①⑥

11.1K 1.2K 47
                                    

جانگکوک به آرومی بیدار شد و آب دهنش رو قورت داد تا گلوش از خشکی در بیاد و بعد به آرومی وایساد و چشماش رو مالید و سینه لختش رو خاروند. دوش سریعی گرفت و با پاهای برهنه سمت اتاق تهیونگ رفت. برای چند دقیقه جلوی در بسته ایستاد و بعد با کمترین صدا بازش کرد و داخل رفت. خانواده کوچولوش روی تخت خواب بودن ، لبخند کوچیکی زد و کنارشون نشست. تهیونگ روی شکمش خوابیده بود و یه دستش دور آیکا بود که داشت تقلا میکرد و بعد از چند دقیقه ، آیکا چشمای آبی نفس برش رو باز کرد و با مشت کوچولوش چشماش رو مالید و بعد به جانگکوکی که کنارشون بود نگاه کرد و لبخند زد: کوکی؟
جانگکوک هم با لبخند: جانم؟ صبح بخیر جوجه
خم شد و با احتیاط آیکا رو جوری که تهیونگ بیدار نشه بلند کرد.
همونجوری که سمت اتاق خودش میرفت زمزمه کرد: بریم اتاق من و بذاریم یکم دیگه مامانت بخوابه.
آیکا سرش رو تکون داد: ماما بخواب
و سرش رو یکم کشید عقب وقتی جانگکوک با ملایمت صورتش رو شست: کوکی خواب ؟
جانگکوک : آره منم خوابیدم و خیلی خوشحالم که تو اینجایی جوجه ...اینجا پیش من
آیکا خنده نخودی کرد و یکم رو تخت بالا پایین پرید: کوکی اپی(هپی)؟
جانگکوک خندید و پسرش رو گرفت و باهم روی تخت خوابیدن: آره من خیلی خوشحالم که کویچی با منه...من خیلی آیکا رو دوس دارم.
آیکا روی شکم جانگکوک نشست: دوس؟ کوکی کوچی دوس؟
جانگکوک گونه اش رو نوازش کرد: درسته من خیلی دوست دارم تو چی؟
آیکا بلند: کوچی کوکی دوس
جانگکوک لبخندش پررنگ تر شد ‌بیبی بویش رو به سینه اش چسبوندش و رایحه ی بچگونه اش رو توی ریه هاش فرستاد : خیلی خوش شانسم که شما رو دارم
آیکا تو بغلش تقلا کرد: کوکی، نونو.
جانگکوک پلکی زد: نونو؟ تو نونو میخوای؟
آیکا سرش رو تکون داد: کوچی نونو
جانگکوک اخمی کرد: نونو چیه آخه؟ بذار ببینم...
گوشیش رو برداشت تا توی نت سرچ کنه: نگران نباش هوم؟ هیچ چیزی نیست که تو بخوای و من نتونم بهت بدم.
برعکس قولش، جانگکوک هیچی راجب نونو پیدا نکرد...هیچی تو این ده دقیقه لعنتی که باعث شده بود آیکا ناآروم تر شه و چشماش اشکی شه.
آیکا غر زد و با چشمای اشکی: نونو، کوچی نونو....مامی
جانگکوک بلند شد و بغلش کرد و بیشتر به خودش نزدیکش کرد: هی هی گریه نکن بیبی باشه؟
آیکا لباش لرزید وقتی یه چیز نزدیکی به صورتش دید و یکم از جانگکوک فاصله گرفت و به پهنا صورتش لبخند زد: نونو!
جانگکوک به پسرش نگاه کرد و پلکی زد: ها؟
قبل از اینکه جانگکوک بتونه ریکشنی داشته باشه، آیکا خم شد و سینه اش رو به دهن گرفت و با خوشحالی مکید. صورت جانگکوک قرمز قرمز شده بود و دستش رو روی دهنش گذاشت وقتی پسرش محکم تر سینه اش رو مکید. آیکا اخم کرد وقتی شیری گیرش نیمد و محکم تر مکید ولی بازم چیزی تغییر نکرد و با عصبانیت سینه جانگکوک رو ول کرد و شروع کرد به بلند گریه کردن. صورت جانگکوک هنوز قرمز بود وقتی پسرش رو دوباره بغل کرد و کمرش رو ماساژ داد: مثه اینکه من یه چیزایی رو نمی تونم بهت بدم....مامانت رو بیدار کنیم یعنی؟
آیکا شونه جانگکوک رو گرفت: ماما
جانگکوک: چه طوره از آشپزخونه بهت شیر بدم ؟ میخوام یکم بیشتر مامانت بخوابه بیبی
+ جانگکوک
جانگکوک سرش رو بلند کرد و تهیونگ رو دید که به داشت میومد داخل ، لبخند زد: مو طلایی، صبح بخیر...پسرمون تو رو میخواد.
تهیونگ سرش رو تکون داد. بدون اینکه پسرش تو بغلش باشه از خواب بیدار شد و تقریبا داشت سکته میکرد. اونا تو یه محیط جدید بودن و تهیونگ نمی خواست آیکا تنها باشه تا قبل از اینکه به اینجا عادت بکنن .
تهیونگ: صبح بخیر....
روی تخت نشست و با ملایمت: عشقم،
آیکا به سرعت چشماش رو باز کرد: مامی
تهیونگ پسرش رو گرفت و آیکا خودش رو تو بغلش جمع کرد.
تهیونگ رد اشکاش رو بوسید : چرا داری گریه میکنی کوی؟ میدونی که مامان دوست نداره آیکا رو گریون ببینه
آیکا پیرهن تهیونگ رو کشید و غر زد: نونو
تهیونگ: باشه بزار بریم تو اتاقمون
آیکا به جانگکوک اشاره کرد: نه! کوکی
تهیونگ : میخوای پیشش باشی؟
آیکا لبخند زد: آله
تهیونگ: باشه...
به جانگکوک نگاه کرد: ببخشید
و بعد برگشت و کمک کرد که آیکا بین دست راست و سینه اش قرار بگیره. همونجور که پیرهنش رو بالا میداد آیکا پرسید: کوکی؟
تهیونگ: بیبی ، نونو فقط برای توئه...مامان نمی تونه بذار بقیه ببیننش باشه؟
جانگکوک حس کرد که قلبش داره میشکنه، اون واسه تهیونگ غریبه بود؟
آیکا: کوچی نونو؟
تهیونگ : آره لاو ، نونو مال تو فقط
آیکا: ماما کوچی!
و بعد نوک سینه تهیونگ رو به دهن گرفت و با خوشحالی شروع به مک زدن کرد.
تهیونگ پیشونیش رو بوسید: آره بیبی من مال توئم.
تهیونگ خم شد و گذاشت پسرش موهاش رو دور انگشتش بپیچه و انگشت کوچولوش رو بوسید: تو تمام دنیا مامانی، تنها دلیلی که الان نفس میکشه، جوری تو رو دوست داره که ستاره ها آسمون رو دوس دارن، جوری دوست داره که ابرها باد رو دوس دارن ، جوری دوست داره که ماه زمین رو دوس داره....
تهیونگ لبخند آرومی زد و جا به جاش کرد تا سرش روی شونه اش باشه: بریم لباسات رو عوض کنیم.
بلند شد و برای جانگکوک سر تکون داد و به سرعت از اتاق رفت.جانگکوک تنها همونجایی که وایساده بود، شد. دوباره چی کار کرده بود که تهیونگ یخی برگشته بود؟
_________________________________________
تهیونگ بعد از اینکه پوشک آیکا رو عوض کرد: فکر میکنم امروز باید بریم مارکت؛ باید غذا بخریم به هرحال
آیکا سرش رو تکون داد: غدا....کوکی؟
تهیونگ خندید: اوه البته کلوچه خیلی مهمه
آیکا ریز خندید: متمه!
تهیونگ با لبخند دستش رو گرفت و از اتاق بیرون اومدن. تهیونگ پله ها رو به آیکا نشون داد: ببین بیبی، من نمی خوام تنها جایی بری باشه؟ شاید بلایی سرت بیاد و مامان خیلی اونوقت گریه می کنه اگر اتفاقی برات بیفته.
آیکا سر تکون داد: کوچی نره، ماما اشک نه
تهیونگ بهش لبخندی زد: مرسی بیبی
و بعد باهم آروم پایین رفتن. بقیه افراد خونه رو دور میز پیدا کردن که داشتن صبحونه میخوردن. تهیونگ با لبخند به جونگهیون : صبح بخیر بابا
جونگهیون هم لبخندی زد: صبح بخیر، آیکا چه طوری؟ خوب خوابیدی؟
آیکا ساق پای تهیونگ رو بغل کرد: کوچی ماما خواب
هلنا : صبحونه راس ساعت ۸ اگر نمی دونستی
تهیونگ با بیخیالی: خوش به حال شما...خیلی خوبه که با نظم اید.
دست آیکا رو گرفت: بریم لاو
جانگکوک بلند شد: تهیونگ هیچی نخوردی عزیزم
تهیونگ: گشنه نیستم
به جونگهیون لبخند زد: روز خوبی داشته باشین بابا
جانگکوک دنبال زنش دوید: مو طلایی صبر کن باهم بریم
تهیونگ بدون اینکه بهش نگاه کنه: نه مرسی
مشغول تن کردن کت آیکا بود: نمیخواد به خاطر من از صبحونه ات بزنی به هرحال باید مسیر های اینجا رو یاد بگیرم.
تهیونگ صاف ایستاد و کتش رو برداشت ولی قبل از اینکه بتونه بپوشه، جانگکوک کمرش رو گرفت تا مانعش بشه.
جانگکوک: عزیزم باز چی شده ما که خوب بودیم؟
تهیونگ ابرویی بالا انداخت و سعی کرد خودش رو آزاد کنه: کاری که درسته؟
جانگکوک صورتشو تو دستش گرفت: تهیونگ من نمی تونم چیزی رو درست کنم اگر باهام حرف نزنی
تهیونگ لجوج تر: نمی خوام راجبش حرف بزنم
و یه قدم رفت عقب. جانگکوک آهی کشید: باشه ولی باهم میریم
تهیونگ هم آهی کشید و سرش رو تکون داد و کتش رو پوشید و شالگردنش رو سفت تر کرد و کمک کرد پسرش دستکش هاش رو بپوشه و بعد بلندش کرد و بدون حرفی خونه رو ترک کردن.
واقعا جانگکوک فکر کرده بود که همه چی به روال قبل برمیگرده بعد از دیشب؟ فکر میکرد که به همین راحتی می بخشتش؟ این واقعیت بیشتر داشت عذابش میداد، اینکه جانگکوک به اندازه کافی بهش اعتماد نداشت. جانگکوک به عشقش شک داشت، فکر میکرد عشقش بهش تموم میشه ...و چی ازش انتظار داشت؟ اینکه با آغوش باز دوباره جانگکوک رو قبول کنه و ببخشتش. و البته میخواست سعی کنه و فراموشش کنه اگر بشه!
تهیونگ با لبخند: اوه داره دوباره برف میاد بیبی
آیکا به آسمون اشاره کرد: بف!
تهیونگ : درسته اگر به اندازه باشه شاید بتونیم باهاش بازی کنیم
آیکا: بازی
بعد دستاش رو دور گردن تهیونگ حلقه کرد. تهیونگ به کمک جانگکوک سوار ماشین شد و با شوهرش یه کلمه هم تا به بیمارستان برسن حرف نزد . همونطور که وارد بیمارستان میشدن: با هانبین وقت داره؟
تهیونگ: نه، امروز هیونگ براش میخواد وقته شیمی درمانی بذاره باید بریم پیش نامجون هیونگ.
جانگکوک میخواست تمام افراد زندگی پسرش رو بشناسه به خاطر همین: اون کیه؟
تهیونگ جلوی در اتاق هانبین ایستاد و آروم در زد: متخصص اطفال ...که دکتر آیکا هم هست
وقتی صدای «بیا تو»هانبین رو شنیدن، داخل رفتن.
تهیونگ لبخندی به دکتر جذاب زد: صبح بخیر هیونگ
هانبین: صبح بخیر ته، وروجک...جانگکوک شی
جانگکوک به زور : سلام
هانبین برنامه هاش رو توی لپ تاپش چک کرد: خیله خب، فردا دوباره آیکا شیمی درمانی میشه
تهیونگ آیکا رو محکم تر بغل کرد: باشه هیونگ
جانگکوک: هیچ درمانه دیگه ایی نیست؟ من حاضرم براش هرکاری کنم؛ میتونیم منتقلش کنیم به یکی از بیمارستان های آلمان ، دکترای دیگه براش بیاریم نمی دونم هرچیزی که بهترش کنه.
هانبین: اول که بزار بهت این اطمینان رو بدم که بیمارستان ما بهترین دکتر و بهترین متد رو داره ، من و تو شاید دوست نداشته باشیم قبول کنیم ولی آیکا جز بیمارای سرطانیه. این بیماری نیاز به صبر و مراقبت زیاد میخواد تا بشه حداقل ضعیفش کرد. آیکا نصف عمرش که مریضه و تهیونگ داره پا به پاش میجنگه از وقتی فهمیده مریضه . یه پیشنهاد برات دارم از خانواده ات بخواه که آزمایش بدن و یکم قوی تر باشن وگرنه نمی تونه از پسش بربیایی شازده.
بدون اینکه چشم از جانگکوک برداره ادامه داد: تنها یه راه واسه بیمارای لوسمی هست اونم پیوند مغزاستخوانه ، البته در حال حاضر...
جانگکوک برای یه مدت ساکت بود: من میخوام خودم آزمایش بدم و جز من پدربزرگ و مادربزرگش و عموش هم این کار رو میکنن.
تهیونگ چشماش گرد شد، هیچوقت به این فکر نکرده بود، چهارتا آدم دیگه که شاید نقش بزرگی تو درمان آیکا میتونن داشته باشن.
هانبین لبخندی زد: عالیه ، من این روزا سرم خیلی شلوغه ولی یه جا براتون پیدا میکنم مشکلی نیست؟
جانگکوک هم لبخندی زد: نه چه مشکلی آخه...
هانبین به تهیونگ نگاه کرد: خوبه، خوشحال نیستی ته ته؟
تهیونگ با خوشحالی سرش رو تکون داد: چرا هیونگ
بعد از ملاقات با هانبین، سمت اتاق نامجون رفتن.
تهیونگ به آرومی: جانگکوک ...ممنونم ازت.
جانگکوک آهی کشید: بیبی لطفا به خاطر هر کاری که برای آیکا میکنم ازم تشکر نکن، اون پسر منم هست ؛ شما دوتا خانواده منید و من حاظرم براتون هرکاری بکنم.
تهیونگ سرخ شد و قبل از اینکه بتونه حرف بزنه به اتاق نامجون رسیدن و سریع تر از قبل رفتن تو.
نامجون لبخندی زد که چالش معلوم شد: ببین کی اینجاس که منو ببینه.
آیکا وقتی دکترش که هیچوقت با سوزن آسیب بهش نمیزد رو دید،جیغی کشید: مونی
نامجون بلند شد و آیکا رو از تهیونگ گرفت: جانم؟ خوش اومدین تهیونگی ، جانگکوک شی
جانگکوک سرش رو تکون داد و دکتر رو شناخت ؛ همونی که شب اول به بیمارستان اومده بود ، دیده بود.
تهکوک ساکت بودن همونجور که نامجون داشت آیکا رو معاینه میکرد: بزار ببینم...
شاید کمتر از ۱۵ دقیقه شد که نامجون لبخندی زد : پسر سالمیه به جر مسئله لوسمیش . من چندتا کبودی روی بدنش دیدم ولی به خاطر مریضیشه و نمیشه کاری براشون کرد، کم وزن که به خاطر وضعیتش نورماله. این روزا چه جور غذا خوردنش ته؟
تهیونگ: اون تو روز دوبار شیر منو میخواد و از پوره میوه ای هم که من درست می کنم خوشش میاد، با سوپ هم مشکلی نداره تا وقتی که تند نباشه و خوب...دیونه کلوچه است؟!
نامجون خندید: خوبه که، بهش تا وقتی اشتها داره غذا بده
تهیونگ آیکا رو ازش گرفت و سرش رو تکون داد: چشم هیونگ
نامجون کشوش رو باز کرد و جعبه ایی رو که دنبالش بود پیدا کرد و درش آورد و به تهیونگ داد: با آب قاطیش کن و هرروز بخور ...میدونم که چیزی نمیخوری
تهیونگ لبخندی زد: ممنون هیونگ
نامجون سری براش تکون داد: کاری نکردم، تا بعد
آیکا برای نامجون بای بای کرد: تابت
و بعد از اتاق اومدن بیرون. سمت اتاق نگهداری رفتن: خب، حالا مامان باید بره سر کار باشه بیبی؟
آیکا ناله ایی کرد و بیشتر به تهیونگ چسبید: نه...ماما نرو
تهیونگ با حوصله: ولی عزیزم، مامان باید کار کنه که برات اسباب بازی جدید بخره
آیکا جیغ کشید: نه! ماما نرو
تهیونگ با التماس: لاو لطفا
آیکا شروع کرد به گریه کردن و بیشتر تو بغل تهیونگ فرو رفتن: ماما نرو، کوچی تنها، ماما نرو
تهیونگ آهی کشید؛ چرا همیشه اینقدر سخت بود؟
جانگکوک آروم کمر آیکا رو ماساژ داد: باشه
و بعد دست تهیونگ رو گرفت و از بیمارستان بیرون رفتن.
تهیونگ سعی کرد از کشیده شدنش، جلوگیری کنه: چی کار داری میکنی؟
جانگکوک : نمی خواد اینجا بمونه پس با خودمون می بریمش
تهیونگ: ش...شرکت؟
جانگکوک سرش رو تکون داد و در ماشین رو براش باز کرد: آره ما پدر و مادرشیم و ما باید حواسمون بهش باشه.
تهیونگ سوار شد: ولی کار چی؟
جانگکوک هم سوار شد: مهم نیست، کار که مهم تر از پسرمون نیست که. یه پرستار واسه اش میگیرم و یه اتاق مناسب توی شرکت میگم جیمین براش ردیف کنه جایی که به راحتی بتونه به ما دسترسی داشته باشه.
تهیونگ با این پیشنهاد جانگکوک متحیر شده بود . خیلی خوب بود که شک میکرد واقعیت داشته باشه.
تهیونگ: مرسی ای...این خیلی خوبه
جانگکوک با لبخند بهش نگاه کرد: چی بهت گفتم؟
ظربان قلبش شدت گرفت به خاطر جذاب بودن همسرش: د...درسته تشکری واسه پسرمون نکنم
جانگکوک لبخند رضایت بخشی زد: آره
زود به شرکت رسیدن و از ماشین پیاده شدن. جانگکوک آیکا رو بلند کرد و دست تهیونگ رو گرفت و باهم وارد شرکت شدن. همونجوری که راه میرفتن، کارمندا وایمستادن تا ریئسشون و با منشیش و بچه ایی که بغلش بود رو نگاه کنن.
آیکا دور ورش رو نگاه کرد: کوکی کجا؟
جانگکوک لبخندی زد: اینجا جاییه که من و مامانت کار میکنیم، دوسش داری؟
آیکا سرش رو تکون داد: کوچی دوس
جانگکوک لبخندش پررنگ تر شد: خوبه چون همه اش ماله تو؛ ما جئونا هرچی داریم ، همه اش ماله تو
آیکا ریز خندید: ججون آیتا
جانگکوک خندید: ببینش، اسمت باحال نیست؟
تهیونگ هم خندید و باهم وارد اتاقشون شدن. امروز خیلی بهش خوش گذشته بود، بیشتر از اون چیزی که تصور میکرد. اونا در مشترکشون رو باز گذاشتن تا آیکا راحت بتونه تهیونگ که پیش جانگکوک بود رو ببینه، با لپ تاب جانگکوک بازی کرد و چند تا نقاشی برای کوکی کشید که جانگکوک با خوشحالی اونا رو به دیوار زد. بعضی وقتا پیش تهیونگ میرفت و اونجا میموند و نزدیکای ظهر ، باهم ناهار خوردن دقیقا زیر نگاه های کارمندا و بعدش تهیونگ آیکا رو خوابوند و تقریبا تا دو ساعت بدون مزاحمتی کار کردن تا زمانی که دختر مو بلوندی توی دفترشون اومد: جانگکوک اوپا!

Will you be my boy again?Where stories live. Discover now