11K 1.3K 102
                                    

تهیونگ چشمای خسته اش رو با زنگ  آلارم گوشیش باز کرد و چند بار پلک زد و تلفنش رو برداشت و آلارم رو قطع کرد و آهی کشید و چشماش رو مالید و به طرف مخالف تخت چرخید و لبخندی از سر شوق سریع روی لبش اومد. توی بغلش ، بیبی اش خوابیده بود، آیکا. تهیونگ پسر دو ساله اش رو به سینه اش نزدیک تر کرد و پیشونیش رو به آرومی بوسید و به صورت خواب پسرش برای چند لحظه نگاه کرد. آیکا پوست نرم و سفیدی داشت و مو های مشکی ، لپ های تپل ولی خیلی ریز میزه بود . موهای بیبی اش رو نوازش کرد و با دقت از تخت بیرون اومد و نمی خواست عشقش رو هنوز بیدار کنه. با برخورد سرمای اتاق به پوستش به خودش لرزید و باعث شد سریع پتو رو محکم تر دور پسرش بپیچه تا گرم ترش کنه.
وقت رو تلف نکرد و گوشه اتاق رفت و بخاری برقی رو روشن کرد تا اتاق رو واسه آیکاش گرم کنه تا بیدار شه . اتاق کوچیکی بود و فقط یه تخت داشت که تهیونگ و آیکا روش میخوابیدن و یه کمد لباسی کوچیک و چند تا اسباب بازی این ور و اونور و دیگه هیچی. یه دستشویی کوچیک که کنار اتاق بود. تهیونگ واردش شد و از شر تیشرت اورسایز و کهنه و شلوار گشادش خلاص شد و دوشی گرفت. اون همیشه صبح ها دوش میگرفت وقتی که کوچولوش خواب بود وگرنه نمی تونست تنهاش بذاره اگر بیدار بود. از حمام بیرون اومد به همون سرعتی که داخل رفته بود و حوله ای بزرگی رو دور خودش پیچید و بعد پولیور ضخیم و پشمالوش رو برداشت و پوشید و آهی از سر آسودگی کشید وقتی هوای گرم تر به پوستش خورد. حوله دیگه ایی دور موهاش پیچید و از دستشویی کوچیکشون بیرون اومد.
آیکاش هنوز خواب بود، لبخندی زد و سمت پنجره رفت و بازش کرد و وقتی باد سرد زمستونی بهش خورد لرزید ، هنوز هوا تاریک بود ...هرچی نباشه ساعت پنج صبحه. پنجره رو بست و سمت کمد لباسی رفت و لباسای ضخیمی که آیکا داشت رو در آورد و سمتش رفت تا بهش لباس بپوشونه چون احساس میکرد قراره برف بیاد. بعد از اون با عجله اتاق رو ترک کرد و تو سالن رفت و بعد آشپزخونه فقط چهار قدم از اتاقشون تا آشپزخونه بود. مبل زرشکی و یه میز کوتاه قهوه خوری جلوی مبل بود که روش پر مداد رنگی و دفتر و کتاب نقاشی بود و یه تلویزیون کوچیک و قدیمی نزدیک دیوار و همین و دیگه هیچی. سمت راست گوشه سالن آشپزخونه بود. یه اپن کوتاه و سینک و گاز و یه کابینت بزرگ که زیر اپن بود که توش غذا های خشک بود و کنار کابینت یه یخچال کوچولو بود. تهیونگ سیب سبزی از یخچال برداشت و تمیز شستش و مطمئن شد که یه ذره گرد و خاکم روش نیست و بعد اونو به قطعات ریزی خرد کرد و توی کاسه ریخت؛ روی زانو هاش نشست و در کابینت رو باز کرد و یه بسته بیسکویت بچه در آورد و چندتا دونه اش رو توی کاسه ریخت و با سیب ها شروع کرد با چنگال له کردنشون از خشکی پوره خوشش نیمد و به خاطر همین شیر رو از یخچال برداشت و یکم به پوره اضافه اش کرد، فقط به اندازه ایی که بیسکویت ها نرم شن و بعدش گذاشت با سیب مزه دار شه.وقتی از پوره راضی شد گذاشتش کنار و شیشه شیر رو از کابینت برداشت و تمیز شستش و با آب جوشیده شده که الان خنک شده بود پر کرد. لبخندی به خودش زد و کاسه رو برداشت و قاشق کوچیکی داخلش گذاشت و همراه شیشه با خودش توی اتاق برد و وقتی وارد اتاق شد آیکاش رو دید که روی تخت نشسته و با مشت های کوچولوش چشماش رو داره میماله.
تهیونگ با عشق: ببین کی بیدار شده ...پسرم بیدار شده، صبح بخیر عشق من.
آیکا با شنیدن صدای آروم مادرش دستش رو پایین آورد و چشماش رو باز کرد و چشمای به آبیی چشمای تهیونگ بهش سلام کردن. بچه لبخند بزرگی زد وقتی تهیونگ رو دید و دندون های سفیدش رو تهیونگ به راحتی میتونست ببینه.
آیکا: مامی!
تهیونگ همونجوری که چیزایی که تو دستش بود رو روی عسلی میذاشت: جانم بیبی...مامان اینجاس
و نشست روی تخت و پسرش رو بغل کرد و توی بغلش نشوند و لبخندی زد وقتی دستای کوچولوش دور گردنش حلقه شد و سرش رو روی شونه های تهیونگ گذاشت. تهیونگ کمرش رو‌ ماساژ میداد و به آرومی تکونش میداد: بیبی خوشگل من...
با حالت آواز مانند ادامه داد: یکی یدونه من
برای چند دقیقه همینجوری بودن تا وقتی که آیکا توی بغل تهیونگ تکونی خورد و آروم و خجالتی: ماما...نونو..
تهیونگ آروم به خاطر لحن خجالتی ولی پر اشتیاق آیکا خندید: باشه
کمک کرد به آیکا که بین دست راست و سینه راستش قرار بگیره و پلیورش رو باز کرد و نوک سینه اش رو به پسرش نشون داد، آیکا سینه صورتی اش رو به دهن گرفت و با خوشحالی شروع به مک زدن کرد. تهیونگ پتو رو دور پسرش پیچید و به آیکا که با موهاش بازی میکرد لبخند زد. این جوری بود که آیکا شیر میخورد ، هرجوری بود باید تهیونگ رو میگرفت ؛ مادر و پسر هر دوشون از تماسای فیزیکشون لذت میبردن. تهیونگ مطمئن بود که این کار پسرش رو آروم و خوشحال میکرد دقیقا مثل خودش. لمس کردن جزء مهم ترین قسمت های رابطه اشون بود و تهیونگ تو هر شرایطی اینو به پسرش نشون میداد.
تهیونگ با شصتش گونه های آیکا رو نوازش میکرد و آروم دستش رو زیر گودی سیاه رنگ دور چشم پسرش میکشید و براش آهنگی رو زمزمه میکرد. تهیونگ خم شد و ابرو های آیکا رو بوسید و چشمش به قاب عکس روی عسلی افتاد و قلبش مچاله شد، بهش نگاه کرد ، تنها عکسی که تهیونگ از جانگکوک داشت ؛ توی عکس چارزانو روی زمین نشسته بود و سرش رو روی پای تهیونگ گذاشته بود و تهیونگ هم با موهاش بازی میکرد و هر دو تاشون خندون بودن. این عکس همیشه حس تلخ و شیرینی به تهیونگ میداد. یادآور روزای گذشته که تهیونگ سعی در فراموش کردنش داشت، یاد آور عشقشون و چه جوری ترک شدنش، یادآور اینکه کی تهیونگ رو ول کرده و یاد آور این بود که چه جوری باهاش بازی کرد و بعد مثل یه تیکه آشغال انداختش دور. اون هرچیزی که مال تهیونگ بود رو ازش گرفته بود ، قلبش، روحش ، پاکیش. تهیونگ آه لرزونی از بین لباش خارج شد؛ با همه این دلشکستگی ها تهیونگ هنوز به جانگکوک یه حسایی داشت، یه حسی مخلوط از عشق و نفرت. به خاطر اون تهیونگ الان آیکا رو داشت ولی با این حال تهیونگ نمی تونست به اینکه جانگکوک به راحتی نابودش کرد فکر نکنه ...کسی که بابای بچه اش بود. پس دوتا جانگکوک توی ذهن تهیونگ بود؛ یکیشون اونی بود که تهیونگ ازش متنفر بود اونی که ترکشون کرده بود و تهیونگ  قبل رو کشته بود و باعث شده بود آیکا تنها بی کس بمونه کسی که تهیونگ هیچ رحم و دلسوزی بهش نمیکرد و تهیونگ تا آخرین نفسش ازش متنفر بود. و یکی دیگه ...کوکیش . تهیونگ هنوزم به شدت عاشق کوکیش بود . توی رویاهاش و ذهنش، جانگکوک هیچوقت ترکشون نکرده بود، توی رویاش هنوز جانگکوک عاشقش بود و دوست داشت که شوهر تهیونگ باشه همونطوری که دوست داشت بابای آیکا باشه؛ به خاطر همینه که کوکیش فقط توی ذهنش زندگی میکنه. جانگکوکی که تهیونگ عاشقش بود توی گذشته گیر کرده اون توی خاطرات تعطیلات تابستون تهیونگ گیر کرده ...واسه همیشه و تنها یادآورش همین عکسه که آیکا هم دیوانه وار دوسش داره .
تهیونگ هیچوقت به پسرش دروغ نمی خواسته بگه ؛ اون به راحتی میتونست بگه که بابا نداره و باباش اونا رو نمیخواسته و قراره بدون اون بزرگ شه. اما تهیونگ نتونست.به جاش قلب کوچیکش و مغزش رو از دروغ های سفیدی که دلش میخواست واقعی باشن پر کرده بود. آیکا درمورد باباش میدونه ؛ بابای آیکا سر کاره و به خاطر همینه که خونه نیست . کار باباش یه جای دور از جایی که زندگی میکنن و یه روزی قراره برگرده خونه و هیچوقت دوباره ترکشون نکنه. تهیونگ پلکی زد وقتی آیکا سینه اش رو ول کرد و بهش نگاه کرد که سرش رو کج کرده بود تا گنجشک هایی که جیک جیک میکردن رو نگاه کنه. لبخندی زد و پلیورش رو بست و خم شد و از روی عسلی کاسه رو برداشت و قاشقی از پوره رو توی دهن کوچولوی آیکا گذاشت و آیکا به آرومی بیسکویت سیبی رو توی سکوت میخورد بدون اینکه چشماش رو از گنجشک ها برداره. تهیونگ به بیبی اش لبخندی زد و میتونست بگه خیلی  از رفتاراش به جانگکوک رفته...فقط چشمای آبیش مثل تهیونگ بود. تهیونگ با خوشحالی: اوه بیبی من تموم صبحونه اش رو خورده
و آیکا هم به همراه این حرف مادرش دست های کوچولوش رو بهم زد.
آیکا قبل از اینکه شیشه رو که تهیونگ بهش داده رو بخوره:کوچی خورد
تهیونگ سری تکون داد: اوهوم ، کویچی همه رو خورد.
هرروز پسرش اینجوری نمیتونست  به این راحتی غذا بخوره به خاطر همین تهیونگ خیلی خوشحال بود. تهیونگ پوشک آیکا رو عوض کرد و بهش لبخند زد : بریم لباس بپوشیم باشه؟
آیکا از بغلش بیرون اومد و از تخت پایین اومد و سمت کمدشون دویید : باته
شروع کرد برای خودش لباس بیرون آورد. تهیونگ خندید و دنبال لباس مناسب برای امروزش گشت، درواقع فقط یکی داشت کت و شلوار مشکی و پیرهن سفیدش.
تهیونگ: مامان امروز مصاحبه داره بیبی
آیکا عروسکش که اسمش فرند بود رو بیشتر بغل کرد: اوه...فوند بیا؟
تهیونگ با لبخند: البته که فرند میتونه باهات بیاد.
تهیونگ خودش اون عروسک رو براش بافته بود اون یه عروسک ساده با یه دماغ و چشم و لبخند بود با اینکه کهنه شده بود اما آیکا به دلایلی نگه اش داشته بود و دوسش داشت .
تهیونگ لباساش رو عوض کرد و لباسای آیکا رو هم تنش کرد. بازم آیکا بدون غر زدن لباسای دست دوزش رو پوشید؛ تهیونگ چند تا از لباساش رو بافته و دوخته بود، قبلا دستیار یه خیاط بود که هرچی هم بهش یاد نداده بود، بهش یاد داده بود چه جوری لباس برای خودشون بدوزه بدون اینکه بخواد زیاد خرج کنه...پول چیزی بود که تهیونگ بهش خیلی احتیاج داشت.
تهیونگ دستاش رو بهم کوبید وقتی تموم شدن: خیلی خب حالا ماسکامون رو بپوشیم.
تهیونگ ماسک های جدیدی از جعبه در آورد و اول روی صورت پسرش گذاشت و بعدش خودش پوشید و دستکش های کوچیک رو توی دست آیکا کرد و باهم از اتاق بیرون اومدن، تهیونگ یه شیشه شیر دیگه که از آب جوشیده پر شده بود رو برداشت و یه سیب هم برداشت و توی کیفش که توش پوشک بود گذاشتشون و شالگردنی دور گردن کوچولوی آیکاش پیچوند تا جایی که مطمئن شد بادی توی صورتش نمیخوره و کمک کرد که آیکا کفشش رو بپوشه  و بعد خودش هم کفش پوشید و دست آیکا رو گرفت : خب بریم عزیزم.
و باهم از خونه نقلیشون بیرون اومدن و تهیونگ گذاشت آیکا از پله ها پایین بیاد ، آیکا بدون دلیل این کار رو دوست داشت. تا زمانی‌ که از ساختمون بیرون بیان گذاشت آیکا راه بیاد و بعدش بغلش کرد و سمت نزدیک ترین ایستگاه مترو رفت.
آیکا یکی از دستاش رو دور گردن تهیونگ انداخته بود و با اون یکی دستش فرند رو بغل کرده بود و به اطراف نگاه میکرد و وقتی از پله برقی پایین رفتن جیغ آروم ولی خوشحالی کشید و منتظر اومدن مترو شدن.
آیکا به قطاری که داشت میومد اشاره کرد و با چشمای براق: ماما چوچو
تهیونگ لبخند زد: آره ، چو چو داره میاد تا پسرمو ببره.
تهیونگ صبر کرد که همه برن تو و بعد رفت تو. مثه همیشه شلوغ بود ، همه برای اینکه سر کار برن اومده بودن به خاطر همین شلوغ بود . تهیونگ خم شد تا ماسک آیکا رو چک کنه ببینه که کنار نرفته باشه. میکروب و ویروس با این وضعیت بد سلامتیش براش مضر بود. تهیونگ میله رو گرفت وقتی مترو ایستاد و دنبال جا گشت که بشینه که خیلی این کار طول نکشید.
+ تهیونگ هیونگ
تهیونگ به پسر دبیرستانی لبخند زد و با احتیاط پیشش رفت: صبح بخیر جه مین
جه مین لبخندی زد و بلند شد که تهیونگ جاش بشینه: صبح بخیر
جه مین هر روز صبح توی ایستگاه اول سوار مترو میشد و برای تهیونگ جا میگرفت تا همدیگه رو توی مترو ببینن واینجوری بود که دوستیشون شکل گرفته بود و تا موقعه ایی که به مقصدشون برسن باهم حرف میزدن.
جه مین با لبخند: چه خبرا آیکا؟
آیکا با چشمایی که توش ستاره بود بیرون رو تماشا میکرد با این حال جواب داد: کوچی ماما چوچو ....مین کوکی؟
جه مین خندید و یه بسته کوچیک کلوچه از کیفش در آورد و توی دستای کوچیک آیکا  که باز و بسته میشدن گذاشت.
تهیونگ لبخند کمرنگی زد: نباید بذاری کلوچه هات رو ازت بگیره جائه.
جه مین سری تکون داد: مهم نیست هیونگ فقط یه کلوچه اس
تهیونگ شکم آیکا رو مالید که توجه اش رو جلب کنه و با همون لبخند به جه مین: مرسی ...نشنیدم از جه مین تشکر کنی کویچی
آیکا با سینه های پف کرد: مینی میسی
تهیونگ نتونست جلوی خنده اش رو به خاطر رفتار های آیکا بگیره و خندید. این کارش یعنی به خودش افتخار میکرد چون کلمه مرسی جزء محدود کلمه هایی بود که درست نمیتونست بیانش کنه بدون اینکه تهیونگ اون رو برای دیگران ترجمه کنه. تهیونگ و جه مین راجب کارایی که آخر هفته انجام دادن بهم گفتن؛ تهیونگ بهش  درمورد بازی کردن توی پارک گفت و جه مین هم درمورد بازیه جدیدی که عموش براش گرفته بود گفت. تهیونگ و آیکا اول پیاده شدن و وقتی پیاده شدن ، تهیونگ آیکا رو زمین گذاشت و دست کوچولوش رو محکم گرفت باهم سمت خروجی رفتن. تهیونگ به محض اینکه نفس نفس زدن پسرش رو شنید بهش نگاه کرد و خم شد و عشق کوچولوش رو بلند کرد. آیکاش زود خسته میشد ولی اشکال نداشت تهیونگ تا هر وقت بیبی اش نیاز داشته باشه حملش میکنه. تهیونگ آهی کشید وقتی به بیمارستان بزرگ و لوکس رسیدن، اینجا بهترین بیمارستان شهر بود. داخل رفت و مستقیم سمت بخش آنکولوژی رفت.
پرستار بخش به تهیونگ سلام کرد : صبح بخیر
تهیونگ هم با لبخند جوابش رو داد: صبح بخیر ، ما اومدیم هانبین هیونگ رو ببینیم
دختر سری تکون داد: دکتر تو اتاقشون هسن میشه لطفا اسم بیمار رو بهم بگید؟
تهیونگ آیکا رو به سینه اش چسبوند: جئون آیکا
دختر باز سری تکون داد: اوه بله دکتر منتظرتون هسن امیدوارم پسرتون زودتر خوب بشن
تهیونگ تشکری کرد و سمت اتاق هانبین رفت.
هانبین بهترین آنکولوژیست کره بود. تمام امید تهیونگ به این دکتری بود که پسرش رو بهش سپرده بود. چون آیکا...مریض بود.
پسرش لوسمی داشت. تهیونگ بغضش رو قورت داد. آیکا وقتی هشت ماهش بود مریض شد؛ تب بالا داشت و همیشه عرق میکرد و نمی تونست چشماش رو باز کنه و لکه های عجیبی روی پوستش ظاهر میشدن به خاطر همین تهیونگ نوزده ساله اون رو به نزدیک ترین بیمارستان برد و بعد از کلی آزمایش متوجه شدن که آیکا لوسمی داره، سرطان خون. توی مدت کوتاه که تهیونگ متوجه بیماری پسرش شد ، دنیا رو سرش خراب شد و تهیونگ مرد. شخصی که به شدت دوسش داشت یه بیماری کشنده داشت؛ کسی که تهیونگ حاظر بود براش جونش رو بده. بعد از این شوک تهیونگ به تنها چیزی که فکر میکرد نجات دادن پسرش بود پس دنبال بهترین دکتر کشور گشت، کیم هانبین ، دکتر فوق العاده ایی بود و با نامجون هیونگ( متخصص اطفال ، دکتر دیگه آیکا) هر کاری میکردن تا آیکا دوباره سلامتیش رو بدست بیاره و تهیونگ ازشون ممنون بود. واقعا مطمئن نبود بدونه اونا چی کار میکرد ، اگر اونا نبودن نمی تونست کار کنه . بخش آنکولوژی یه قسمت نگه داری از بچه های مریض داشت ، آیکا یا اونجا میموند یا پیش هانبین یا پیش نامجون وقتی شیفت هانبین تموم میشد. سرطان یه بیماری پر خرج بود ، دارو ها خیلی گرون بودن ، شیمی درمانی و بیمارستان هم خیلی هزینه بر بودن به خاطر همین بود که تهیونگ شب و روز کار میکرد، دو یا سه تا کار در روز میتونست از جوابگو هزینه های بیمارستان باشه ولی براش مهم نبود تا وقتی که بیبی اش دوباره سالم شه تهیونگ تا دیر وقت کار میکرد تا پسرش درمان شه. به در اتاق هانبین کوبید و صدای بمی شنید و داخل رفت ؛ هانبین پشت میزش نشسته بود و سرش توی کتاب کوچیک سبز رنگش بود.
تهیونگ: هیونگ ~ اون کتابای منحرفانه ات رو وقتی بچم اینجاس نخون
آیکا تکرار کرد: کتاب مونبرف... بینی چوکوکو؟
هانبین بدون اینکه چشم از کتابش برداره: خودت میدونی شکلاتا کجان وروجک.
آیکا توی بغل تهیونگ تکونی خورد و تهیونگ پسرش رو زمین گذاشت ؛ آیکا به سرعت خودش رو به کشوی باز هانبین رسوند و جعبه شکلات رو در آورد. هانبین آیکا رو روی پاش نشوند و به تهیونگ اشاره کرد که بشینه. تهیونگ نشست و با خوشحالی: من امروز یه مصاحبه کاری دارم اگر بتونم کار رو بگیرم برامون خیلی خوب میشه
هانبین در جعبه رو باز کرد و شکلاتی به آیکا داد: تهیونگ کم کم دارم میترسم که داری خودت رو توی کار خفه میکنی
تهیونگ مصمم تر: نه هیونگ من خوبم ...چیزی توی لیست پیوند عوض شده؟
هانبین آهی کشید و سری تکون داد: اگر آیکا خواهر یا برادری داشت یا یکی از خانواده نزدیکش...
برای بیمارای لوسمی بهترین روش درمان اهدا کردن مغز استخوان بود ولی به این راحتی هم اهدا کننده یا کسی که بتونه خون و مغز استخوان بهشون بده پیدا نمیشد.بهترین اهدا کننده ها افراد درجه یک خانواده بودن اگر نه مجبور بودن از بقیه افراد بگیرن. لیست پیوندی برای افرادی که لوسمی بودن و منتظر پیوند بودن وجود داشت و وقتی اهدا کننده پیدا میشد کسی که صدر جدول بود پیوند میشد و بقیه منتظر اهدا کننده بعدی میشدن.
آیکا هم اول لیست بود، اما خون تهیونگ بهش نخورد و هنوز اهدا کننده ایی براش پیدا نشده. تهیونگ چشماش پر اشک شد و جلوی ریختنشون جلوی پسرش رو گرفت: ولی ما ...ما نداریم. فقط من و پسرم هستیم و...د...دیگه کسی نیست
هانبین با لحن اطمینان بخشی: مشکلی نیست تهیونگ ، یه راه دیگه برای درمان آیکا پیدا میکنیم.
تهیونگ سرش رو تکون داد و بلند شد: مرسی هیونگ من بهتره برم.
هانبین آیکا رو گذاشت زمین : باشه
آیکا سمت تهیونگ رفت؛ تهیونگ رو به روش زانو زد و گونه های تپلش رو بوسید: مامان باید بره باشه عشقم؟
آیکا با چشمای اشکی: ماما نرو
این چیزی بود که تهیونگ ازش متنفر بود . از اینکه پسرش رو تنها بذاره و بره سر کار متنفر بود ولی مجبور بود. دست پسرش رو گرفت : کویچی ببین مامان مجبوره بره ، مجبوره کار کنه چون میخواد برات اسباب بازی و لباسای جدید بخره باشه؟
آیکا سرش رو تکون داد: ماما کار. ماما اسابازی جدید میخره.
تهیونگ پسرش رو محکم بغل کرد : آفرین عزیزم. مامان عاشق آیکاس.
آیکا با اینکه جفتشون ماسک داشتن لبای تهیونگ رو بوسید: کوچی هم ماما رو دوست
نفس عمیقی کشید و پیشونی آیکا رو بوسید و بلند شد: هر اتفاقی افتاد بهم زنگ بزن هیونگ
هانبین سرش رو تکون داد و دستای کوچیک آیکا رو توی دستای بزرگش گرفت چون داشت گریه میکرد: باشه نگران نباش.
وقتی دو دلی تهیونگ رو دید آیکا رو بغل کرد : برو تهیونگ ما باهم میریم پیش نامجون هیونگ
تهیونگ سری تکون داد و با عجله از اونجا رفت و این بار جلوی اشکاش رو نگرفت وقتی صدای هق هق پسرش رو شنید که تهیونگ رو میخواست.
_________________________________________
خوب اینم یه پارت طولانی بفرمایید😍💋
یه چیزی یادم رفت بگم ، کویچی به زبان ژاپنی یعنی امید زندگی ، به خاطر همین تهیونگ این لقب رو به آیکا داده. 😆
کامنت فراموش نشه 🥺
دوستتون دارم💋
Mini

Will you be my boy again?Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt