①⑤

10.3K 1.2K 44
                                    

جونگهیون صورت تهیونگ رو گرفت، جفتشون چشماشون اشکی بود؛ جونگهیون: ببینش...ببینش چه قدر بزرگ شده، اصلا میتونی منو بیخشی بابت این اتفاقا؟
تهیونگ فین فینی کرد و لبخندی زد: پ...پدر من هیچوقت از شما ناراحت یا عصبی نبودم.
جونگهیون هم لبخندی زد: پس خوش اومدی به خونه ات
تهیونگ: ممنونم بابا
آیکا همینجور که به اطراف نگاه میکرد پرسید: کجا؟ کوکی کجا؟
جانگکوک موهای نازک آیکا رو کنار زد: اینجا خونه جدیدته، آیکا و مامان و جانگکوک اینجا باهم زندگی می کنن.
آیکا سرش رو تکون داد: خونه باهم
جونگهیون با چشمای گرد شده به پسرش و نوه اش که باهم داشتن حرف میزدن نگاه کرد. جانگکوک که دید پدرش داره بهشون نگاه میکنه، آیکا رو روی زمین گذاشت و جونگهیون هم جلوش زانو زد.
آیکا با دستای کوچولوش گونه های جونگهیون رو گرفت: تو کی؟
جونگهیون نفس لرزونی کشید و بعد دستای آیکا رو توی دستاش گرفت و بهشون نگاه کرد ؛ انگار یه چیز شگفت انگیزی دیده و بعد دستاش رو بوسید: من بابابزرگتم
آیکا ساکت بود تا کلمه جدیدی که از جونگهیون شنیده بود رو هضم کنه: پاپا!
نفسش حبس شد و آیکا رو بغل کرد: درسته...من پاپاتم
آیکا نخودی خندید: پاپا کجا؟
جونگهیون پلکی زد: من اینجام
آیکا سرش رو تکون داد: نه نه...پاپا کجا؟
تهیونگ به آرومی: داره میپرسه که کجا بودید
جونگهیون سرش رو تکون داد و دوباره بغلش کرد: پاپات تو یه خواب عمیق بوده ولی الان بیدار بیداره و از الان به بعد اون رو کنار خودت داری
آیکا با اینکه بیشتر حرف های جونگهیون رو نمی فهمید، با لبخند سرش رو تکون داد. تهیونگ آیکا رو بلند کرد و به کمک جانگکوک ، کت هاشون رو در آوردن. تهیونگ تازه متوجه شد که اینجا کفشاشون رو در نمی آوردن ولی مهم نبود چون توی اتاقش این اتفاق نمی افتاد. تصمیم گرفت قبل از اینکه با آیکا به اتاقشون برن ، اونجا رو تمیز کنه.
آیکا با دیدن هلنا که اومد کنار جونگهیون نشست بلند : مهمون
تهیونگ رو به روش نشست و با لبخند زوری: عصرتون بخیر هلنا شی
سرش رو براش تکون داد و مشغول شامش شد
جانگکوک به میز اشاره کرد: آیکا چی میخوره؟
روی میز غذاهای مختلفی بود که آیکا نمی دونست خیلی از اونا چی هستن و به خاطر همین بیشتر توجه اش به بازی اش با گوشه پلیور تهیونگ بود.
تهیونگ با گونه سرخ: اممم...شاید یکم سوپ؟
جانگکوک سرش رو تکون داد و به خدمتکار اشاره کرد که سوپ رو سرو کنه، بلافاصله کاسه سوپی جلوش گذاشته شد.
تهیونگ به دختر لبخند زد: ممنون
و بعد شروع کرد به غذا دادن آیکا.
هلنا: تو باید بهش یکم گوشت بدی
تهیونگ ابرویی بالا انداخت: پسرم نمی تونه غذای سفت بخوره، اونا به لثه اش آسیب میزنن
هلنا با اخم: پس چه جوری میخواد بزرگ شه یا سالم باشه وقتی چیزی نمیخوره؟
تهیونگ آب دهنش رو قورت داد و آیکا رو محکم تر بغل کرد: من بهش شیر میدم
هلنا با ناباوری: هنوز؟ باید از شیر بگیریش. این اصلا نورمال نیست که هنوز تو این سن از تو شیر میگیره
تهیونگ دندون قرچه ایی کرد: هلنا شی، پسرم یه بچه سالم نیست و دکترمون گفته که شیر مادر بهش کمک میکنه که بهتر شه و جز اون پسرم هنوز میخوادش پس من تا وقتی سلامتیش رو بدست نیاره یا خودش دیگه نخود اون رو از شیر نمیگرمش.
جانگکوک غرید: مادر...مادر آیکا تهیونگمه. اون بهتر از تو میدونه چی کار باید بکنه. بهش دیگه توهین نکن
هلنا لباش رو روی هم فشار داد و برگشت سمت غذاش.
بقیه شام توی سکوت بود، تهیونگ دیگه نتونست چیزی بخوره؛ نمی خواست چیزی که از سمت هلنا بود رو بخوره شایدم از سمت اون نبود ولی به هرحال نمی خواست هیچی از اون بگیره.
بعد از شام، توی سالن رفتن و تهیونگ روی یکی از مبل ها همراه با آیکا خواب نشست. جونگهیون کنارش و جانگکوک مبل رو به روی میز قهوه خوری و هلنا هیچ جا نبود انگار غیب شده بود.
جونگهیون با لبخند: خب تهیونگ ...جونگین و شارلوت چه طورن؟ راستش ما خیلی منتظر خبرشون بودیم ولی جونگین هیچ وقت بهمون زنگ نزد.
تهیونگ با صدای لرزون: چرا باید بابام بهتون زنگ میزد؟ منظوری ندارم ولی این شما بودید که ما رو ول کردین.
جانگکوک پلکی زد: پدرت چیزی بهت نگفته بود؟
تهیونگ گیج: چی باید میگفت؟
جانگکوک پشت گردنش رو مالید: من...قبل از اینکه برم، با پدرت حرف زدم و جفتمون به توافق رسیدیم که تو خیلی جوون بودی که ازدواج کنی ب...به خاطر همین من رفتم. فکر میکردم که ازم خسته میشدی و فراموشم میکردی و به زندگیت ادامه میدادی و پدرت بهم قول داد که طبق قرارمون بهم خبر بده که نتونستی جدایی‌مون رو تحمل کنی، قول داد که بهم زنگ میزنه که برگردم و تو رو با خودم برگردونم سئول...
با چشمای دردمند به تهیونگ نگاه کرد: ولی هیچوقت زنگ نزد و من فکر کردم که تو منو فراموش کردی، فکر کردم دیگه منو نمیخوای...
تهیونگ گرد شد: و..ولی تو اون چیزا رو گفتی....گفتی ازدواج ما فقط قرارداد بوده و برات اهمیتی نداره....که...که من فقط از همون یه شبه هات بودم.
جانگکوک سریع سرش رو تکون داد: نه نه ...بهت دروغ گفتم بیبی ، دروغ گفتم تا شاید بفهمی که منو واقعا دوس نداری ...
تهیونگ چند بار نفس عمیق کشید. تمام این سال ها، تمام این درد هایی که کشیده بود، تمام این تنهایی ها....واسه هیچی بود؟
درواقع جانگکوک نگران سلامتیش بود؟ آماده بود که به خاطرش برگرده؟
تهیونگ با صدایی که از ته چاه میومد: م...مرده ها که زنگ نمیزنن.
جانگکوک نفسش حبس شد
جونگهیون با چشمای گرد: ت...تهیونگ چی داری میگی؟
تهیونگ: ب..بعد از اینکه شما رفتین، من حالم خوب نبود...مریض شده بودم، نمی تونستم جلوی گ..گریه کردنمو بگیرم، نمی تونستم غذا بخورم، نمی تونستم ب..بخوابم.
جانگکوک موهاش رو کشید، چه طور این همه بلا سر مو طلاییش آورده بود؟
تهیونگ به زور: ت...توی ماه دوم بدتر شدم. ب..بالا میاوردم و خیلی مریض بودم...نمی دونم...مامانم به یه چیزی مشکوک بود و منو بردن بیمارستان و...و فهمیدیم که من حامله بودم.
جانگکوک دستش رو روی دهنش گذاشت تا صداش در نیاد.
تهیونگ: ب..بابا گفت همه چی اوکیه ...گفت همه چی قرار خوب شه و من باید بهش اعتماد کنم. ما رو سوار ماشین کرد و از روستا اومدیم بیرون و توی راه همه اش بهم میگفت نباید بترسم، همه چی قرار خوب شه و بعد...بعد همه چی تاریک شد.
آیکا رو بیشتر به خودش چسبوند: تاریکه تاریک و من تنها شدم...تنهای تنها
تهیونگ نتونست جلوی هق هق هاش رو بگیره و انگار تنها نبود به خاطر نفس های سنگین جونگهیون.
تهیونگ ادامه داد: یه مرد مست بهمون زد
انگار هر کاری هم میکرد نمی تونست دست از صحبت کردن بکشه، نیاز داشت که حرف بزنه، نیاز داشت که بگه چه اتفاقی افتاده.
تهیونگ : بابا در جا تموم کرد و مامان هم توی راه بیمارستان فقط من موندم....دست چ..چپم بین در گیر کرده بود و بیشتر عصباش از کار افتاده بود، شونه ام هم دوباره شکسته بود و به خاطر هم دست چپم بی حسه
جانگکوک جلوی عشقش رو زانوش افتاد و دستاش رو دورش جمع کرد تا یه جورایی بهش قوت بده: ته...تهیونگ
تهیونگ سرش رو تکون داد و ادامه داد: م...میخواستم بمیرم...م..میخواستم باهاشون برم. من واسه این اتفاقا اصلا آماده نبودم ولی ....بچه ام...
با لبای لرزون پیشونی آیکا رو بوسید: نمی دونستم باید چی کار کنم ، اگر...اگر حامله نبودم بهتر بود ولی بعد فهمیدم که تن..تنها کسی که برام تو این دنیا مونده بچه امه به خاطر همین هزار بار ازش معذرت خواستم...
خم شد و آروم توی گوش آیکا: منو ببخش...منو ببخش واسه اینکه به همچین چیزی فکر کردم...که میتونم بدون تو زندگی کنم
نفس دیگه ایی گرفت: بعد از اینکه مرخص شدم، یکی رو پیدا کردم تا خونه و مزرعه هامون رو بفروشه.....پدر و مادرم رو نداشتم...شوهرمو نداشتم...پس ...پس هیچوقت مردم اونجا نمیزاشتن با بچه حرومزاده ام زندگی کنم.
دستش رو روی دهنش گذاشت تا بیشتر از این هق هق نکنه. برای چند دقیقه نمی تونست حرف بزنه و بعد ادامه داد: پس همه چی رو فروختم و اومدم سئول. یه...یه خونه کوچیک پیدا کردم و ش...شروع کردم به کار کردن. هر شغلی بود انجام دادم تا پسرم بدنیا اومد و بعد...
لبخندی زد: دوباره عاشق شدم..عاشق پسرم. فهمیدم که اگر الانم زنده ام به خاطر پسرمه. به خاطر اینکه پسرمو ببینم، ازش مراقبت کنم، دوسش داشته باشم...همه چی توی چند ماه خوب بود، فقط من و پسرم بودیم ولی من خوشحال بودم...فکر کنم...و بعد پ..پسرم مریض شد...فقط ه..هشت ماهه اش بود ...
آیکا رو به سینه اش نزدیک تر کرد: ت...تقصیر منه
ناله دردناکی کرد: تقصیره منه...من نتونستم بهش درست غذا بدم...به خاطر من س...سرطان گرفت...
سعی کرد نفس بکشه: راستش م..من باهاش کنار اومدم...اینکه هر لحظه ممکنه که پسرم از پیشم بره و اگه..اگه اینجوری شد...منم باهاش میرم...فقط..اون داره خیلی درد میکشه، خیلی زجر میکشه و من نمی تونم کاری براش کنم...چرا؟
دوباره ناله ایی کرد: چرا بیبی من؟
جونگهیون سریع اشک هاش رو پاک کرد و روی پاهای لرزونش وایساد با صدای گرفته ایی: جانگکوک تهیونگ رو ببر اتاقش
و بعد به سرعت رفت.جانگکوک بلند شد و کمک کرد که تهیونگ هم بلند شه، تهیونگش خسته بود هم جسمی هم روحی و میتونست به راحتی ببینه...تهیونگ رو همونطور که هنوز آیکا بغلش بود بلند کرد و سمت پله ها رفت. تهیونگ انرژی برای مخالفت کردن نداشت و سرش رو روی شونه جانگکوک گذاشت و آیکا رو محکم تر گرفت. اتاق تهیونگ رو به روی اتاق جانگکوک بود. جانگکوک در رو با پاش باز کرد و رفت تو؛ اتاق ساده ایی بود و یه تخت بزرگ اونجا بود، یه کمد و یه سرویس بهداشتی برای تهیونگ و آیکا.
تهیونگ با صدای ضعیف و چشمایی که به زور باز بودن: نه، با کفش نه....میکروب واسه آیکام بده
جانگکوک زمزمه کرد: باشه...درشون میارم وقتی توی تخت گذاشتمتون
تهیونگ سرش رو به طرفین تکون داد: ب...باید اول اینجا رو تمیز کنم
جانگکوک همونجور که تهیونگ رو توی تخت میزاشت زمزمه کرد: نه تهیونگ...بخواب فردا یکی از خدمتکارا تمیز می کنه
تهیونگ دوباره سرش رو تکون داد: ن..نه من همین الان باید انجامش بدم. لجبازی تهیونگ رو که دید، کفش تهیونگ و آیکا رو در آورد و پتوی کلفت رو روشون کشید: من تمیز می کنم...بگیر بخواب
لباش رو آروم بوسید و رفت وسایل شست و شو رو از حموم آورد. وقتی برگشت یه سطل کوچیک و چند تا دستمال توی دستش بود. تهیونگ با چشمای به زور باز به جانگکوک نگاه کرد و آخرین چیزی که دید قبل از اینکه خوابش ببره، جانگکوکی بود که روی دست و پاش بود و زمین رو تمیز میکرد و به دلایلی که نمی دونست چی ان ، شونه هاش میلرزیدن و هر از گاهی دست به چشماش می کشید....آره ...واقعیت خیلی تلخه.
------------------------
چون گفته بودم ۱۰ آپ میکنم ، آپ کردم البته با تاخیر به خاطر vpn ولی روزای آپ روزای زوج هست و ساعت نمی گم که نزنم زیر قولم💕

Will you be my boy again?Where stories live. Discover now