تو باباشی.
_________________________________________
این قسمت کمتر بود چون میخواستم بازم توی جای حساس تمومش کنم 😆😈😈😈😈
بگذریم ای کسانی که گفتین باز ویکوک(کوکوی ) بنویس ...که اکثرا همتون بودید 😐😂 یه چیز دیگه خشن مثل پرنسس مافیا میخوایین باشه یا مثل این فلاف باشه؟🤔
و غیر از اون جزء کامنت هایی که برام میذارید، برام جمله ایی که تا اینجا بیشتر از همه دوست داشتین کامنت کنید❤️
دیگه چی ....ها اگر بچه های خوبی بودین براتون یه پارت دیگه هم شب آپ میکنم😎😌
دوستتون دارم
Mini

Will you be my boy again?Where stories live. Discover now