①⑦

11K 1.2K 48
                                    

تهیونگ سریع از جاش بلند شد: لیسا شی
می ترسید که این زن پسرش رو بیدار کنه، خیلی طول نکشید که صدای گریه آیکا اومد. جانگکوک بی حوصله : چیه لیسا؟
سمت مبل رفت تا آیکا رو بلند کنه. هرزه احمق پسرش رو ترسونده بود . جانگکوک به ملایمت: هی بیبی...
وقتی دستای باز آیکا رو دید بلندش کرد: چیزی نیست با...یعنی کوکی نمیذاره کسی بهت آسیب بزنه هوم؟
آیکا سرش رو تکون داد و یکم از لرزشش کم شد؛ به صورت اخمو لیسا نگاه کرد و محکم تر شونه جانگکوک رو گرفت: کوکی...طلایی ترسناک
جانگکوک کمرش رو ماساژ داد و با لحن جدی: با این صورت به پسرم نگاه نکن
لیسا با داد: م..منظورت چیه پسرت؟ کل شرکت دارن راجب تو و منشیت حرف میزنن.
جانگکوک آیکا رو محکم تر بغل کرد و غرید: خفه شو لعنتی! تو کی باشی که بیایی اینجا و منو سوال و جواب کنی ؟
لیسا به تندی: من دوست دخترتم ، ما از زمان دانشگاه باهم بودیم
تهیونگ حس میکرد چیزی از قلبش نمونده. جانگکوک قبل از اینکه باهاش آشنا شه دوست دختر داشته؟ ولی با تهیونگ ازدواج کرد و بهش آیکا رو داده؟ با...باعث شده قلب یکی دیگه بشکنه؟ جانگکوک با تهیونگ به این دختر خیانت کرده؟
جانگکوک با گفتن هر کلمه عصبی تر میشد: تو دوست دختر من نیستی اینو تو کله پوکت فرو کن؛ آره شاید یه زمانی همدیگه رو به فاک میدادیم ولی تو فقط زیرخواب بودی همین.
لیسا: ولی اوپا تو که میدونی من دوست دارم!
جانگکوک با سردی: من به عشق ارزون تو نیاز ندارم، مطمئنم که چندتا مرد دیگه تو دستات داری برو پیش اونا اشک تمساح بریز.
لیسا غرید : حداقل یه توضیح به من بدهکاری، این بچه کیه؟
جانگکوک پوزخندی زد: با پسرم آشنا شو...آیکا، فوق العاده نیست؟
لیسا ناباورانه: پ...پسرت؟
جانگکوک گونه کپل آیکا رو بوسید: آره پسرم...
دستش رو دور کمر تهیونگ انداخت و با همون پوزخند: و با تهیونگم آشنا شو...زن خوشگلم و وفادارم و البته مادر پسرم.
تهیونگ چشماش گرد شد وقتی لیسا برگشت تا نگاش کنه. واقعا نمی تونست جلوی لرزش رو بگیره...تنفر لیسا خیلی مشخص بود.
اشکایی از عصبانیت تو چشماش جمع شد: ت...تو بهم خیانت کردی؟
جانگکوک: من و تهیونگ الان سه ساله که باهم ازدواج کردیم و من فکر نمی کنم تو آدمی باشی که راجب خیانت چیزی بگی.
لیسا: من ...من با کسی نبودم تو این یک سال
جانگکوک پوزخند تمسخر آمیزی زد: اوهو این حتما یه رکورد جدیده.
لیسا از رک بودن جانگکوک خوشش نیمد و داد زد: جانگکوک اوپا
آیکا تو بغلش لرزید که جانگکوک محکم تر گرفتش: مگه نگفتم لال شو و گمشو تا خودم بیرونت نکردم.
لیسا برای لحظه ایی بهش نگاه کرد و وقتی چیزی که دنبالش میگشت رو پیدا نکرد، چشم غره ایی به تهیونگ رفت و بعد از اونجا رفت. تهیونگ آه لرزونی کشید و به جانگکوک نگاه کرد: میتونم پسرمو داشته باشم؟
جانگکوک کمک کرد که تهیونگ آیکا رو بگیره و ابرویی بالا انداخت: مو طلایی؟
تهیونگ سرش رو پایین انداخت: میشه ما زودتر بریم؟
جانگکوک باشه زیر لبی گفت و به رفتنشون نگاه کرد....دوباره به فاک داده بود وضعیتشو نه؟
*****************************************
تهیونگ راه رفت و راه رفت. برف دیگه نمی بارید و برف ها رو کنار زده بودن و هوا سرد و سوز داشت. تهیونگ کتش رو در آورد و دور پسرش پیچید. آیکا توی بغلش ساکت بود حتما ناراحت بودن تهیونگ رو حس کرده بود و یه بار دیگه تهیونگ خدا رو شکر کرد که بهش همچین بچه فوق العاده ایی داده. سر از پارک در آوردن و یکم بیشتر راه رفت و روی یکی از نیمکت های سرد نشست و به گودال یخ زده نگاه کرد . آیکا روی پاش نشسته بود وبهش نگاه میکرد که لبش رو میگزید تا گریه نکنه.
تهیونگ: میشه با...باهم حرف بزنیم کوی؟
آیکا سرش رو تکون داد و گونه تهیونگ رو تو دستای کوچولوش گرفت: حف...
این یه جورایی براشون تازه نبود  این کار؛ تهیونگ همیشه درمورد چیزایی که اذیتش میکرد با آیکا حرف میزد و آیکا هم بهش گوش میداد. با اینکه خیلی از حرفای تهیونگ رو نمی فهمید ولی گوش کوچولوش رو بهش قرض میداد بدون اینکه حرف بزنه.
تهیونگ سرش رو به طرفین تکون داد: دیگه نمی دونم چی بیشتر از همه داره اذیتم میکنه؛ جانگکوک به خاطر اینکه اعتمادش به من کم بود ولم کرد یا واقعا داشت باهام بازی میکرد وقتی اونجا بود؟
وقتی رو گونه اش چند تا قطره اشک اومد ، آیکا به آرومی پاکشون کرد.
تهیونگ: ن...نمی دونم ، وقتی فکر میکنم همه چی داره خوب میشه باز یه اتفاق میوفته. اصلا ازم چی میخواد؟ نمی بینی داره دوباره و دوباره بهم آسیب میزنه؟ نمی شه فقط بره؟
به خاطر سرما به خودش لرزید ولی براش مهم نبود فقط میخواست حرفایی که تو دلش مونده رو بگه.
تهیونگ: فکر می کنم...فکر میکنم باید جدا شیم. من هیچی ندارم که به جانگکوک بدم.
فین فینی کرد: و..ولی می ترسم تو رو ازم بگیره. اون خیلی‌ قویه و من...من فقط تهیونگم...آدم مهمی نیستم، کسی بهم کمک نمیکنه و ...و من نمی تونم تحمل کنم. جانگکوک هیچوقت مال من نبوده ولی ولی نمی تونم تحمل کنم که تو رو هم از دست بدم...نمی تونم تحمل کنم که بلایی سرت بیاد بیبی
بغضش رو قورت داد و بلند شد و جفتشون رو از برف تکوند و پسرش رو دوباره به خودش چسبوند : تو نباید بری ب..بیبی، تو منو ترک نکن؛ من نمی تونم بدون تو زندگی کنم، لطفا..خ..خدا لطفا ...ا..ازم نگیرش...منو جاش ببر و..ولی بذار آیکا زنده بمونه.
مطمئن نبود که کسی دعا هاش رو شنیده باشه. اون فقط بیست و یک ساله اش بود، هم سن و سالاش الان یا دانشگاه بودن یا توی این پارتی و اون پارتی بودن و تا خر خره مست میکردن، پولاشون رو بدون اهمیتی خرج میکردن و تنها نگرانیشون امتحان های آخر ترمشون بود . تهیونگ چی؟ اون شبانه روز نگران پسرش بود، میترسید از دستش بده و بعضی وقتا به خاطر این فکر خوابش نمی برد و تا صبح به پسرش نگاه میکرد تا مطمئن شه نفس میکشه. اون بین یه ازدواجی که نزدیک به بهم خوردنش بود، قرار داشت و تقریبا فقیر بود و یتیم بود توی این دنیا بزرگ مسخره؛ تهیونگ تو این دنیا با پسرش تنها بود. واسه چند دقیقه نفس نفس میزد و گذاشت یکم حالش بهتر شه واشکاش رو پاک کرد با لبخند به پسرش نگاه کرد. آیکا مو های طلایی تهیونگ رو ناز کرد: ماما؟ کوچی ماما دوس
تهیونگ: منم دوست دارم ، مرسی که بهم گوش کردی لاو
و شروع کرد به راه رفتن. آیکا سرش رو تکون داد: کوچی گوش، کوچی ماما دوس
تهیونگ لبخندش پررنگ شد : مامان هم آیکا رو دوست داره خب بریم مارکت و غذا بخریم
آیکا با عجله و خوشحالی : کوکی!
تهیونگ خندید: هرچی بیبیم بخواد.
همونطور که راه میرفتن ، تهیونگ با پسرش حرف میزد.
*****************************************
تهیونگ بغضش رو قورت داد و موهای پسرش رو با ملایمت تمام نوازش کرد. داشتن  یکی یکی میریختن، بعضی از قسمت های سرش هم کچل شده بود. چند روز از شیمی درمانیش گذشته بود ولی هنوز آیکا درد داشت به خاطر عوارض بعدش. تهیونگ بوسه پر عشقی هرجایی که خالی بود میذاشت و آروم دایره های ریزی روی شکم پسرش میکشید.
تهیونگ به آرومی: حالا ، چه طوره باهم شام درست کنیم؟
آیکا لبخند کوچیکی زد: شام باهم
پوستش به شدت سفید شده بود و زیر چشماش سیاه شده بود.
تهیونگ عروسک رو بهش داد: فرند هم با خودمون بیاریم
آیکا عروسک رو به سینه اش چسبوند و سرش رو روی شونه تهیونگ گذاشت وقتی مامانش بلندش کرد و از اتاق بیرون اومدن. تهیونگ به آرومی از پله ها پایین اومد و با جئون ها رو به رو شد که آماده رفتن بودن.
جونگهیون وقتی دید داره پایین میاد با لبخند: تهیونگ دوست داری با ما بیایی؟
یه جشن خیره امشب قرار بود برگزار شه و جئون ها برگزارکننده اش بودن.
تهیونگ هم با لبخند: نه بابا، ممنون
جونگهیون سمتش رفت و کمر آیکا رو ماساژ داد تا توجه اش رو به خودش جلب کنه: امشب نوه ام چطوره؟
آیکا جوابی نداد و بیشتر سرش رو تو گودی گردن تهیونگ فرو کرد.
تهیونگ: متأسفم بابا ، این روزا یکم حالش خوب نیست
جونگهیون سرش رو تکون داد: متوجه ام
جانگکوک سمتشون رفت و پهلو های آیکا رو گرفت تا از تهیونگ بگیرتش و جالب برای جانگکوک، آیکا شروع کرد به جیغ زدن و پاهاش رو تکون دادن و محکم تر تهیونگ رو بغل کرد.
تهیونگ کلافه: چی کار داری میکنی؟
چند قدم رفت عقب: حداقل ازش قبلش بپرس. پسرم این روزا خیلی شکننده شده.
جانگکوک آب دهنش رو قورت داد: من پیشت میمونم و بهت تو هرچیزی بخوای کمک میکنم.
تهیونگ به صورت جانگکوک نگاهی کرد و با تمسخر خندید: تو فکر میکنی من به کمکت نیاز دارم؟ حدس بزن چی شده؟ نه من یه مادر مجردم و این پسر منه ، مال من . فکر میکنی قبل از تو چی کار میکردم؟ فکر میکنی بعد از تو چی کار میکنم؟ حالا هم اگر اجازه بدین باید واسه پسرم شام بپزم....بابا امیدوارم شب خوبی داشته باشید.
و بعد رفت توی آشپزخونه. بزرگ و سفید بود. کل اونجا با کاشی های سفید پوشیده شده بود و وسط آشپزخونه میز بزرگی بود و دورش صندلی های بلند برای نشستن.
تهیونگ تا وارد شد به آشپز: عصر بخیر جین هیونگ
جین لبخندی زد: سلام تهیونگا
اون چند روز پیش با جین آشنا شده بود و ازش اجازه گرفته بود که  از قسمت کوچیک یخچال استفاده کنه و از آشپزخونه هم همینطور و به نظر می رسید که جین باهاش مشکلی نداشت و از اون روز به بعد هرشب باهم شام می پختن و میخوردن و دوستیشون رو قوی تر میکردن. تهیونگ سمت یخچال رفت: امروز چه طوری هیونگ؟
جین با لبخند: خوبم ، دارم به منو فردا فکر میکنم
تهیونگ در یخچال رو باز کرد: چه خوبه که من آشپز نیستم چون نمی تونستم به این همه غذا فکر کنم...بیبی چی میخوای؟
آیکا بدون اینکه بهش نگاه کنه، شونه اش رو بالا انداخت: خوردن نه
تهیونگ آهی کشید. دوباره اشتهای آیکا کور شده بود ولی با این حال تهیونگ باید بهش غذا میداد.
تهیونگ: یکم سوپ؟
آیکا سرش رو به معنی نه تکون داد
تهیونگ: پس برنج؟
دوباره جواب منفی گرفت و ادامه داد: گوشت قلقلی؟ نه؟ باشه
به چیزایی که داشت به دقت نگاه کرد: پوره سیب زمینی چه طور؟ و...و میتونم توش پنیر بریزم هوم؟
آیکا ساکت بود ولی بعد آروم سرش رو تکون داد.
تهیونگ لبخندی از روی رضایت زد: عالیه، الان درست میکنم.
آشپزی کاره آسونی نبود ؛ با دست سالمش آیکا رو گرفته بود و با اون یکی سیب زمینی ها رو توی قابلمه انداخت و آب روشون ریخت و روی گاز گذاشت تا آبپزشه. وقتی آماده بودن، آب گرم رو با آب سرد عوض کرد و شروع کرد به پوست کندنش و بعدش شیر و پنیر کم چرب در آورد و شروع کرد به آماده کردن پوره، با یه دست کار کردن براش چالش برانگیز بود ولی تهیونگ بهش عادت داشت.
تهیونگ: خیله خب...
پوره رو توی بشقاب گذاشت و سمت میز رفت و نشست و آیکا رو تو بغلش نشوند و قاشق پری از پوره برداشت و جلوش گرفت: بفرمایید بیبی
آیکا آروم دهنش رو باز کرد و توی سکوت غذاش رو خورد ، خیلی نخورد ولی تهیونگ مطمئن بود که هنوز گشنه اشه.
بعد از اینکه تمام پوره خورده شد : الان خوبه؟
آیکا سرش رو تکون داد و نفس عمیقی کشید و بیشتر به تهیونگ چسبید و تهیونگ هم محکم تر بغلش کرد و یکم از پوره اش برداشت و خورد همونجوری که با جین که رو به روش بود و غذاش رو میخورد حرف میزد.
جین بعد از شام کشو رو باز کرد و جعبه ایی بیرون آورد: آیکا ببین برات یه چیزی دارم.
تهیونگ جعبه رو از جین گرفت  و لبخندی زد وقتی توش رو دید: بادکنک؟ ببین بیبی، میخوای یکیشو برات باد کنم؟
آیکا سرش رو با خوشحالی تکون داد
تهیونگ: باشه، کدوم رنگ؟
بهش بادکنک ها رو نشون داد. آیکا داخل جعبه رو دید و یه مشت از بادکنک های رنگی رو برداشت.
تهیونگ موهاش رو ناز کرد: همه اش؟
آیکا سرش رو تکون داد: آله، کوچی دوس!
جین خندید: مهم نیست ته ، بیا باهم بادشون کنیم.
تهیونگ هم لبخندی زد و با جین شروع کردن به باد کردن بادکنک هایی که آیکا انتخاب کرده بود. آیکا با دیدن باد کردن بادکنک ها کلی بهش خوش گذشته بود و به گونه های تو رفته و صورت های سرخشون خندید و بعد از اینکه باد شدن، تهیونگ آیکا رو پایین گذاشت و با جین تمام بادکنک ها رو روی سرش ریختن. آیکا از ذوق و خوشحالی خندید و سعی کرد بگیرتشون. تهیونگ لبخند کوچیکی به لب داشت و دوباره نشستن و جین بهش چایی تعارف کرد. آیکا دست فرند رو گرفته بود و با بادکنک ها بازی میکرد، شوتشون میکرد، پرتشون میکرد و با خوشحالی دنبالشون میدویید.
جین در جواب تهیونگ که ازش پرسیدم بود که چند ساله پیش جانگکوک ایناس: الان میشه ۱۰ سال میشه
تهیونگ لبخند زد: اوه این خیلی طولانیه هیونگ
جین : آره هست...
میخواست یه سوال دیگه بپرسه که صدای نفس بلندی شنید و بعدش ناله ایی و بعد صدای بلند گریه آیکا شنیده شد. تهیونگ به سرعت سمت پسرش برگشت و نفسش حبس شد. آیکا بیخیال بادکنک هاش شده بود و فرند هم گوشه دیگه زمین بود و آیکا بلند گریه میکرد و با دستای کوچولوش زیر بینی اش رو مالید وقتی یه چیز قرمزی داشت پایین میومد. تهیونگ کنارش زانو زد و پسرش رو بغل کرد و دستاش رو گرفت که به بینی اش دست نزنه: وای نه، ب..بهش دست نزن بیبی. درد داری؟
آیکا نمی تونست جواب بده به خاطر هق هقاش و با هر هق هق انگار قلب تهیونگ رو پاره میکردن. تهیونگ بهش با التماس: ل..لطفا آروم باش
هق هق هاش برای لحظه ایی ساکت شد و بعد نفس عمیقی کشید و سعی کرد باز نفس عمیق بکشه ولی بعد خم شد و هرچی خورده بود رو بالا آورد؛ تهیونگ دوباره نفس بر شده بود وقتی دید پسرش داره بالا میاره و همراه آیکا داشت گریه میکرد و هنوز از بینی آیکا خون میومد . از ترس اینکه خفه شه ، کمرش رو ماساژ داد و چند بار بهش کوبید تا وقتی که دوباره آیکا صاف شه. آیکا نفسی گرفت و گریه اش تموم نشد. تهیونگ لبش رو گزید و دستمالی درآورد و دهن آیکا رو سریع پاک کرد. همونجور که اشک از چشمای درشتش پایین میومد آیکا: کوچی معذرت ماما
تهیونگ بغلش کرد : ن..نه. ت..تقصیر تو نیست...هی..هیچی تقصیر تو نیست.
تهیونگ آب دهنش رو قورت داد و وسایل شست و شو رو از کابینتی که جین بهش آدرس داده بود برداشت و سطل رو از آب پر کرد و بهش مواد شوینده اضافه کرد و دستمال های نمدار هم برداشت و شروع کرد به پاک کردن زمین و هر از گاهی بدون وقفه از چشماش اشک پایین میومد. آیکا روی زمین نشسته بود و زانوهاش رو تو شکمش جمع کرده بود و دستاش رو دورشون پیچیده بود با چشمای اشکی به تهیونگ نگاه میکرد و هر ازگاهی خون از بینی اش میومد و سریع پاکش میکرد باعث شده بود صورتش خونی بشه و صورت سفیدش با قرمز رنگ بگیره.
تهیونگ وقتی صدای پا شنیدن سرش رو بلند کرد و آه بلندی کشید و آه لرزونی از بین لباش خارج شد وقتی صاحب های خونه رو دید که جلوی در ایستاده بودن و با احساس های مختلف بهش نگاه میکردن. جونگهیون از نگرانی چشماش گرد شده بود کنارش هلنا با اخم بهش نگاه میکرد. جانگکوک با درد نگاش میکرد و لیسا که به دست جانگکوک آویزون بود با حالت چندشی بهش نگاه میکرد.
تهیونگ بزور آب دهنش رو قورت داد: م..من...من متأسفم که آ..آشپزخونتون رو کثیف کردم و..ولی داشتم تمیزش میکردم.
برای اینکه حرفش رو ثابت کنه خم شد و بقیه خون و استفراغ رو پاک کرد و بعد وسایل رو سر جاش گذاشت و پیش آیکا برگشت: بیبی درد داری؟
آیکا: نه، درد نه
تهیونگ آه راحتی کشید: پس بریم حموم و بعد بخوابیم باشه لاو؟
آیکا سرش رو تکون داد و وقتی مامانش بلندش کرد بغلش کرد : کوچی مامی ددی خواب؟
تهیونگ سرش رو تند تکون داد: البته عزیزم البته که ما با ددی میخوابیم.
تهیونگ به جئون ها تعظیمی کرد و از آشپزخونه رفت و همه داشتن بهش نگاه میکردن وقتی از پله ها داشت بالا میرفت.
آیکا: ددی کجا؟
تهیونگ : داره کار میکنه، داره به سختی کار میکنه چون میخواد برای آیکا دوچرخه قرمز رو بخره ولی وقتی کارش تموم شد و برگشت، اون میبوسدت و بغلت میکنه و دیگه هیچوقت ما رو ول نمیکنه.
جانگکوک به خانواده اش نگاه کرد که رفتن، که رفتن تا خودشون زخم هاشون رو به تنهایی لیس بزنن تا خوب شه. جانگکوک کی بود؟ شوهر تهیونگ و بابای آیکا . و دقیقا چی کار کرده بود که لیاقت اون دوتا عنوان رو داشت؟ هیچی، کاملا هیچی . تهیونگ نمی خواستش، پسرش نمیشناختش پس جانگکوک برای چی زنده بود؟ وقتی برای اونا خوب نبود به درد چی میخورد؟
دستاش مشت شد و از خونه زد بیرون و هیچکی وقت نکرد که ازش بپرسه کجا میره و وقتی برگشت، به هیچ کس گوش نداد که باهاش داشتن حرف میزدن و مستقیم سمت اتاق تهیونگ رفت و با عجله در زد و ایستاد. تهیونگ پلکی زد وقتی صدای در رو شنید. با آیکا حموم رفته بودن و تازه لباس پوشیده بودن. رفت تا در رو باز کنه و وقتی در رو باز کرد چشماش گرد شد و خشکش زد ، ظربان قلبش تند تر شد. جانگکوک جلوی در ایستاده بود ولی کاملا متفاوت بود، موهای سیاهش کوتاه شده بودن جوری که صورتش کاملا مشخص بود و لبخند پررنگی روی لباش بود و باعث شده بود چشماش برق بزنه و بین نفس کشیدن و آروم کردن قلبش، تهیونگ متوجه شد که جانگکوک دقیقا کپی عکسی که ازش دارن هست ، دقیقا مثل جانگکوک تهیونگ.
وقتی جیغ آرومی شنید به پایین نگاه کرد.
آیکا با صدای بلند: ددی!

Will you be my boy again?Where stories live. Discover now