①⑧

12K 1.3K 47
                                    

تهیونگ با چشمای گرد بدون اینکه پلک بزنه به جانگکوک نگاه کرد؛ جانگکوک میخواست چی کار کنه؟ بهش با تصوری که از جانگکوکش داشت آسیب بزنه؟
پسرش پشت سرش با خوشحالی: ددی!
به پسرش نگاه کرد، چشماش از هیجان گرد شده بود و برق میزد و دستای کوچولوش مشت شده بود و داشت به سختی نفس میکشید و چیزی که تهیونگ رو به وجد آورد موقعه ایی بود که آیکا شروع کرد به گریه کردن ، جوری که یخ های قطبی هم خورد میشدن. جانگکوک پلکی زد وقتی گریه پسرش رو شنید و نزدیک بود به خاطر گریه اش خفه شه. تهیونگ کنارش زانو زد: تو شوکه...بیبی آروم باش...با..بابات اینجاس پیشت.
بغضش رو قورت داد: همه چی خوب میشه.
جانگکوک نفس لرزونی کشید و جلوی پسرش رو زانوش نشست و گونه اش رو تو دستش گرفت: آروم باش پسر شیرنم، نباید گریه کنی ، گریه به صورت خوشگلت نمیاد.
آیکا چند بار نفس عمیق کشید و بعد به جانگکوک نگاه کرد: د..ددی؟
جانگکوک آهی کشید و پسرش رو بغل کرد و به سینه اش چسبوند: جانم؟ من اینجام، دقیقا پیش تو
تهیونگ سعی میکرد گریه نکنه وقتی جانگکوک آیکا رو بغل کرد؛ چه قدر منتظر این بودن؟ چه قدر منتظر بود که پسرش بابا داشته باشه؟ آیکا به باباش نیاز داشت نه به خاطر اینکه یه نفر دیگه تو زندگیش باشه ، چون اون به محبتی نیاز داشت که فقط از یه پدر میتونست بگیره. تهیونگ آماده این بود که همه کار برای پسرش بکنه ولی اون تا الان نتونسته بود جای خالی جانگکوک رو پر کنه. جانگکوک رایحه ی پسرش رو توی ریه هاش فرستاد. چه قدر منتظر این لحظه بود؟ حتی قبل از اینکه بدونه که بابا شده، همیشه فانتزی اینو داشت که بابای بچه موطلاییشه و وقتی فهمید که یه پسر از فردی که بیشتر از دنیا دوسش داره، داشت، جانگکوک حس میکرد به راحتی میتونه دنیا رو بغل کنه. اینکه پسرش نمی شناختش ، قلبش رو تیکه تیکه داشت میکرد و داشت سنگدلش میکرد ولی الان جانگکوک بیبی اش رو توی بغلش داشت و اون داشت باباش رو بغل میکرد، بدون اینکه فکر کنه غریبه اس.
آیکا از جانگکوک جدا شد و با دستای کوچولوش گونه جانگکوک رو لمس کرد: ددی کار نه؟
جانگکوک لبخندی زد و بعد گونه سرخ پسرش رو بوسید: نه، من کارمو تموم کردم و دیگه از پیشتون نمیرم.
آیکا لبخندی زد و با خوشحالی: ددی نرو؟
جانگکوک به پسرش لبخند زد : نه من هیچ جا نمی رم، تو و من همیشه باهم میمونیم.
آیکا گونه جانگکوک رو بوسید و پرسید: ددی مامی کوچی باهم؟
جانگکوک با حیرت جایی که آیکا بوسیده بودش دست کشید، چون قبلا آیکا این کار رو نکرده بود : آره...
به تهیونگ مستقیم نگاه کرد: مامانت، تو و من دیگه از هم جدا نمیشیم. ما یه خونواده ایم.
آیکا لبخندی زد و بعد با خوشحالی باباشو بغل کرد و به مامانش نگاه کرد که بدون حرفی داشت بهشون نگاه میکرد: ماما؟...مامی بیا
تهیونگ سرش رو تکون داد و سمت پسرش رفت و دستش رو روی کمرش گذاشت و صورتش رو تو گردنش فرو کرد. وقتی حس کرد جانگکوک اونا رو تو بغلش گرفته خشکش زد ولی بعد از چند دقیقه ، آروم شد و چشماش رو بست و سرش رو روی شونه جانگکوک گذاشت. جانگکوک آه لرزونی کشید وقتی تهیونگ خودش رو تو بغلش جا کرد، عالیه، عالی بود. دوتا عشق های زندگیش جایی بودن که میخواست، جایی که بهشون تعلق داشت. جانگکوک میدونست که آیکا کسیه که یخ های بین خودش و موطلاییش رو آب میکنه و نمی تونست کمک کنه چرا که این یکی از میلیون دلیل دیگه میشد که بیبی بویش رو بپرسته.
آیکا بعد از چند دقیقه که حس آرامش و گرم بودن توی بغل پدر و مادرش داشت، پرسید: ددی کوچی دوس؟
جانگکوک به سرعت : دوست دارم، من خیلی دوست دارم بیبی
آیکا با خوشحالی خندید: کوچی ددی دوس
جانگکوک لبخند زد: مرسی، حتی با اینکه پیشت نبودم ، تو هنوز منو دوست داری، مرسی، مرسی بیبی
آیکا سرش رو کج کرد، خیلی از حرفای جانگکوک رو نمی فهمید ولی با این حال فهمیده بود جانگکوک دوسش داره و همین براش کافی بود که خوشحالش کنه: مامی کوچی دوس؟
تهیونگ سرش رو تکون داد: من بیبیمو بیشتر از هرچیزی دوست دارم.
آیکا نخودی خندید: کوچی مامی دوس
تهیونگ لبخند کوچیکی زد و گردن پسرش رو بوسید: ما هم دوست داریم
جانگکوک فقط سرش رو تکون داد: تو تک پسر دوست داشتنی مایی
تهیونگ نفس لرزونی کشید و سرش رو تکون داد: بابات راست میگه.
جانگکوک ته دلش قند آب شد و تهیونگ و آیکا رو محکم تر بغل کرد.
تهیونگ: باید بخوابیم.
جانگکوک سرش رو تکون داد : آه درسته...
بلند شد و به پسرش لبخند زد: برات یه چیزی آوردم جوجه
آیکا و تهیونگ به جانگکوک نگاه کردن که سمت در رفت و بعد برگشت و یه چیزی داشت با خودش حمل میکرد....
آیکا وقتی جانگکوک دوچرخه کوچیک رو جلوش گذاشت با تمام وجودش جیغ کشید: وی وی قمز
اون دقیقا همون دوچرخه ایی بود که آیکا میخواست. قرمز بود و کنارهاش سیاه بود و شبیه موتور سیکلت بود و چرخ های کمکی داشت که کمک به تعادلش بکنه. آیکا چند بار دور دوچرخه چرخید و به همه جاش دست زد و بعد سمت تهیونگ برگشت و با خوشحالی: ماما! وی وی قمز کوچی
تهیونگ زمزمه کرد: آره
نمی خواست گریه کنه ولی دیدن خوشحالی پسرش باعث میشد قلبش جوری بتپه که داشت دردش رو حس میکرد.
تهیونگ: بابا برات دوچرخه قرمزت رو آورده...ولی من نشنیدم که ازش تشکر کنی.
آیکا به جانگکوک لبخند زد: ددی مسی
جانگکوک سرش رو به طرفین تکون داد: نیازی نیست ازم تشکر کنی ، تو هرچی بخوای رو میگیری بیبی
تهیونگ: نباید لوسش کنی کوک
حس میکرد اگر اینو نگه، جانگکوک کل دنیا رو واسه آیکا میخره.
جانگکوک با لحن دفاعی: من لوسش نمی کنم مو طلایی
و به آیکا کمک کرد که روی زین بشینه. تهیونگ از وسط راه کنار رفت و لبه تخت نشست و به آیکا که دوچرخه سواری میکرد نگاه کرد. جانگکوک هم کنارش نشست و باهم تو سکوت به پسرشون که به خوشحالی دور اتاق دور میزد نگاه کردن. به آرومی، انگار که نمی خواست تهیونگ رو بترسونه، جانگکوک دستش رو توی دستش گرفت و انگشتاشون رو تو هم گره زد. تهیونگ آهی کشید وقتی دستای بزرگتر جانگکوک رو حس کرد که دستای کوچیکتر خودش رو گرفت و با ملایمت انگشتاشون رو تو هم گره زد، دستش رو نکشید و گذاشت از این لحظه لذت ببره، از گرمایی که جانگکوک داشت بهش میداد.
آیکا تند تند دستش رو براشون تکون داد: مامی ، ددی!
هردوشون به پسرشون لبخند زدن و بهش بای بای کردن.
جانگکوک چشماش گرد شد وقتی حس کرد تهیونگ سرش رو روی شونه اش گذاشته . نفس عمیقی کشید تا تپش قلب تندش رو آروم کنه و بعد خم شد و بینی اش رو توی موهای طلایی تهیونگ فرو کرد.
تهیونگ آروم زمزمه کرد: چی باعث شد که اینقدر طول بکشه؟ چی باعث شد که ما رو مجبور کنی بدون امیدی منتظرت بمونیم؟
جانگکوک آهی کشید و موهای تهیونگ رو بوسید: معذرت میخوام، خیلی زمان از دست دادم ولی دیگه تنها نیستی . میدونم که یه چیزایی اذیتت میکنه تهیونگ، من آماده ام تا همه اونا رو برات پاک کنم و باهم رو به جلو قدم برداریم.
تهیونگ به آرومی سرش رو تکون داد. یه قسمتی ازش میخواست جانگکوک رو به حد مرگ بزنه به خاطر اینکه فکر میکرد به راحتی میتونه همه چی رو درست کنه ولی اون یکی حاظر بود جانگکوک رو با تمام وجود بغل کنه و سعی کنه، سعی کنه که جانگکوکش رو برگردونه...چیز زیادی بود ؟
تهیونگ بلند شد: آیکا باید بخوابه.
جانگکوک سرش رو تکون داد و بلند شد و دوباره به پسرش لبخند زد و پسرش با لبخند ستایشگری بهش نگاه کرد.
تهیونگ با لبخند: بیبی وقته خوابه
آیکا سرش رو به معنی نه تکون داد: نه! خواب نه! وی وی قمز
تهیونگ با ملایمت: لاو ، بیا بخوابیم. فردا میتونی بیشتر باهاش بازی کنی .
آیکا ساکت بود و داشت به پیشنهاد تهیونگ فکر میکرد و بعد چشمای آبی آسمونیش به جانگکوک نگاه کرد: ددی ، مامی، کوچی خواب؟
جانگکوک با حالت سوالی به تهیونگ نگاه کرد: من...
تهیونگ ساکت بود و بعد آروم سرش رو تکون داد. آیکا خندید و سمت جانگکوک رفت و دستاش رو بلند کرد تا باباش بلندش کنه. جانگکوک بلندش کرد و گذاشت آیکا لباش رو با لبخند کوچیک ببوسه. جانگکوک: میرم لباسامو عوض کنم مو طلایی
و با آیکا سمت اتاقش رفت تا از شر کت و شلوارش خلاص شه.
تهیونگ آهی کشید و دوچرخه آیکا رو کنار گذاشت. نمی تونست به آیکا نه بگه. میدونست که پسرش خیلی منتظر این اتفاق بوده، میدونست که چه قدر آیکا به وجود جانگکوک تو زندگیش نیاز داره و به خاطر همین حاظر بود به خاطر آیکا هم که شده سعی کنه با جانگکوک اوکی شه. تهیونگ سمت تخت رفت و پتو رو کنار زد و روی تشک نرم نشست و منتظر هم...همسرش شد.
جانگکوک لبخندی زد وقتی با آیکا وارد اتاق شد: ما اومدیم.
جانگکوک یه شلوار گرمکن طوسی پوشیده بود و یه تی شرت نخی سفید. معمولا عادت نداشت که تی شرت بپوشه ولی به این فکر کرد که شاید تهیونگش رو معذب کنه و به خاطر همین تی شرت سفیدی که آیکا براش انتخاب کرده بود رو پوشید. آیکا چاردست و پا سمت تهیونگ رفت وقتی جانگکوک روی تخت گذاشتش: ماما...نونو
تهیونگ پسرش رو بغل کرد: باشه
و میخواست برگرده که آیکا نذاشت و بلافاصله جانگکوک رو صدا کرد: ددی
جانگکوک سمتشون رفت و آیکا با دست کوچولوش، محکم دست جانگکوک رو گرفت و بعد سمت تهیونگ برگشت: نونو
جانگکوک داشت زجر میکشید. پسرش به تماس فیزیکی نیاز داشت تا مطمئن شه که جانگکوک اونجاس و قرار نیست بره وقتی حواسش به چیزه دیگه ایی پرته. نفس لرزونی کشید و خم شد و دست کوچولوش رو بوسید و بدون حرفی‌ به تهیونگ نگاه کرد و ازش اجازه خواست که اونجا بمونه.
تهیونگ آهی کشید و سرش رو تکون داد و لباسش رو بالا زد و گذاشت آیکا سینه اش رو به دهن بگیره. جانگکوک حیرت زده بود از چیزی که میدید. یه چیز معجزه آسا بود .بدن مو طلاییش داشت چیزی که پسرشون نیاز داشت رو خود به خود میساخت. داشت به بیبیشون بدون هیچ فکری غذا میداد و این نشون میداد که چه قدر آیکا به تهیونگ تو دنیا نیاز داره.
جانگکوک مبهوت شد وقتی نفس تهیونگ گرفت و خیلی آروم ناله کرد. خم شد و به آرومی با پسرش حرف زد: لاو داری مامان رو اذیت میکنی . باید ولش کنی
آیکا نالید و به نظر میرسید که نمیخواد سینه تهیونگ رو ول کنه ولی به هرحال این کار رو کرد و جانگکوک اخمی کرد وقتی دید دور سینه صورتی تهیونگ خونیه.
جانگکوک احمقانه: دندون گرفت؟
تهیونگ سرش رو تکون داد: دندون داره میدونی...فقط میخواد محکم تر بگیرتش و باعث میشه که دندونم بگیره.
آیکا با ناله: نونو...نونو کوچی
تهیونگ : ششش، اون یکی رو میگیری باشه؟
تهیونگ به اطراف نگاه کرد داشت فکر میکرد که چندتا بالشت زیر دستش بذاره تا بتونه وزن آیکا رو تحمل کنه. جانگکوک که دشواری تهیونگ رو دید، کار غیر منتظره ایی کرد. دستش رو دور کمر تهیونگ پیچید و روی پاش نشوندش و تهیونگ رو به سینه اش چسبوند. تهیونگ شوکه شد وقتی جانگکوک برشگردوند و کمرش رو به سینه اش چسبوند: ج..جانگکوک
جانگکوک بدون حرفی، دست چپش رو زیر دست تهیونگ برد و به راحتی آیکا رو بلند کرد: الان بهتره؟
تهیونگ سرخ شد و سرش رو تکون داد و گذاشت پسرش سینه چپش رو بگیره بدون اینکه بترسه که بندازتش. تهیونگ نزدیک بود از جاش بپره وقتی جانگکوک دستمال ابریشمی اش رو روی سینه خونیش گذاشت. برای چند دقیقه دستش رو جایی که بود نگه داشت و وقتی مطمئن شد دیگه خون نمیاد، دستمال خونی رو کنار گذاشت. ساکت بودن و تنها چیزی که سکوت رو میشکست، صدای مک زدن آیکا بود. نزدیکی به خانواده اش باعث شده بود قلب ناآروم جانگکوک آروم شه . نتونست جلوی خودش رو بگیره و خم شد و بوسه ریزی پشت گردن تهیونگ زد.
تهیونگ سریع: ج..جانگکوک نکن
از این توجه یهویی جانگکوک یکم هول کرده بود .
جانگکوک باشه ایی گفت و خم شد و یه جورایی به پسرش نزدیک بود : مامانت رو اذیت نکن جوجه، من به جای دوتامون این کارو میکنم تو دیگه به درداش اضافه نکن .
جانگکوک محکم تر آیکا رو گرفت و دست راستش رو دور کمر تهیونگ حلقه کرد و به خودش نزدیک تر کرد. جانگکوک توی گوش تهیونگ زمزمه کرد: خیلی دلم برات تنگ شده
نفس گرمش تهیونگ رو قلقلک میداد.
جانگکوک : روزی نبود که بدون فکر کردن بهت بگذرونم مو طلایی.
سریع گونه سرخ تهیونگ رو طولانی بوسید: و میدونم که هنوز دوسم داری
تهیونگ نفس لرزونی کشید و زمزمه کرد: عشق چیزی رو حل نمیکنه.
جانگکوک هم زمزمه کرد: میدونم...
محکم تر بغلش کرد: ولی نمی تونیم بهم یه قولی بدیم؟ نمی تونیم قول بدیم که این وضعیت رو درست میکنیم؟ نمی تونیم دوباره «ما» شیم؟
تهیونگ آب دهنشو قورت داد : من...من میخوام باورت کنم ولی خیلی سخته و من دیگه اون بچه ایی نیستم که تو میشناختیش
جانگکوک بینی اش روی گونه تهیونگ کشید: باور کن میدونم و تو باعث شدی یه بار دیگه عاشقت شم.
تهیونگ سمتش برگشت تا صورت جانگکوک رو ببینه: چ..چی؟ ت...تو عاشق منی؟
جانگکوک اخمی کرد: معلومه که عاشقتم بیبی . چیه فکر کردی نیستم؟
تهیونگ سرش رو تکون داد و نتونست جلوی اشکاش رو بگیره حتی اگر میخواست. جانگکوک دوسش داشت؟ جانگکوک هم حس خودش رو داشت؟
تهیونگ: تو هیچ..هیچوقت بهم نگفتی ،ح...حتی یه بار
جانگکوک پلکی زد و اگر میتونست در کون خودش میزد تو اون لحظه ولی به جاش تو تصوراتش توی پیشونیش کوبید.
جانگکوک: من...من حس میکردم که دارم بهت امید الکی میدم اگر میخواستی منو بعدن فراموش کنی و به خاطر همین هیچوقت نگفتم چه قدر دوست دارم. اینکه تو اولین نفری بودی و هستی که قلبمو تو مشتش داره که این عوض بی معنی رو اینجوری وحشی کردی. چه جوری نفسمو می بری با هر بار نگاه کردن بهت. چه جوری باعث میشی به احمقانه ترین چیزا فکر کنم. من بابت یه تار موت با دنیا میجنگم. آره تهیونگ من دیونه وار دوست دارم.
جانگکوک لاله گوشش رو بوسید: دوست دارم، عشقم ، بچه ام، زنم، مامان کوچولوی من، زندگیم...
تهیونگ سعی کرد نفس بکشه ولی میترسید اشکاش خفه اش کنن. براش مهم نبود که ضعیف یا لوس به نظر میرسید، با هق هق گریه کرد. اون این چند سال رو با باور کردن به اینکه جانگکوک هیچوقت دوسش نداشته ، گذرونده بود. با باور به اینکه ازش استفاده کرده بود و بعد دور انداخته بودش بدون اینکه بهش فکر کنه ولی اشتباه کرده بود. اشتباه و خوشحال بود که اشتباه کرده بود و همه باوراش دروغ بوده. خوشحال تر از زمانی بود که آیکا بدنیا اومده بود ولی این خوده جانگکوک نبود که تهیونگ رو تو این عذاب گذاشته بود؟ جانگکوک نبود که باعث این همه اشک تهیونگ بود؟ ولی بازم این جانگکوک نبود که عشق و شوهرش بود؟ بابای بچه اش؟ لیاقت یه شانس دوباره نداشتن که خوشبخت شن؟
تهیونگ به سختی: ق...قول میدم...قول میدم ک..که سعیمو بکنم
جانگکوک چشماش رو بست و لبخند آرومی زد : قول میدم سعیمو بکنم و این وضعیت رو درست کنم.
تهیونگ سرش رو تکون داد و فین فینی کرد. جانگکوک زمزمه وار: گریه نکن
تهیونگ دوباره سرش رو تکون داد و بدون مخالفتی گذاشت جانگکوک اشکاش رو پاک کنه. لبخند کوچیکی زد، جانگکوک صورت تهیونگ رو یکم کج کرد و لباش رو روی لبای خیس تهیونگ گذاشت. چشمای تهیونگ گرد شد وقتی لب جانگکوک رو روی لباش حس کرد بعد از این همه مدت. ضربان قلبش بیشتر شد و ته دلش خالی شد و باعث شد نفسش بگیره با تمام احساساتی که یه جا داشت حس میکرد. جانگکوک دوباره و دوباره لباش رو روی لبای موطلاییش کوبید ولی وقتی حس کرد که تهیونگ نمی بوستش، چشماش رو باز کرد تا با دقت به تهیونگ نگاه کنه؛ چشماش گرد شده بودن و گونه هاش سرخ .
جانگکوک با اخم کوچیکی: چی شده تهیونگ؟
تهیونگ حس میکرد سرش میخواد منفجر شه وبا لکنت: ت...تو من..منو بوسیدی
جانگکوک به چشمای نفس برش نگاهی کرد و بعد پوزخند زد: این دومین بوسه مون به حساب میاد یعنی؟
تهیونگ با منگی سرش رو تکون داد. پوزخند جانگکوک پررنگ تر شد: چشمات رو واسم می بندی؟
تهیونگ سرش رو تکون داد و چشماش رو محکم بست. جانگکوک لبخندی زد و فاصله اشون رو کم کرد و دوباره لبای نرم تهیونگ رو بوسید. خیلی دلش برای اونا تنگ شده بود. تو این مدت فقط رویابافی کرده بود ولی الان موطلاییش رو داشت، توی بغلش و دوباره داشت لباش رو میبوسید و حس میکرد هر لحظه ممکنه سکته کنه از خوشحالی ولی براش مهم نبود. از هم جدا شدن وقتی صدای پوپی شنیدن و پایین رو نگاه کردن و آیکا رو دیدن که بین دستاشون خوابش برده بود. تهیونگ لبخندی زد و جانگکوک آروم خندید و آیکا رو از تهیونگ گرفت: بهتره بخوابیم.
آیکا بدون اینکه چشماش رو باز کنه: ددی؟
جانگکوک آروم به پسرش: ششش، بخواب جوجه
و اون رو بینشون روی تخت گذاشت و خودش کنارش خوابید و به تهیونگ نگاه کرد که لامپا رو خاموش کرد و اونور آیکا دراز کشید. جانگکوک دستش رو دورشون انداخت و اونا رو به خودش نزدیکتر کرد.
تهیونگ: ساعت نزاشتم.
جانگکوک : اون شرکت مال ماست و ما هر وقت دلمون بخواد میتونیم اونجا بریم.
تهیونگ ابرویی بالا انداخت: ببینم تو سعی داری من اخراج شم عوضی؟
جانگکوک خندید: نگران نباش، ریئس عاشقته مو طلایی تو زیر پر و بالشی.
تهیونگ آروم خندید: خفه شو و بگیر بخواب تا پسرمون رو بیدار نکردی.
جانگکوک خم شد و شقیقه تهیونگ و بعد سر آیکا رو بوسید: شب بخیر
تهیونگ چشماش رو بست: شب بخیر
جانگکوک زمزمه کرد: دوست دارم
تهیونگ سرخ سرخ شد و خدا رو شکر کرد که اتاق تاریکه و جانگکوک نمی تونه ببینتش: خفه شو دیگه
خیلی آروم : منم دوست دارم
جانگکوک لبخندی زد وقتی صدای آروم موطلاییش رو شنید و واسه اولین بار پیش خانواده کوچولوش به خواب رفت.

Will you be my boy again?Where stories live. Discover now