10.4K 1.3K 42
                                    

اصلا خوب پیش نمی رفت ، تهیونگ به هر طریقی بود از جانگکوک فرار میکرد. یه هفته گذشته که تهیونگ برای جانگکوک داره کار میکنه و هنوز مرد مو مشکی چیزی از زندگی تهیونگ دست گیرش نشده به خاطر همین جانگکوک چاره ایی جز تعقیب کردن تهیونگ نداره . جانگکوک میزی که تهیونگ مشغول غذا خوردن بود رو پیدا کرد و رفت و رو به روش نشست ؛ تهیونگ وقتی صدای کشیده شدن صندلی رو شنید سرش رو بالا آورد  ولی با دیدن جانگکوک دوباره خودش رو با غذاش سرگرم کرد.  ناهار کارکن ها رو شرکت میداد که شامل همه حتی  جانگکوک هم میشد که همه باهم توی این سالن غذا میخوردن. نیازی نبود که جانگکوک پیش تهیونگ  بشینه؛ اون میتونست با  کارمندای رد بالاترش غذا بخوره با این  حال پیش تهیونگ می نشست. جانگکوک تصمیم گرفت که سر صحبت رو با یه چیز پیش پا افتاده باز کنه ‌ و:خب، از اینجا راضی هستی؟
تهیونگ بدون اینکه تماس چشمی برقرار کنه: همه اینجا خوبن
جانگکوک: تو که با کارت مشکلی نداری هوم؟
تهیونگ رو راست : چرا بعضی وقتا ولی همکارام توشون بهم کمک میکنن من دارم همه سعیمو میکنم که منشی خوبی براتون بشم ...تو کمترین زمان.
جانگکوک: آره بابتش ممنونم ازت
خوب نبود ، جانگکوک باید درمورد زندگی تهیونگ می فهمید ، تهیونگ باید اون رو به عنوان شوهرش می پذیرفت ...خیلی سریع.
جانگکوک : مو طلایی چرا اینجایی؟ تو سئول؟
تهیونگ آهی کشید و با غذای تو بشقابش بازی کرد: قبلا هم بهتون گفتم آقای جئون من نیازی نمی بینم که به این سؤالایی که مربوط به زندگی شخصیمه جواب بدم. زندگی منه و به شما هیچ ارتباطی نداره.
جانگکوک دندون قرچه ایی کرد؛ تهیونگ لجباز شده،  اون پسری که حاظر بود هرکاری که جانگکوک ازش میخواست رو انجام بده کجاس؟
جانگکوک: تهیونگ بب..
صدای بلند تلفن تهیونگ توی حرف جانگکوک پرید؛ پسر مو طلایی به سرعت گوشیش رو باز کرد و جواب داد: بله هانبین ؟
اخم عمیقی بین ابرو های جانگکوک نشست ، هانبین دیگه چه خریه؟
تهیونگ به شخصی که داشت باهاش حرف میزد گوش میداد و هر از گاهی سری از روی موافقت تکون میداد.
تهیونگ: باشه هیونگ....ساعت یازده؟ باشه میام اونجا
یه قرار؟ جانگکوک نزدیک بود که میز رو بلند کنه و بزنه زمین ؛ بدتر از همه تهیونگ یه مدت ساکت بود و بعدش گونه هاش صورتی شدن و با لحن محبت آمیزی: منم دوست دارم ...
و با لبخند به کسی که پشت خط بود گوش میداد: باشه، باشه ...اوه خیلی خب . هانبین هیونگ امشب می بینمت.
و بعد تلفن رو قطع کرد. جانگکوک داشت از عصبانیت و حسودی میلرزید. تهیونگ یکی دیگه رو پیدا کرده ، واقعا جانگکوک رو فراموش کرده و یه زندگی جدید درست کرد انگار که اصلا جانگکوکی تو زندگیش نبوده. به میز بیشتر تکیه داد و مچ تهیونگ رو گرفت و سمت خودش کشیده اش .
تهیونگ سعی کرد دستش رو از دستش بکشه: چ..چی کار داری میکنی؟ داری اذیتم میکنی
جانگکوک با لحن خطرناکی غرید: یکی دیگه رو پیدا کردی؟
تهیونگ چند بار پلک زد انگار که میخواست متوجه بشه جانگکوک چی داره میگه، بعد لبخندی زد ، لبخند با عشق که باعث شد خون جانگکوک از حسادت به جوش بیاد.
تهیونگ به راحتی : آره ، پیدا کردم.
جانگکوک دلش میخواست از عصبانیت فریاد بزنه و بدتر از همه میدونست تهیونگ دروغ نمیگه، اون چشما نمی تونن دروغ بگن.
تهیونگ با حالت رویایی: دوباره عاشق شدم ...عشق در نگاه اول ...وقتی دیدمش و اون موقعه فهمیدم زندگیم بدون اون نمیشه .
جانگکوک نفسش گرفت و سعی میکرد نفس بکشه . هر کلمه که از بین لبای تهیونگ بیرون میومد، قلب جانگکوک رو بیشتر از اینی که بود له میکرد. عشقش فراموشش کرده بود؟ یکی دیگه رو پیدا کرده بود؟ امکان نداره ...امکان ند..
جانگکوک با عصبانیت بلند شد و ظرف غذاشون رو روی زمین پرت کرد و دادی زد؛ کل سالن خفه شده بودن و به ریئس عصبانیشون و کاراش نگاه میکردن. تهیونگ با چشمای گرد شده بهش نگاه میکرد و نمیدونست چی کار کنه .
جانگکوک داد زد: به چی دارین نگاه میکنن؟!
همه سمت غذاشون برگشتن و جانگکوک با قلبی که تیر میکشد از سالن زد بیرون و تهیونگ متعجب و گیج رو تنها گذاشت.
________________________________
جانگکوک داشت شقیقه هاش رو ماساژ میداد که صدای جیغ جیغویی و صدای آرومی رو شنید، آهی کشید و بلند شد تا ببینه این سر و صدا برای چیه. در رو باز کرد و تهیونگ رو دید که جلوی لیسا وایساده بود و سعی داشت باهاش حرف بزنه.
تهیونگ به آرومی: خانم.... آقای جئون از موقعه ی ناهار خوب نیست ، فکر میکنم بهتر باشه که مزاحمشون نشید و جزء اون شما وقت قبلی ندارید من نمی تونم بذارم داخل برید.
لیسا دست به سینه : ببین منشی ، من دوست دختر جانگکوک اندام من هر وقت بخوام بهش سر میزنم بدون وقت گرفتن از تو ...شیر فهم شد؟
تهیونگ سکوت کرده بود و جانگکوک تصمیم گرفت که دخالت کنه.
جانگکوک: بسه لیسا
تهیونگ کنار رفت و سرش رو پایین انداخت و با ملایمت: من معذرت میخوام آقای جئون ، نمی دونستم ایشون دوست دخترتونن دفعه بعد حواسمو بیشتر جمع میکنم.
جانگکوک خوشش نمیومد، از این رفتار تهیونگ و این عدم تماس چشمی خوشش نمیومد. از اینکه اینقدر رابطه اشون سرد شده بود خوشش نمیومد.جانگکوک نمیخواست رابطه احمقانه اش با لیسا همون بند نازکی هم که به تهیونگ وصلش میکرد رو پاره کنه.
جانگکوک دستش رو دراز کرد و روی کمر تهیونگ دایره های ریز و درشت میکشید که بهش اطمینان بده که تو دردسر نیفتاده: اشکالی نداره تهیونگی ... ایشون خانم لالیسا مونبن هستن ، وکیل شرکت.
تهیونگ به خاطر لمس به خودش لرزید و سری تکون داد.
جانگکوک با لحن سرد: و حق با تهیونگه لیسا ، من روزه خوبی نداشتم و خیلی خوب میشه که بری
لیسا با اخم به دست جانگکوک که روی کمر تهیونگ بود نگاه کرد: داشتم فکر میکردم که امشب بتونیم باهم باشیم کوک
جانگکوک آهی کشید: فقط برو، من خیلی کار دارم که باید انجام بدم.
لیسا بهش چشم غره ایی رفت: بهت زنگ میزنم اوپا
جانگکوک فقط شونه ایی بالا انداخت و لیسا با عصبانیت از اونجا رفت.
باز آهی کشید و به تهیونگ نگاه کرد: مو طلایی، هیچ چیز خاصی بین من و اون نیست
تهیونگ سری تکون داد و سمت میزش رفت: زندگی شخصی شما است آقای جئون به من ربطی نداره .
جانگکوک دستاش مشت شد و به خاطر اینکه به تهیونگ نپره توی اتاقش رفت.
________________________________
تهیونگ دم در اتاقش ایستاده بود: آقای جئون؟
جانگکوک سرش رو از لپ تاپش بیرون آورد: هوم؟
تهیونگ محترمانه: من کارم رو تموم کردم میتونم برم؟
جانگکوک سرش رو تکون داد: آره حتما
تهیونگ تعظیمی کرد : ممنونم آقا ...عصرتون بخیر
جانگکوک منتظر شد که تهیونگ از دفتر بره و‌ بعد کتش رو برداشت و دنبال منشیش رفت. قدم به قدم پشت تهیونگ میرفت و سعی میکرد تهیونگ متوجه اش نشه. بعد از اینکه از شرکت بیرون رفتن، مو طلایی شروع کرد به راه رفتن و جانگکوک هم دنبالش رفت ولی نه خیلی نزدیک و وایساد وقتی تهیونگ وارد سوپر مارکت شد ؛ به دیوار تکیه داده بود و منتظر مو طلاییش شد تا از سوپر بیرون بیاد.
خیابون ها خیلی شلوغ بود و ماشین ها بیش از حد آلودگی صوتی داشتن تولید میکردن و همه سعی داشتن یه جایی برن و جانگکوک مطمئن نبود که  مردم به مقصدشون برسن با این شلوغی.
جانگکوک استتارکرد وقتی تهیونگ بیرون اومد و بعد دنبالش راه افتاد که باز وارد یه مغازه دیگه شد...این یکی یه کافه بود. جانگکوک میخواست بره تو که تهیونگ خیلی اونجا نموند و سریع بیرون اومد درحالی که یه کاپ دستش بود. تا پایین خیابون رفتن و هرچی پایین تر میرفتن تعداد مردم کمتر میشد ، تا جایی که ایستگاه اتوبوس بود و تهیونگ لبه جدول نشست. جانگکوک پشت کیوسک روزنامه فروشی قایم شد و تهیونگ رو تماشا کرد که داشت نودلش رو میخورد. لبخندی زد و خوشحال بود که حداقل یه چیزی هنوز مثل عشقش تو تهیونگ جدید پیدا میشه؛ ولی با این حال جانگکوک یه حس نا امنی توی دلش داشت، چرا غذاشو داره اینجا میخوره نه تو خونه یا رستوران؟
هوا خیلی سرد بود واسه لباسایی که تن تهیونگ بود، تهیونگ بلند شد و کاپ های خالی رو دور انداخت و توی ایستگاه اتوبوس منتظر ایستاد
جانگکوک دید که تهیونگ دستاش رو دوره خودش پیچیده تا خودش رو گرم کنه ، دستاش رو مشت کرد و جلوی خودش رو گرفت که نره اونجا و عشقش رو تو بغلش نگیره .
چند دقیقه بعد اتوبوس اومد و تهیونگ سوار شد و جانگکوک به سرعت یه تاکسی پیدا کرد و سوار شد: اون اتوبوس لعنتی رو دنبال کن
راننده تاکسی آب دهنش رو قورت داد و سرش رو تکون داد و دنبال اتوبوس رفت و جانگکوک با دقت تهیونگ رو زیر نظر داشت و وقتی دید تهیونگ پیاده شد به راننده اضاف تر از چیزی که باید میداد داد و از ماشین پیاده شد. قلبش به شدت تپید وقتی تهیونگ رو  توی جمعیت پیدا نکرد. برگشت و نفس راحتی کشید وقتی مو های طلایی تهیونگ رو دید که داره سمت بار میره؟
اخم کرد و بدون معطلی وارد بار شد. موسیقی بلند ، تاریکی ، رقص نور و فلشر ها دورش رو احاطه کرده بودن. به دور و اطراف نگاه کرد ولی تهیونگ رو پیدا نکرد پس وارد قسمت بار شد و نشست و باز دور و اطرافش رو نگاه کرد. از اینجا خوشش نیمده بود. از مشتری ها هم خوشش نیمده بود. از اجرای رو صحنه هم حالش داشت بهم میخورد. از زنایی که تقریبا لخت بودن و سعی داشتن بقیه رو تیغ بزنن  یا یه همخواب برای خودشون پیدا کنن خوشش نیمد. تهیونگ اینجا چی کار میکرد؟ فکری که داشت میکرد یه لحظه نفسش رو بند آورد، اومده بود اینجا سر قرار؟ اومده بود اینجا تا با معشوقه جدیدش ملاقات کنه؟
دندون قرچه ایی کرد و برگشت تا نوشیدنی سفارش بده که تهیونگ رو دید . چشماش گرد شد و از جاش بلند شد و دنبال تهیونگ رفت تا به آخر سالن تاریک گوشه بار رسیدن و تهیونگ وارد اتاقی شد و با لباسای جدید برگشت. یه شلوار مشکی و پیرهن سفید و جلیقه مشکی که روش پوشیده بود و یه پاپیون مشکی که دور گردنش بسته بود. سینی دستش بود و بین میز ها میرفت و سفارش مشتری ها رو ازشون میگرفت و براشون میبرد.
تهیونگ شغل دوم داشت؟ جانگکوک پلکی زد . چرا؟ جانگکوک مطمئن بود که حقوقی که به تهیونگ میداد کافی بود. اصلا خوشش نیمد اصلا. تهیونگ جاش توی این بار کثیف و خراب نبود اون نباید به بقیه سرویس میداد، جانگکوک به اندازه جفتشون پول درمیاورد. جانگکوک اخمی از روی چندش کرد وقتی دید یه مرد سمت تهیونگ خم شده و ازش چیزی میخواد. تهیونگ سرش رو به طرفین تکون داد و لبخند متأسفی زد و دوباره سره کارش برگشت. اون لاشی سعی داشت با زنش لاس بزنه! از عصبانیت لرزید و سمت مرد یورش برد: هوی مرتیکه آشغال
مرد به جانگکوک نگاه کرد و لبخندی زد: اوه سلام بچه پولدار...جون چه خوشگلم هسی
جانگکوک با دندون های چفت شده مشتی توی صورت  و شکم مرد کوبوند که باعث شد مرد چاق و ریشی روی زمین بیفته و الکلی که خورده بود رو بالا بیاره. جانگکوک از چندشی چینی به بینی اش داد و سمت صندلیش گوشه بار رفت و نشست و تاریک بودن بار بهش کمک کرده بود قایم شه. چند نفر اومدن و مردک مست کثافت رو به روش رو بردن و بدترین ترسی که داشت به واقعیت تبدیل شد و تهیونگ کسی بود که اومد استفراغ روی زمین رو از زمین پاک کرد. نه ....نه ! تهیونگ لیاقت بهتر از اینا رو داشت. چرا؟ چرا داشت خودش رو اینجوری اذیت میکرد؟ جانگکوک عصبی آهی کشید و دستی تو موهاش کرد و مشغول تماشا کردن تهیونگ از دور شد.نزدیکای ده بود که جانگکوک دید تهیونگ کلاب رو با لباسای عادیش ترک کرد. دوباره دنبال مو طلاییش  بدون سر و صدا راه افتاد. دمای هوا افتاده بود و هوا سردتر شده بود و احتمالا سرد تر هم میشد. تهیونگ دوباره سوار اتوبوس شد و جانگکوک هم راه قبل رو دنبال کرد؛ تاکسی گرفت و دنبال اتوبوس رفت و وقتی تهیونگ از اتوبوس پیاده شد، اونم پیاده شد و دنبالش تو یه فاصله عادی رفت. حدودا بیست دقیقه راه رفتن و بعد خیابون رو پیچیدن و به یه بیمارستان بزرگ رسیدن
و تهیونگ به سرعت داخل بیمارستان رفت . جانگکوک اخمی از روی گیجی کرد. تهیونگ این موقعه شب توی بیمارستان چی کار داره؟ ساعت طلاییش رو چک کرد و متوجه شد که تقریبا ساعت یازده است. ساعتی که قرار بود تهیونگ با کسی که قرار داشت ملاقات کنه ....شایدم طرف اصلا قرار تهیونگ نبوده؟
جانگکوک خشکش زد وقتی تهیونگ رو دید که از بیمارستان بیرون اومد و توی بغلش یه بچه کوچولو بود و پشت سرشون یه مرد قد بلند و خوشتیپ توی روپوش سفید بود. یکی از دستاش دور شونه تهیونگ بود و باهم به راحتی حرف میزدن. ورودی بیمارستان ایستادن و مرد مو قهوه ایی به تاکسی اشاره کرد و یکم دیگه با هم حرف زدن و تهیونگ هر از گاهی سرش رو‌ تکون میداد. جانگکوک خونش به جوش اومد وقتی تهیونگ یکی از اون لبخندای خوشگلش رو تحویل مرد داد و مرد هم خم شد و پیشونی تهیونگ رو به آرومی بوسید. مرتیکه عوضی دستش رو دور کمر تهیونگ انداخت و تا تاکسی راهنمایش کرد و کمک کرد که تهیونگ با بچه توی بغلش توی ماشین بشینن و بعد طرف راننده برگشت و خیلی کوتاه باهاش حرف زد و دید که به راننده پول داد و از ماشین تاکسی فاصله گرفت و تا موقعه ایی که تاکسی بره وایساد و بعد دوباره داخل بیمارستان رفت.
و تو تمام مدت جانگکوک اونجا وایساده بود بدون اینکه کسی متوجه اش بشه.
اینجا چه خبره؟ اون بچه کیه؟ اون مرد کی بود؟ تهیونگ تو بیمارستان چی کار داره آخه؟ چرا به نظر میاد با اون دکتر حرومزاده خیلی نزدیکن؟ واقعا دیگه داره مغزش سوت میکشه
واقعا چه اتفاق لعنتی داره میوفته؟

Will you be my boy again?Where stories live. Discover now