①③

10.8K 1.3K 66
                                    

سلام بکس خوبین؟😍😆
ببخشید به خاطر بدقولی ام چون این مدت بیمارستان بودم و دسترسی به نت نداشتم 😭
اما براتون دو پارت و نصفه آوردم🤦🏻‍♀️😂
و موضوع دیگه اینکه فیک بعدی کوکوی هست چون کوکوی برد
توضیح و کارکتر ها رو الان آپ میکنم 😆😆😆😎💕
کوکوی:۱۰ رای
ویکوک: ۱ رای
دیگه هیچی و لذت ببرید عشقا...و البته کامنتا پر انرژیتون فراموش نشه 😆💋
________________________________
چند روز آتی  واسه جانگکوک جهنم بود. تهیونگ باهاش یه کلمه هم حرف نمیزد حتی وقتی که میرفت تا آیکا رو ببینه ، اون رو با پسرشون تنها میذاشت....انگار که اصلا وجود نداشت. ازش خواست که باهم زندگی کنن ولی تهیونگ با سردی تمام درخواستش رو رد کرد.
جانگکوک خودش رو گم کرده بود....دیگه نمی دونست باید چی کار کنه و همینطور که بیشتر میگذشت ، بقیه بیشتر متوجه تغییراتش میشدن.
هلنا با نگرانی به پسرش نگاه کرد: جانگکوک، مریض شدی؟
جانگکوک همونجوری که جلوی تلویزیون نشسته بود پلکی زد: نه مادر، من خوبم
هلنا: ولی تو چیزی نمیخوری ، حرف نمیزنی ....من نگرانتم عزیزم.
جونگهیون جدی: تو میتونی هرچیزی که اذیتت میکنه رو به ما بگی پسر
جانگکوک نفس عمیقی کشید و بلند شد برای چند لحظه فکر کرد و بعد جلوی پدرش وایساد: تهیونگ...
پدرش تک ابرویی بالا انداخت و وایساد: تماسی از جونگین داشتی؟
جانگکوک سرش رو به معنی نه تکون داد: نه...ولی تهیونگ برای من کار میکنه
هلنا سریع از جاش بلند شد و با صدای بلند: چی؟ چه طور امکان داره اصلا؟ تو چرا یکی مثل اون پسر روستایی رو استخدام کردی؟
جانگکوک با لحن خطرناکی غرید: مادر! اجازه نمیدم بیشتر از این به همسرم توهین کنی.
هلنا چشم غره ایی بهش رفت: من مادرتم
جانگکوک هم بهش چشم غره ایی رفت: و اونم مادر بچه منه و نمیخوام دوباره حرف رو بهت گوش زد کنم.
هلنا دستش رو بلند کرد: صبر کن صبر کن، منظورت چیه بچه ات؟ این دیگه چه مسخره بازیه؟
جونگهیون توی حرفش پرید: هلنا میشه من و پسرم رو تنها بذاری؟
هلنا هیسی کرد: برای چی؟
جونگهیون : لطفا...حرف مردونه اس
هلنا غرغری کرد و با عصبانیت از سالن رفت.
جونگهیون سمت پسرش برگشت: خب برام از اول بگو چی شده بدون جا انداختن هیچی
جانگکوک سرش رو تکون داد و خوشحال بود که با پدرش تنهاس چون واقعا نمی دونست چه جوری باید با مادرش رفتار کنه و مطمئن بود دعواشون میشد. دوباره نفس عمیقی کشید و شروع کرد به گفتن همه چی از همون اول اولش. گفت چه جوری تهیونگ واسه کار اومده بود شرکتشون و چه جوری اونو استخدام کرده. چه جوری تهیونگ عصبانی بود ، چه جوری از جانگکوک دوری میکرد و از همه مهم تر درمورد آیکا گفت که چه قدر خوشگل و فوق العاده اس، که چشمای آبی تهیونگ و پدربزرگش رو داره و چه جوری تهیونگ مراقبش بوده تو این همه سال و بدترین چیز رو برای آخر گذاشت....که چه قدر آیکا مریض بود و بین پل مرگ و زندگی بود.
وقتی حرفاش تموم شد، چشمای پدرش از تعجب گرد شده بود و بعد یه اتفاقی افتاد...اتفاقی که توی این سی و یک سال زندگیش هیچوقت اتفاق نیوفتاده بود. جونگهیون دستش رو بلند کرد و سیلی توی گوشش خوابوند...سیلی محکم...جانگکوک با چشمای گرد شده گونه سرخش رو با دستای لرزون گرفت؛ و یه اتفاق بعدش بیشتر سوپرایزش کرد، پدرش هق هقی کرد و بعد محکم بغلش کرد .
جانگکوک آهی کشید و پدرش رو به محکمی خودش بغل کرد .
جونگهیون با ناباوری زمزمه کرد: پ...پسرم الان خودش بابا شده....من پدربزرگ شدم.
چند دقیقه ساکت بود  و بعد خندید: من و جونگین بابابزرگ شدیم. ما باهم بزرگ شدیم و الان پسرامون باهم ازدواج کردن و ما یه نوه داریم.
جانگکوک فقط سرش رو تکون داد، خوشحال بود که پدرش خوشحال بود که الان نوه داره.
جونگهیون ازش جدا شد و جدی نگاش کرد: جانگکوک، میدونی فرق بین مرد و مرد واقعی چیه؟
جانگکوک پلکی زد و سرش رو به طرفین تکون داد.
جونگهیون:  من مردم تو هم همینطور...اون خبرنگار هم، پسری که توی کوچه بازی میکنه ولی به نظرت چند نفر از ما واقعا مردیم؟ یه مرد هدف ها و مسئولیت هاش رو میدونه، میدونه که تو این دنیا بانی هیچ چیزی با ارزش تر از خانواده اش نیست چراکه اون برای خانواده اش زندگی میکنه ، بهشون عشق میورزه، برای اونا کار میکنه و در آخر چیزی اون رو متمایز میکنه ...اینکه  مادر بچه اش اون رو لایق اینکه بابای بچه اش باشه بدونه متوجهی کوک؟ الان موقعه اشه که بچه بازی رو بزاری کنار و مسئولیت پذیر باشی
جانگکوک سرش رو تکون داد و منتظر بقیه حرف های پدرش شد
جونگهیون : من نمی‌دونم که الان بین تو وتهیونگ چیه؟ یا زندگی تهیونگ چه جوری بوده ولی به نظر من که خیلی سخت بوده.
ازت دوری میکنه که زخماش رو نبینی، قوی بودنش به خاطر تنها بودنش و تو رو پس میزنه که دوباره قلبش درد نکشه....بهش اجازه نده که ازت فرار کنه. تو همسرشی و هرچی هم بگه مهم نیست چون بهت نیاز داره.
جانگکوک با حرفای پدرش واقعا سوپرایز شده بود و سرش رو تکون داد: البته درست میگید
جونگهیون به آرومی گونه سرخ پسرش رو لمس کرد: درد میکنه؟
جانگکوک لبخندی زد و سرش رو به طرفین تکون داد: فکر میکنم نیاز داشتم که یکی منو از خواب بیدار کنه
پدرش خندید و دستش رو پشت کمرش گذاشت و سمت آشپزخونه رفتن. خالی بود، آشپزشون جین خیلی وقت بود که رفته بود.
جونگهیون در کابینت مشروب ها رو باز کرد و یه شیشه ودکا آورد و توی دوتا شات ریخت و یکیش رو سمت جانگکوک هل داد: بزنیم به سلامتی این خبر خوب
شات هاشون رو بهم زدن و جانگکوک از مزه تندش قیافه اش رو تو هم کشید و از مزه ها روی میز برداشت و باهاش خورد.
کل شب رو باهم حرف زدن و حتی به یونگی هم زنگ زدن و تا آخر شب باهم وقت گذروندن و البته نه خودش نه پدرش چیزی از آیکا به یونگی نگفتن که اینجوری بهتر بود چون یونگی بهونه اینکه میخواد برادرزاده اش رو ببینه رو میگرفت.
_________________________________________
آره چند روز بعد تهیونگ هم تفاوتی با جانگکوک نداشت ، تو یه کلمه توصیف میشد...جهنم بود.
جواب های آزمایش های آیکا خوب نبود؛ هیچ تغییری تو روند درمانش نشده بود و حالش هم روز به روز بدتر میشد...هانبین گفت که دوباره باید شیمی درمانی رو شروع کنن و تهیونگ حس میکرد داشت دیونه میشد. چرا هیچ تغییری نکرده بود؟ چرا اینقدر بی قدرت و بی مصرف بود؟
تهیونگ دهنش رو باز کرد تا پسرش قاشق پلاستیکی رو توی دهنش بذاره .
آیکا کیوت پرسید: بیبی سیر؟
و قاشق صورتی رنگ رو توی کاسه سبزی که دستش بود گذاشت.
تهیونگ شکمش رو ماساژ داد: آره ماما ، من سیر شدم نمیتونم بیشتر بخورم
آیکا سرش رو تکون داد و جدی: بیبی خواب
این یه بازی بود که هر از گاهی انجام میدادن؛ جاهاشون رو عوض میکردن، آیکا مامان میشد و تهیونگ بچه و آیکا دقیقا همونجوری که تهیونگ ازش مراقبت میکرد، رفتار میکرد.
آیکا روی تخت نشسته بود و یه بالشت برداشت و روی پاهای کوچیکش گذاشت و روی بالش کوبید. تهیونگ روی تخت اومد و سرش رو روی بالش گذاشت. آیکا گونه اش رو نوازش کرد و بعد شروع کرد پاهاش رو آروم تکون دادن. اینجوری خودش آیکا رو میخوابوند وقتی پسرش نمی تونست بخوابه...پس یه جورایی آیکا داشت از تکنیک خودش استفاده میکرد، خنده اش گرفته بود ولی جلوی خودش رو گرفت: ماما من نمی تونم بخوابم...میشه برام قصه بگی؟
آیکا سرش رو تکون داد : پسه...
خم شد و قاب رو برداشت و به تهیونگ نشونش داد و به خودش و جانگکوک اشاره کرد: مامی ددی
تهیونگ سرش رو تکون داد و با لبخند کوچیک به پسرش گوش داد .
آیکا: مامی کار، مامی اساس بازی جدید خر، مامی بیبی دوس
ددی کار، ددی اساس بازی جدید خر، ددی وی وی قمز خر، ددی نره، ددی بیبی دوس
تهیونگ با همون لبخند: بیبی مامان وبابا رو دوست داره؟
آیکا بدون معطلی : بیبی مامی دوس ، بیبی ددی دوس
تهیونگ آروم خندید: مرسی ماما ، من داستان رو دوست داشتم.
آیکا لبخندی زد و دوباره پاهاش رو تکون داد : بیبی خواب
تهیونگ چشماش رو بست: باشه
میدونست که چند دقیقه دیگه ، صبح میشه و آیکا قرار بود بهش صبحونه بده.
یه دفعه زنگ در خورد و تهیونگ به سرعت چشماش رو باز کرد خیلی زود بود واسه اینکه جانگکوک بخواد بیاد، پس کی بود؟
بلند شد و پیشونی آیکا رو بوسید: همین جا بمون
شاید جانگکوک کارش زودتر تموم شده بود و زودتر از همیشه اومده بود؟
در رو باز کرد و با دیدن کسی که جلوش بود شوکه شد.
تهیونگ: ه...هلنا خانم؟
حتی تو بدترین خواب هاش هم نمی تونست اون رو جلوی در خونه اش تصور کنه. خیلی تغییری نکرده بود که البته دست جراحی پلاستیک درد نکنه چون سنش رو به خوبی قایم کرده بود.
سرفه مصلحتی کرد و به زور لبخند زد: خوش اومدید ، دوست دارید بیاین تو؟
هلنا: ممنون
تهیونگ میتونست قسم بخوره که هیسه مار رو شنید.
وقتی دید با کفش داره میاد داخل : میشه لطفا کفش هاتون رو در بیارید؟
هلنا بهش چشم غره رفت که تهیونگ هم این چشم غره رو برگردوند. با آهی از روی عصبانیت ، هلنا کفشاش رو در آورد
تهیونگ با اخم: مرسی
و بعد ژل ضد عفونی رو آورد: لطفا از این هم استفاده کنید
دوباره یه چشم غره از هلنا دریافت کرد که براش مهم نبود و هلنا هم چیزی که تهیونگ ازش خواسته بود رو توی سکوت انجام داد.
تهیونگ با همون لبخند زورکی سرش رو تکون داد و به مبل اشاره کرد تا هلنا بشینه. وقتی نشست همه چی رو داشت از نظرش میگذروند.
تهیونگ روی زمین رو به روش نشست: چای؟
هلنا : نه ممنون
تهیونگ آهی کشید: میشه بگید دلیل این ملاقات غیر منتظرتون چیه؟
هلنا تک ابرویی به خاطر رک بودن تهیونگ بالا انداخت : به خاطر پسرم اینجام
تهیونگ: پسرتون؟ چیزی شده؟
هلنا با عصبانیت: از وقتی دوباره سر و کله ات پیدا شده، دوباره خودش نیست
تهیونگ با لحن سردی : این هیچ ربطی به من نداره...ازم چی میخواید؟
هلنا به تهیونگ نگاه کرد: ازت خوشم نمیاد
تهیونگ پوزخندی زد: خیلی خوشحالم که حسمون بهم متقابله
پلک هلنا بالا پرید: من..
آیکا توی حال اومد: بیبی....بیبی بیا! بیبی خواب!
چشمای هلنا گرد شد وقتی آیکا رو دید، به آیکا با دقت بیشتری نگاه کرد و بعد با اخم روش رو ازشون گرفت.
تهیونگ چشماش رو تو کاسه چرخوند و پسرش رو توی بغلش گذاشت: ببخشید ماما، میشه بعدا من رو بخوابونی؟
آیکا:باته
بعد سمت هلنا برگشت:  تو کی؟
هلنا هم برگشت و نگاش کرد ولی هیچی نگفت ، این بچه خیلی شبیه جانگکوک بود...به جز چشماش.
آیکا بلندتر: تو کی؟
تهیونگ وقتی دید هلنا جواب نمیده: اون مهمونه
آیکا: میمون؟
دوباره پلک هلنا بالا پرید؛ تهیونگ لبش رو گاز گرفت که نخنده و شکم پسرش رو ماساژ داد: نه ، مهمون
نمیخواست بگه که هلنا کیه، آیکا نیاز نداشت شخصی مثل اون رو بشناسه.
آیکا با چشمای درشتش به تهیونگ نگاه کرد و تکرار کرد: میمون؟
تهیونگ با ملایمت : نه لاو، تو گیج شدی
و پیشونیش رو بوسید.
آیکا سرش رو خاروند: گیج؟
اخم کرد وقتی حس کرد پسرش توی بغلش داره میلرزه. با عجله بافتش رو از تنش در آورد و پسرش رو توش پیچید و دستاش کوچولوش رو مالید. خم شد و از روی میز کتاب رو برداشت.
کتاب کوچیک رنگ آمیزی که تقریبا همه حیونا توش بود. اکثرشون هم آیکا رنگ کرده بود. بازش کرد و برگش زد و وقتی عکس یه میمون کوچیک سفید رو دید ، از برگ زدن دست کشید به آیکا نشونش داد: بیبن بیبی ، این میمونه . یه حیون. حیونا دوستای کویچی ان.
آیکا سرش رو تکون داد: میمون!
تهیونگ آیکا رو بیشتر به خودش چسبوند: آفرین ، پسر باهوش من
بعد به هلنا نگاه کرد که داشت بهشون نگاه میکرد و گفت: نگفتین چرا اومدید هلنا خانم
هلنا گلوش رو صاف کرد و سرش رو تکون داد: جانگکوک...خوب نیست. غذا نمیخوره، با کسی حرف نمیزنه، چیزی براش دیگه مهم نیست. مثل این ...مثل این میمونه که دست از زندگی کردن کشیده...انگار اصلا پیش ما نیست
تهیونگ آب دهنش رو قورت داد. جانگکوک واقعا اینقدر داشت بد واکنش نشون میداد؟ چرا؟ تهیونگ همیشه فکر میکرد شوهرش خوشحال و قویه ، اینقدر که هیچی نمیتونه از پا درش بیاره. واسه اون جانگکوک مثل کوه بود که به راحتی نمیشد تکونش داد ولی بازم...جانگکوک هم آدم بود و داشت زجر میکشید...دقیقا مثل خودش. واقعا درد هاش رو می فهمید؟ واقعا به آیکا و خودش فکر میکرد؟ دلش برای خانواده اش تنگ شده و میخوادشون؟
آیکا رو محکم تر بغل کرد و به آرومی پرسید: از من چی میخواید؟
هلنا آهی کشید: من...من میخوام که با ما زندگی کنی
چشماش گرد شد: می...میدونید دارید چی میگید؟
هلنا به آرومی سرش رو تکون داد: آره، من به عنوان یه مادر اینجا اومدم که به فکر پسرشه. فک..فکر کردم تو هم به عنوان مادر میتونی درکم کنی
تهیونگ بغضش رو قورت داد و چند بار پلک زد. نمی تونست سرزنشش کنه به خاطر اینکه اینجا اومده بود و داشت این درخواست رو ازش میکرد؛ چون در آخر ، خودش هم مادر بود و کاملا اون رو درک میکرد و اونم هرکاری برای بهتر شدن پسرش میکرد که شامل التماس کردن به بقیه ...شاید افرادی که ازشون خوشش نمیومد می شد.
ولی به جزء این، براشون خوب بود این کار؟ تهیونگ میخواست که جونگهیون آیکا رو ببینه . میدونست که جونگهیون حاضر دوست داشتنش رو با آیکا تقسیم کنه درست مثل وقتی که این کار رو با خودش کرد و شاید این برای جانگکوک راحتر باشه. میتونه به راحتی آیکا رو ببینه بدون محدویت زمانی . تهیونگ آدم بدی نبود و نمی خواست به کسی هم صدمه ایی بزنه و شنیدن اینکه چه قدر جانگکوک شکسته و داغون بود باعث شد که دوباره تجدید نظر کنه...شاید باید بیشتر تلاش کنه به خاطر پسرش.
تهیونگ یه دفعه: شما سیستم گرمایش مرکزی دارید؟
هلنا به نظر شوکه شده بود ولی نشون نداد : البته که داریم
تهیونگ: یعنی همیشه همه اتاق ها گرمه نه؟
هلنا سرش رو تکون داد: آره دقیقا
تهیونگ نفس عمیقی کشید: باشه ، باهاتون زندگی میکنیم
هلنا چشماش گرد شد : واقعا ؟ ممنونم ازت
تهیونگ سرش رو تکون داد: فقط چند تا شرط دارم
هلنا تو سکوت منتظر تهیونگ شد.
تهیونگ: من فقط یه اتاق ازتون میخوام و دیگه هیچی. هیچ کمکی ازتون نمیخوام و اصلا نمیخوام توی زندگیم دخالت کنید قبوله؟
جای آیکا رو تغییر داد که راحتر باشه و سرش رو شونه اش بود و خوابش برده بود.
هلنا: البته این خیلی هم خوبه
به هرحال اون علاقه ایی نداشت که به تهیونگ نزدیک شه.
هلنا برای بار آخر بهشون نگاه کرد و بعد بلند شد: بهتر که دیگه برم.
تهیونگ سرش رو تکون داد و دید که سمت در رفت و وقتی تنها شدن، نتونست جلوی فکر کردنش به اینکه آیا تصمیم درستی گرفته رو بگیره.
________________________________
تهیونگ با قدم های آروم وارد شرکت شد و به نگهبان های دم در که در رو براش باز کردن ، لبخند زد. شرکت بزرگ بود و خیلی شیشه داشت و به خاطر همین روشن بود و یکم فضا رو گرم کرده بود .
منشی ورودی با احترام: صبح بخیر تهیونگ شی
تهیونگ با همون لبخند: صبح شما هم بخیر. خوبید؟
تهیونگ یه جورایی منشی ارشد به حساب میومد. اون منشی ریئس بود به هر حال و همه بهش احترام میذاشتن. نمیدونست وقتی بفهمن که با ریئسشون ازدواج کرده چی کار میکنن. یه قسمت از وجودش میخواست که اونا این موضوع رو بدونن چون همیشه میشنید که کارمندا پشت سر جانگکوک غیبت میکنن و توی زندگی خصوصیش کم و بیش سرک میکشن و اگر میدونستن که جانگکوک متاهله دست از سرش برمی داشتن؛ و دوباره اگر جانگکوک میخواست میذاشت که بفهمن و مثل اینکه نمی خواست چون اونا به خاطر یه قرار داد ازدواج کرده بودن...اون برای جانگکوک فقط یه امضا پای برگه بود نه؟
دختر با خوشحالی: من خوبم مرسی
تهیونگ لبخندی تحویلش داد و براش دست تکون داد و سمت آسانسور رفت. خیلی خدا رو شکر میکرد که بیشتر از نیاز شرکت آسانسور داره چون اگر میخواست با پله بره جونش در میومد.
وقتی به طبقه اش رسید به بقیه کارمند ها هم سلام کرد و بعد یه راست رفت سمت اتاقش. کتش رو در آورد و کیفش رو توی کمد گذاشت و پشت میزش نشست و کامپیوترش رو روشن کرد. اولین کار چک کردن برنامه هاش و برنامه هاش جانگکوک برای امروز بود. هیچ چیز مهمی امروز نداشت جزء یه کنفرانس با یه شرکت کوچیک توی عصر.
پوشه های منظم شده رو یکی یکی برداشت و شروع کرد به کار کردن روشون. باید نکات مهم و کلیدیش رو پیدا میکرد و بعد یادداشتشون میکرد تا کار های جانگکوک راحتر شه. تا وقتی که گردنش درد نگرفته بود مشغول به کار بود، سرش رو بلند کرد و دستی پشت گردنش کشید و به ساعت نگاه کرد. اخمی کرد وقتی متوجه شد که نزدیک به یازده اس ولی یکبار هم جانگکوک از اتاقش بیرون نیمده.
عجیب بود؛ جانگکوک همیشه همزمان با خودش میومد . بعضی وقتا دیر میکرد به خاطر ترافیک یا همچین چیزی ولی اگر اینجوری میشد ، همیشه بهش زنگ میزد تا بگه که یکم دیر تر میرسه. با اخم به در بسته اتاق جانگکوک نگاه کرد. اتفاقی براش افتاده بود؟ دیشب هم نیمد که آیکا رو ببینه. نکنه با هلنا دعوا کردن؟ شاید جونگهیون دوست نداره که تهیونگ باهاشون زندگی کنه؟ از اینکه موجب دعوا شده باشه بدش میومد...مخصوصا دعوای بین جانگکوک و جونگهیون.
تهیونگ هوفی کرد و سر کارش برگشت. چرا نگران اون عوضی شده بود؟ اصلا اون لیاقت هیچی از طرف تهیونگ رو نداشت. برای خودش سر تکون داد و یه پوشه دیگه برداشت تا آنالیزش کنه. بعد از ده دقیقه دوبار به در بسته اتاق جانگکوک نگاه کرد؛ احمق، جانگکوک احمق. بلند شد و سمت اتاق رفت و خم شد و گوشش رو به در چسبوند تا شاید صدایی بشنوه ولی هیچی نشنید. آروم به در زد ولی جوابی نشنید.
نفس عمیقی کشید و در رو باز کرد و سرکی کشید و اولین چیزی که دید ، میز خالی جانگکوک بود. اخمش بیشتر شد و داخل رفت و ابروش بالا پرید وقتی دید جانگکوک روی کاناپه خوابیده . در رو بست و روی پنجه پا سمت جانگکوک رفت و کنارش زانو زد.
تپش قلبش یه دفعه بیشتر شد. لبای جانگکوک یکم از هم فاصله داشت و گونه های سفیدش یکم قرمز شده بودن...و موهای مشکیش که تو پیشونیش ریخته بود . خوشگل نه خوش قیافه شده بود و بهش یادآوری گذشته رو میکرد. سه سال قبل وقتی فقط خودش و جانگکوک بودن، وقتی توی روستاشون بودن، توی تشک جانگکوک، تهیونگ همین جوری به عشقش وقتی خواب بود نگاه میکرد. گونه بی نقصش رو نوازش میکرد. الان هم بدون اینکه متوجه بشه داشت این کار رو میکرد. مو های مشکی جانگکوک رو کنار زد و پیشونیش رو قبلا می بوسید. خم شد و آروم لباش رو به پیشونی جانگکوک چسبوند و بوسیدش.
آه لرزونی کشید، چرا نمیشه همه چی مثل قبل شه؟ دلش برای اون موقعه ها که تنها نگرانیش بیشتر بازی کردن، خوردن سیب زمینی سرخ کرده بیشتر از سبزیجات بود، تنگ شده.
یه قطره اشک از چشماش پایین اومد که سریع پاکش کرد.
+تهیونگ؟
چشماش گرد شد وقتی صدای آروم جانگکوک رو شنید و به سرعت خودش رو کشید عقب  و تعادلش رو از دست داد و کمرش به میز خورد و روی باسنش فرود اومد که باعث شد هیسی کنه.
جانگکوک هم به سرعت بلند شد: شت بیب...
تهیونگ رو بلند کرد و پیش خودش روی کاناپه نشوند: خوبی؟ نمیگی به خودت آسیب می‌زنی ؟
تهیونگ سرش رو تکون داد و گونه هاش سرخ شد ، با خودش چی فکر کرده بود که به این راحتی به جانگکوک دست زده بود؟
جانگکوک لبخند کوچیکی روی لبش داشت. اون تمام لمس های کوچیک تهیونگ رو حس کرده بود به هرحال خوابش خیلی عمیق نبود . قلبش از خوشحالی داشت به تندی به سینه اش میکوبید وقتی حس کرد که تهیونگ با خواست خودش داره لمسش میکنه بعد از این همه مدت. این یعنی تهیونگ هنوز میخواستش. آره جانگکوک به عوضی بود درست ولی اون یه عوضی به تمام معنا بود. تا وقتی که تهیونگ و آیکا رو پیش خودش نیاره آروم و قرار نداره. ولی نمیخواست واسه این موضوع تهیونگ رو اذیت کنه...البته شاید.
دستش رو دور کمر تهیونگ انداخت و به خودش چسبوندش: چیزی نیاز داشتی لاو؟
تهیونگ با عجله سرش رو تکون داد:ن...نه من فقط...من فکر کردم که اینجا نیستی یعنی شرکت نیمدی و خواستم چکت کنم
جانگکوک پوزخند شیطنت آمیزی زد: چیه ؟ نگرانم شده بودی مو طلایی؟

Will you be my boy again?Where stories live. Discover now