②①

12.2K 1.2K 63
                                    

جانگکوک و تهیونگ هر کدوم یکی از دستای آیکا رو گرفته بودن و از پله ها پایین میومدن و آیکا با خوشحالی از روی هرکدوم می پرید. سر میز صبحونه ، جونگهیون بهشون سلام کرد و صبح بخیر گفت. تهیونگ هم با لبخند بهش جواب داد. هلنا روش سمته دیگه بود و تهیونگ هم تصمیم داشت که کاری بهش نداشته باشه. آیکا رو روی پای جانگکوک نشوند و رفت توی آشپزخونه و با عجله صبحونه آیکا رو درست کرد و یه گپ کوچیکی با جین زد و بعدش دوباره سره میز برگشت. برای چند لحظه سکوت بود و همه داشتن غذاشون رو میخوردن و تنها کسی که بین خوردن حرف میزد، آیکا بود که با جونگهیون مشغول بود و بدون وقفه باهم حرف میزدن ولی حتی یکبار هم با هلنا حرف نزد انگار که اصلا نمی شناختش و اصلا وجودش رو حس نمیکرد و مثه اینکه حسشون متقابل بود چون هلنا هم همینطور رفتار میکرد. وجود آیکا براش مهم نبود و با تهیونگ هم فقط در مواقع لزوم حرف میزد. جانگکوک گلوش رو صاف کرد تا توجه ها رو به خودش جلب کنه : دیروز با یونگی هیونگ حرف زدم
هلنا با صورت با نشاط: حالش چه طور بود؟ اون خیلی وقته بهم تماس نگرفته
جانگکوک سرش رو تکون داد: گفت با اولین پرواز میاد خونه البته وقتی کاراش اوکی شه.
هلنا با خوشحالی: واقعا؟ چرا یدفعه ایی؟
جانگکوک با پوزخند: داره واسه آیکا میاد مامان جون
لبخند روی لب هلنا ماسید و جانگکوک : همونطور که میدونید آیکا لوسمی داره و من با دکترش حرف زدم و گفت میتونیم آیکا رو از این دردا با پیوند مغز استخوان راحت کنیم
جونگهیون لبخند زد: این عالیه پسر
جانگکوک هم با لبخند: اره پدر ، برای پیوند به ما نیاز داره یعنی خانواده درجه یکش و فکر کنم هفته بعدی یا بعد ترش همه میریم بیمارستان تا آزمایش خون بدیم . من خودم خیلی امید دارم که یکی از ما میتونه جوجه مون رو نجات بده
جونگهیون هم با خوشحالی سرش رو تکون داد: منم امیدوارم پسرم
هلنا: من نمی تونم انجامش بدم، از سوزن متنفرم
همه ساکت بودن و باورشون نمی شد که هلنا همچین حرفی رو زده باشه. جانگکوک که فکر کرده بود اشتباه شنیده به آرومی پرسید: یعنی چی که از سوزن خوشت نمیاد؟
هلنا: ازشون میترسم جانگکوک
تهیونگ حس میکرد یکی توی صورتش مشت زده، نفساش تندتر شد و بیبی اش رو به سینه اش نزدیکتر کرد.
جانگکوک با ناباوری: تو از سوزن میترسی؟ تو از سوزن لعنتی میترسی؟
بلند شد و داد زد: پسر من چی؟ اونم میترسه!
هلنا دستش رو بلند کرد تا پسرش رو آروم کنه: ببین جانگکوک
جانگکوک بلندتر داد زد: جانگکوک، جانگکوک چی؟! تو اصلا میفهمی داری چی میگی؟ میفهمی ما داریم درمورد کی حرف میزنیم؟ اون نوه ی تو مامان
هلنا هیسی کرد: من نوه نخواسته بودم، من هیچکدوم از اینا رو نخواسته بودم.
+من
همه به تهیونگ که با صدای لرزون داشت حرف میزد نگاه کردن.
تهیونگ: من میدونم که از من خوشتون نمیاد . میدونم از اینکه روستایی ام خوشتون نمیاد . میدونم که خوشتون نمیاد که با‌ جانگکوک ازدواج کردم، میدونم که فکر میکنید لیسا شی برای جانگکوک بهتره ولی...ولی شاید شما تنها شانس آیکای من باشید، اون هرروز حالش بدتر میشه و خیلی طول نمیکشه که خون بدید و من ... من ...اگر کمک کنید ، من میرم...من و کوکی ازهم ..ازهم جدا میشیم و من پسرمو برمیدارم و میرم.
جانگکوک به زنش توپید: تهیونگ! اگر یکبار فقط یکبار دیگه بشنوم حرف طلاق رو میاری وسط، قسم میخورم...
آهی کشید: من و تو هیچوقت از هم جدا نمیشیم حله مو طلایی؟ باهم به عنوان زن و شوهر میمریم و حتی اگر خوده ریئس جمهورم بیاد و بخواد که طلاقت بدم، به چپمم نیست و این کار لعنتی رو نمیکنم روشنه یا بیشتر روشنت کنم جئون تهیونگ؟
تهیونگ با چشمای گرد سرش رو تکون داد. خوشحال بود چون فهمیده بود که هر اتفاقی هم بیفته، جانگکوک بیخیالش نمی شه و این یه حس تعلق داشتن به یکی رو به تهیونگ میداد.
جانگکوک سمت هلنا برگشت و با سردی و چندشی تمام بهش نگاه کرد که هلنا به خودش لرزید: تو! من دیگه حتی دیگه نمی تونم مادر صدات کنم، فقط اینو بدون اگر مجبورشم، دست و پات رو میبندم و با خودم میبرمت اون خراب شده.
خم شد و آیکا رو از تهیونگ گرفت و دست تهیونگش رو گرفت و کمکش کرد بلند شه و سمت در رفتن. میخواست خانواده اش رو برای صبحونه ببره جایی که بتونن تو آرامش باشن و غذاشون رو بخورن. بعد از اینکه صدای کوبیده شدن در اومد، جونگهیون سمت هلنا برگشت: تو کی هستی؟
هلنا با چشمای گرد نگاش کرد: جو..جونگهیون ؟
جونگهیون : نگو که همون هلنایی هستی که من دیدمش وقتی چهارده سالش بود. نگو که همون هلنایی که تو سن پونزده سالگی بهم یونگی رو داد. فقط ...فقط بس کن و به خودت نگاهی بنداز. از کی دست از زنی که من دوسش داشتم کشیدی؟ از کی تاحالا به تنها چیزی که فکر میکنی خودتی؟ نمی بینی داری جانگکوک رو زجر میدی؟
هلنا به زمین چشم دوخت: من فقط بهترین چیزا رو واسش میخوام
جونگهیون صداش از اعصبانیت میلرزید: اگر به فکر خوبی اش بودی، دست از اینکه اونو از خانواده اش جدا کنی برمیداشتی.
اگه به فکرش بودی، به پسر درحال مرگش کمک میکردی. تو دیگه چه جور مادری هستی؟ نه بهتره بگم چه جور آدمی هستی؟
یه غریبه حاظره همین الان به آیکا کمک کنه ولی تو نه. تو نسبت به همه چی کور شدی جزء خودت.
هلنا لبش رو گزید و به چشمای شوهرش نگاه نکرد که جونگهیون : به خاطر رفتارای تو بود که یونگی رفت.
هلنا چشماش گرد شد و جونگهیون با ابروی بالا انداخته شده: چیه؟
واقعا فکر کردی یونگی نیاز داشت که بره اون سر دنیا تا شرکت رو اداره کنه؟ بزار من بهت بگم...نه نداشت و همین جا شرکت رو بگردونه و با جیمین باشه ولی تو دقیقا همون کاری که با جانگکوک کردی رو با اونم کردی تنها تفاوتش این بود که یونگی فرصت فرار کردن از زیر دستت رو داشت و ازش استفاده کرد.
من خودم شخصا برای جانگکوک اینا خونه پیدا میکنم و تو نمی تونی مزاحمشون بشی چه برسه بخوای ناراحت یا بهشون نیش بزنی.
بلند شد و سمت خروجی سالن رفت و وایساد و بدونه اینکه برگرده: و اگر خودت رو درست نکنی ، متاسفانه اونی که تو این خونه طلاق میگیره جانگکوک و تهیونگ نخواهند بود .
هلنا نفسش گرفت و بهش نگاه کرد و صداش زد ولی جونگهیون یکبار هم برنگشت . همونجا تک و تنها نشست. سر میز صبحونه ای که قرار بود تمام خانواده اش دورش باشن؛ ولی اون تنها بود. اشکاش گونه هاش رو خیس کردن ولی هیچکس رو نداشت که اونا رو براش پاک کنه. این همون حسی بود که تهیونگ داشت وقتی جانگکوک تو زندگیش نبود؟
هلنا حس میکرد داره محو میشه و این تنهایی داره زنده زنده میخورتش.
*****************************************
تهیونگ آروم راه میرفت و آیکا هم چند قدم ازش جلوتر بود و تهیونگ دنبالش تو شرکت راه میرفت. آیکا ماسک و کلاه پف پفی اش رو پوشیده بود و سعی داشت همه جا رو ببینه. تهیونگ برای کارمندایی که بهش تعظیم میکردن سر تکون میداد؛ بعد از اینکه فهمیده بودن که همسر ریئسشونه ، همه بهش مثل جانگکوک احترام میذاشتن و تهیونگ واقعا نیازی به این توجه ها نداشت ولی هرچی بهشون میگفت ، انگار نه انگار. آیکا بعد از چند دقیقه گردش وایساد و دستاش رو بلند کرد: ماما
تهیونگ بلندش کرد: خسته شدی بیبی؟
آیکا خمیازه کوچیکی کشید و چشماش رو مالید: نونو
تهیونگ سمت نزدیکترین آسانسور رفت: باشه بریم اتاق بابایی و شیرتو میخوری و یکم هم میخوابی
جانگکوک نزدیکترین اتاق به دفترش رو خالی کرده بود و از جیمین خواسته بود که اون رو به اتاق بچه تبدیل کنه و هنوز جفتشون دنبال بهترین پرستار برای آیکا بودن و به نظر میرسید که این کار بیشتر از اینم طول میکشه چون غیر از جانگکوک، جیمین هم خیلی تو انتخاب سختگیر بود. وقتی داخل اتاق رفتن، جانگکوک با لبخند : برگشتین به این زودی؟
تهیونگ: اخه موقعه چرت زدنه.
جانگکوک از پشت میزش بلند شد تا کنارشون روی مبل بشینه: اوه منم خیلی دوست دارم یه چرت بزنم
تهیونگ خندید و همونجور که آیکا گونه جانگکوک رو ناز میکرد: مطمئنم که میخوای
پلیورش رو بالا زد و خیلی طولی نکشید که آیکا با مک زدن خوابش برد. جانگکوک با سر انگشتش گونه آیکا رو ناز کرد و بعد سرش رو روی پای تهیونگ گذاشت، اون به نزدیک بودن و توجه موطلایی اش به اندازه جوجه اشون نیاز داشت.
جانگکوک به آرومی : فردا یه شیمی درمانی دیگه داره نه؟
تهیونگ سرش رو تکون داد. از اینکه شیمی درمانی داشت پسرش رو داغون میکرد متنفر بود ولی الان تنها چیزی بود که بیشتر از همه بهش نیاز داشتن.
تهیونگ: من فقط...من فقط میخوام این دردا زودتر تموم شه، خیلی داره اذیت میشه.
جانگکوک: بزودی، یکی از ما میتونه بهش کمک کنه قول میدم لاو
تهیونگ: ولی اگر هیچکدوم از خون ها بهش نخورد چی؟
جانگکوک رون تهیونگ رو فشار داد: نگران نباش من مطمئنم که میخوره ولی اگه نخورد من کسی که بتونه بهش پیوند بده رو پیدا میکنم و ازشون میخوام که این کار رو برای جوجه مون انجام بدن
تهیونگ پلکی زد: ج..جواب میده؟
جانگکوک سرش رو تکون داد: اره من چندتا پرونده از هانبین گرفتم و خوندم و این عادیه پس ما یه راه حل دیگه هم داریم. نگران نباش.
تهیونگ با لحن ستایشگری زمزمه کرد: کوکی، خیلی ممنون. تو خیلی داری براش تلاش میکنی. تو فوق العاده ایی حتی بهتر از رویاهای ما.
جانگکوک فقط با لبخند پای تهیونگ که با پارچه مشکی شلوارش پوشیده شده بود رو بوسید و تهیونگ هم بهش لبخند زد و موهای پر کلاغی اش رو نوازش کرد که جانگکوک اه عمیقی کشید و چشماش رو بست و سرش رو بیشتر به کف دست تهیونگ چسبوند. تهیونگ جرعت نمیکرد که سر و صدا کنه و به پسراش نگاه کرد که خوابشون برده بود.اتاق توی سکوت مطلق بود و تهیونگ قبل از اینکه در باز بشه آروم بود. جانگکوک چشماش رو باز کرد وقتی پرش تهیونگ رو حس کرد و بلند شد و دید که لیسا با چشمای گرد شده داره نگاهشون میکنه. تهیونگ پشتش رو به در کرد و نمی خواست دیده بشه و جانگکوک هم کتش رو درآورد و دور شونه تهیونگ انداخت که بدنش رو بپوشونه. جانگکوک سمت میزش رفت: علیک سلام لیسا خانوم
تصمیم گرفته بود که با لیسا دوست معمولی بمونه و مشکلاتشون رو برای همیشه حل کنه...اگه بشه البته.
جانگکوک: و دلیل ملاقاتت؟
تهیونگ آیکا رو روی کاناپه خوابوند و ‌پتوش رو روش کشید و بلند شد، میخواست جلوی جانگکوک رو بگیره که کاره احمقانه ایی نکنه ولی مثه اینکه لیسا هم برای دعوا نیمده بود و چشماش اشکی بود و دستش دور شکمش بود انگار که یکی توی شکمش کوبیده باشه.
لیسا بغضش رو قورت داد : من...من ..من میخواستم تنهایی باهات حرف بزنم.
جانگکوک آهی کشید : هیچی نیست که بخوام از همسرم مخفی کنم پس..
لیسا به تهیونگ آروم و بعد به جانگکوک نگاه کرد: تو دیگه نمیخوای ما رابطه ایی داشته باشیم؟
جانگکوک سرش رو تکون داد: دقیقا ، میدونم که وقتی جوون تر بودیم باهم بودیم ولی بخوام رو راست باشم ما سی یک سالمون شده و جفتمون هم میدونیم که ما این رابطه رو اصلا جدی نمیدونیم که بخواییم دوباره شروعش کنیم. تو همیشه دوست پسرای دیگه ات رو دور و ورت داشتی و برای من مهم نبوده. واقعا فکر میکنی اگه دوست داشتم همچین چیزی رو قبول میکردم؟
به تهیونگش نگاه کرد که داشت با چشمای گرد نگاهشون میکرد و ادامه داد: اولش فکر میکردم که پیشنهاد دکتر آیکا رو قبول کرده و دکتر دوست پسرشه...
تهیونگ نفسش گرفت ولی جانگکوک لبخند شرمنده ایی به عشقش زد: و میخواستم هانبین رو بکشم به همین راحتی ...ولی تهیونگ فقط و فقط مال من بوده
به لیسا نگاه کرد که داشت گریه میکرد و آهی کشید: لیسا تو خوشگلی و موفقی و به راحتی میتونی هر مردی رو که بخوای بدست بیاری.
لیسا اشکاش رو پاک کرد: ولی ...ولی چرا نمیشه تو باشی؟
جانگکوک باز اه کشید: لیسا من و تو به درد هم نمیخوریم. تو چه چیزی بیشتر از اسمم، شغلم و خانواده ام از من میدونی؟ هیچی ، کاملا هیچی. من چی درموردت میدونم؟ تنها چیزی که میدونم اینه که موهات بلوند بوده و تو صورتیش کردی و اینا چیزایی نیست که بشه باهاش یه رابطه درست کرد و به غیر از اون من هیچ حسی بهت ندارم و معذرت میخوام اگه اذیتت کردم و واقعا امیدوارم از زندگیت راضی باشی ولی من اونی نیستم که باید تو زندگیت باشه.
لیسا نفساش به شماره افتاد: شماهم همدیگه رو نمیشناسید، من حداقل ده ساله که میشناسمت ولی به اصطلاح همسرت چی؟
فقط برای تعطیلات تابستون پیشش بودی و وقتی برگشتی ازدواج کرده بودی...اصلا منطقی نیست.
جانگکوک شونه ایی بالا انداخت: مهم نیست که منطقی نیست ولی از کی تا حالا عشق منطق سرش میشه؟ بار اولی که دیدمش اون قلبمو دزدید نه فقط قلبم ، هرچیزی که مال من بود رو برای خودش نگه داشت. من میخواستم با تهیونگ ازدواج کنم فقط به خاطر خودخواهی خودم چون میخواستم که کسی جز من رو نبینه، اگه بخواد منو فراموش کنه به اسمش توجه کنه و دوباره منو به یاد بیاره . من تنفرشو پذیرفتم به خاطر اینکه زندگیش رو خراب کردم و اگر نمی تونم عشقش رو داشته باشم پس به جاش تمام تنفرش رو به جون میخرم. من همیشه به موطلاییم فکر میکنم خوب یا بد مهم نیست ...و تا وقتی که توی ذهنشم من راضیم. الان منطقیه؟ نمی دونم، موطلایی واقعا منو عوض کرده، منو به یکی بهتر تبدیل کرده ، باعث شده که احساس...احساس زنده بودن بکنم. من فقط ...بعضی چیزا نیازی به توضیح ندارن و همونجورین که میبینی.
جانگکوک پلکی زد وقتی صدای هق هقی شنید ولی صدای لیسا نبود. برگشت و دید تهیونگ داره گریه میکنه و به آرومی بلند شد و سمت موطلاییش رفت و صدای در رو شنید ؛ حتما لیسا رفته بود ولی براش مهم نبود . به محض اینکه به تهیونگ رسید ، اشکاش رو پاک کرد: موطلایی ...ببخشید همه اش اشکت رو درمیارم
تهیونگ سرش رو تکون داد و بهش لبخندی زد: نه من فقط خیلی خوشحالم، اشکام همیشه به خاطر درد نیست عوضی .
جانگکوک سرش رو تکون داد و گونه اش رو بوسید. تهیونگ با همون لبخند روی نوک پاش ایستاد و لباش رو روی لبای جانگکوک گذاشت. جانگکوک شوکه پلکی زد چون این اولین باری بود که تهیونگ پیش قدم شده بود و جانگکوک میتونست قسم بخوره که به قول هیونگش، تویه کونش عروسیه! اونم جواب بوسه مو طلاییش رو داد و دستش رو دور کمرش انداخت و اینکه تهیونگ تویه بوسه خیلی مهارتی نداشت بیشتر جانگکوک رو ارضا میکرد چون این یعنی فقط خودش بود که لبای صورتی تهیونگ رو بوسیده بود و هیچ کس هم نمی تونه بهش دست بزنه چه برسه ببوستش. به خودش لرزید وقتی تهیونگ ناله ایی کرد و یکی از دستاش رو زیر پلیور تهیونگ برد و کمرش رو ماساژ داد.
اره تهیونگ رو میخواست، دلش برای لمس کردنش تنگ شده بود ولی خوب اونا فقط یکبار (شدید) باهم خوابیده بودن و خیلی چیزا رو باید یاد میگرفتن نه؟ ازش جدا شد و تهیونگ سرخ شده بود و نفساش تندتر شده بود. جانگکوک پوزخندی زد و گونه بعد گردنش رو بوسید که تهیونگ نخودی خندید و جانگکوک رو حل داد عقب: بسه کوکی یادت بیاد کجاییم...
جانگکوک با همون پوزخند دستش سمت باسن تهیونگ خزید: این یعنی میتونیم اینو تویه خونه ادامه بدیم؟
تهیونگ خندید و بیشتر قرمز شد: هی بسه دیگه عوضی و برو سر کارت. ما فقط وقتی آیکا خوابه میتونیم کار کنیم و باید بیشترین سو استفاده رو از این وقت بکنیم.
جانگکوک سرش رو تکون داد: حق با توئه.
تهیونگ: همیشه حق با منه
جانگکوک آروم خندید و پیشونیش رو بوسید و دوباره سمت میزش برگشت و تهیونگ هم لبخندی زد و بعد از اینکه به آیکا سر زد ، سمت میز خودش برگشت و شروع به کار کرد.
*****************************************
جانگکوک همونجور که پاش رو تکون میداد: چه قدر طول میکشه؟
توی بیمارستان بودن تا آیکا شیمی درمانی بشه و جانگکوک و تهیونگ بیرون اتاق منتظرش بودن. تهیونگ خسته به نظر میرسید. هر وقت پسرش برای شیمی درمانی میرفت ، وقتی برمیگشت بدتر از قبل بود و تهیونگ مطمئن نبود که چه قدر دیگه آیکا میتونه تحمل کنه.
تهیونگ چشمای به خون نشسته اش رو مالید: طولانیه
جانگکوک آهی کشید ‌و زنش رو بغل کرد: همه چی درست میشه و دیگه نیازی نیست که اینجا بیاییم
تهیونگ سرش رو که روی سینه جانگکوک بود تکون داد: مرسی که اینجایی کوک
جانگکوک محکم تر بغلش کرد و موهای طلایی اش رو بوسید: ببخشید که زودتر پیشتون نبودم ولی همه چی درست میشه قول میدم
تهیونگ دوباره سرش رو تکون داد و سرش رو روی شونه جانگکوک گذاشت.
جانگکوک بعد از مدتی: چی کار میکنن وقتی شیمی درمانی میشه؟
تهیونگ: شیمی درمانی اونجوری که به نظر میاد پیچیده نیست. بهش داروهایی با دز قوی تر میدن که سلول های سرطانی رو از بین ببره و جز اونا بعضی از سلول های سالم رو هم از بین میبره و عوارض جانبی هم داره که ع..عادیه ولی آیکا خیلی اذیت میشه.
جانگکوک سرش رو تکون داد و محکمتر به سینه اش چسبوندش. حرفی نمیشد زد که درداشون رو آروم کنه پس فقط میتونستن بهم تکیه بدن و منتظر باشن که شیمی درمانی پسرشون تموم شه. وقتی بعد از خیلی وقت هانبین از اتاق بیرون اومد ، جفتشون ایستادن و تهیونگ سریع پرسید: چه طوره هیونگ؟
هانبین آهی کشید: خوابیده؛ ببین ته نمیخوام بهت دروغ بگم آیکا بهتر نمیشه ‌و به نظرم باید هرچه سریع تر براش پیوند پیدا کنیم.
تهیونگ دستش رو روی دهنش گذاشت و زیر زانوش خالی شد ولی جانگکوک به موقعه گرفتش: برادرم هفته بعد میاد ولی من همین الانم حاظرم خون بدم
هانبین سرش رو تکون داد: اشکالی نداره تا هفته بعد صبر میدیم و از همتون خون میگیرم باشه؟
جانگکوک سرش رو تکون داد و هانبین شونه تهیونگ رو آروم فشار داد: امیدت رو از دست نده بیبی باشه؟ میتونید هر وقت خواستید ببرینش خونه
جانگکوک : مرسی دکتر
و کنار رفت تا هانبین رد شه و بره و بعدش خم شد و پیشونیش رو به پیشونی تهیونگ چسبوند : همه چی درست میشه ، خوب میشه بهم اعتماد کن باشه؟
تهیونگ اشکاش رو پاک کرد: ببریمش خونه
جانگکوک : باشه لاو می بریمش خونه
دستش رو گرفت و باهم وارد اتاق آیکا شدن. آیکا روی تخت سفید خوابیده بود و رنگش پریده بود و زیر چشمش سیاه شده بود و روی دستای لاغرش نقطه های قرمز بود و داشت توی خواب ناله میکرد. تهیونگ فین فینی کرد و از توی کیفش ماسکی درآورد ، بعد از ماها تجربه، ماسک رو روی صورت آیکا زد و کلاه پف پفی اش رو سرش کرد و به اطراف نگاه کرد و دید که کت آیکا پشت در آویزون شده و به کمک جانگکوک کت رو تنش کردن و وقتی میخواست شال رو دور گردنش بپیچه،آیکا لرزید و ناله اش بلند تر شد. جانگکوک کتش رو درآورد و دور پسرش پیچید و آروم بلندش کرد: مشکلی نیست بریم
تهیونگ سرش رو تکون داد و دنبال جانگکوک رفت. توی راه ساکت بودن و وقتی وارد خونه شدن هیچ کس نبود و بدون معطلی سمت اتاق تهیونگ رفتن. آیکا بیدار بود ولی نمی تونست چشماش رو درست باز کنه. جانگکوک اونو وسط تخت گذاشت و خودشون کنارش نشستن. بعد از چند دقیقه آیکا زمزمه کرد: ماما
تهیونگ دستای کوچولوش رو گرفت: اینجام...ای...اینجام بیبی
آیکا آروم گریه کرد و به نظر میرسید که انرژی نداره که سر و صدا کنه: ماما درد...آیتا درد
تهیونگ اول دستش و بعد گونه اش رو بوسید: میدونم ولی خوب میشه، می...میشه بخوابی؟
آیکا ناله ایی کرد: نه
و بعد شروع کرد به سرفه کردن و تهیونگ با عجله رفت تویه دستشویی و با یه سطل برگشت و به موقعه بود و آیکا رو نشوند و آیکا بعدش بالا آورد . جانگکوک با چشمای گرد بهشون نگاه کرد و سریع رفت توی حموم و با چندتا حوله برگشت و به آرومی دهن آیکا رو تمیز کرد. آیکا با چشمایه نیمه باز: ددی...
جانگکوک بلندش کرد و سرش رو روی سینه اش گذاشت: جانم بیبی اینجام.
آیکا سرش رو جایی که قلب جانگکوک بود گذاشت و ناله کرد: ددی...آیتا درد
جانگکوک نفس لرزونی کشید و سر کاملا بدون مو آیکا رو بوسید: بهت قول میدم خوب میشی . اگه نیاز بود بابایی کل دنیا رو برات زیر و رو میکنه تا برات درمان پیدا کنه.
آیکا کل شب رو نتونست بخوابه و جانگکوک و تهیونگ نوبتی نگه اش میذاشتن و آخر تصمیم گرفتن که ماساژش بدن تا آروم شه. تهیونگ لوسین بچه رو آورد و جانگکوک لباسای آیکا رو درآورد و فقط پوشک پاش بود و بدون هیچ فکری تیشرت خودشو رو هم درآورد و پسرش رو دوباره بغل کرد چون فکر میکرد تماس لخت بدنی به آیکا بیشتر کمک میکنه.
جانگکوک روی تخت دراز کشید و آیکا روی سینه اش بود و تهیونگ با دستاش لوسین رو یکم گرم کرد و با ملایمت تمام پوست متورم پسرش رو ماساژ داد. جا جای بدن آیکا نقطه های قرمز بود و جانگکوک با دیدنشون اخم کرد: اینا عادیه؟
تهیونگ: هوم یکی از عوارض جانبیه
جانگکوک به یکیشون دست زد: درد اوره ؟
تهیونگ با‌ چشمای قرمز شونه اش رو بالا انداخت: م..مطمئن نیستم . حتی اگر هم دردناک باشن فکر نمی کنم احساسشون کنه با این همه دردی که تحمل داره میکنه.
جانگکوک سرش رو تکون داد و بوسه های ریزی روی سر آیکا میذاشت و آیکا ناله میکرد ولی انگار که داشت خوابش میبرد . نزدیکای صبح بود که آیکا خوابش برد و گاهی ناله میکرد و میلرزید ولی بالاخره خوابش برده بود و باعث شده بود دردش رو یادش بره.
تهیونگ به سینه آیکا که بالا و پایین میشد نگاه کرد و آروم : فکر میکنی اولین کلمه ایی که گفت چی بود؟
جانگکوک بهش نگاه کرد و چیزی نگفت و میدونست تهیونگ دنبال جواب نبود و میخواست فقط یکی بهش گوش کنه.
تهیونگ فین فینی کرد: مامان؟ بابا؟ نه اولین کلمه اش درد بود،اون درد رو قبل از اینکه اسم خودش رو یاد بگیره، یاد گرفت.
جانگکوک نفس عمیقی کشید، چیزی برای گفتن نداشت و دستاش رو باز کرد تا تهیونگ هم بدون فکر توی بغلش خزید و ساکت بودن و تنها چیزی که شنیده میشد ، صدای نفسا و ناله های ریز آیکا بود .
جانگکوک تهیونگ رو محکم تر بغل کرد: بخواب من حواسم بهش هست
تهیونگ با چشمای تار بهش نگاه کرد: خوب میشه نه؟
جانگکوک گوشه چشمش رو بوسید: شک نکن عزیزم و حالا چشمات رو ببند
تهیونگ سرش رو تکون داد و چشماش رو بست و خیلی طول نکشید که خوابش برد و جانگکوک حتی پلک هم نزد و به سقف سفید زل زده بود و به این فکر میکرد که واقعا خانواده اش حالشون خوب میشه یا نه؟
*****************************************
خنده آیکا توی باغ پوشیده شده از پرف پیچید.
جانگکوک همونجوری که هویج رو سر جاش میذاشت: خوب چه جور شده ؟
توی باغ عمارت بودن و پرف تمام جا رو پوشونده بود. الان یه هفته از آخرین شیمی درمانی آیکا گذشته بود و بهتر بود. ولی بازم یه سری عوارض خودشون رو روی بدنش نشون میدادن.
آیکا به آدم برفی اشاره کرد: آیتا ؟
آدم برفی کوچولو بود و تقریبا هم قد آیکا بود و جانگکوک یکی از شالگردن ها و کت های آیکا رو تنش کرده بود.
جانگکوک به پسرش لبخند زد:اره ، بابایی سعی کرده که تو رو درست کنه دوسش داری؟
آیکا با خوشحالی سرش رو تکون داد: اله اله، بابا آیتا درست
جانگکوک دوباره لبخند زد: آفرین
آیکا به صورتش اشاره کرد که طبق معمول ماسک داشت: بابا
ماسکش رو درآورد و به جانگکوک داد: آیتا ...
اخمی کرد و سعی کرد کلمه بعدی رو بگه ؛ جانگکوک بغضش رو قورت داد: ماسک بزاریم؟ میخوای که ماسک برای آدم برفی بزاریم آیکا؟
آیکا چشماش برقی زد: اله ! آیتا ماس بذار
جانگکوک سرش رو تکون داد و سنگ های کوچولو برای چشم آدم برفی گذاشت و زیر هویج ماسک رو گذاشت. ناراحت کننده بود ، خیلی هم ناراحت کننده بود. آیکا همیشه ماسک داشت و حتی آدم برفیش هم به ماسک نیاز داشت تا مثل آیکا بشه. یه روز، جانگکوک به خودش قول داد که یه روزی میشه که آیکا اینا رو به خاطر نمیاره، یه روز آیکا هم مثه بقیه بچه ها میشد. قرار بود بدو بدون اینکه خسته بشه، قرار بود هر چقدر دلش میخواد بازی کنه و قرار بود یه بچه سالم بشه و جانگکوک تا اون روز رونبینه نمیمره.
جانگکوک: چه طوره الان؟
آیکا لبخندی زد ولی بعد اخم کرد و به سرش اشاره کرد که بنی قرمز داشت: بابا
جانگکوک خندید: اره بنی هم میخواد نه؟
آیکا لبخند زد و بنی اش رو درآورد : پنی
جانگکوک جلوش رو گرفت : نه نه نه
سریع بنی مشکی خودش رو درآورد و روی سر آدم برفی گذاشت: الان خوبه؟
آیکا خندید و دور آدم برفی کوچیک چرخید: آیتا !
جانگکوک لبخند کوچیکی زد و گوشیش رو درآورد و پسرش رو سمتی که میخواست ازش عکس بگیره راهنمایی کرد: اره همینجا حالا برای بابایی بخند بیبی
آیکا نخودی خندید و بعد لبخندی زد که دندون های سفیدش معلوم شد. جانگکوک خندید و بعد که عکس گرفت گوشیش رو توی جیبش گذاشت و آیکا رو بلند کرد و آیکا دستش رو دور گردنش حلقه کرد و جانگکوک چشماش رو بست: امممم بغلات حالمو بهتر میکنه جوجه
جانگکوک واقعا عاشق پسرش بود و این حسش رو با هیچی نمیشد مقایسه کرد. آیکا از وقتی بدنیا اومده بود جانگکوک رو دوس داشت حتی اگر تا چند مدت پیش نمیشناختش دست از دوست داشتنش نکشیده بود . هر بار که با اون چشمای ستایشگر به جانگکوک نگاه میکرد، جانگکوک حس میکرد میتونه کوه رو جا به جا کنه؛ پسرش باعث میشد حس کنه خیلی قویه و همزمان حس عوضی بودنم بهش میداد. جانگکوک چیزایی رو تجربه کرده بود که قبلا تجربه نکرده بود. هرروز یه چیز جدید از آیکا یاد میگرفت و اصلا نمیخواست پسرش رو ول کنه یا برعکس. کوچکترین فکری که قرار بود آیکا بمیره کافی بود که جانگکوک رو دیونه کنه الان که آیکا و تهیونگش رو داشت، نمی تونست بدون اونا دیگه زندگی کنه. مثه اکسیژن که برای ریه هاش نیاز داشت تا زنده بمونه، به خانواده اش نیاز داشت که به زندگی ادامه بده.
آیکا خندید و با موهای جانگکوک بازی میکرد و جانگکوک هم با لبخند کوچیک به پسرش نگاه کرد: خیلی دوست دارم میدونی مگه نه؟
آیکا سرش رو تند تند تکون داد: بابا آیتا دوس، آیتا بابا دوس
جانگکوک لبخندش پررنگ تر شد و گونه اش رو بوسید: اره، سردت شده بریم تو باشه؟
آیکا بوسه جانگکوک رو برگردوند و سرش رو تکون داد: نه . بابا آیتا بف بازی؟
جانگکوک آهی کشید ، به هیچ عنوان نمیتونست به پسرش نه بگه: باشه بیبی بیا گوله برف درست کنیم.
آیکا لبخندی زد و دست زد. برای نیم ساعت ، آیکا و جانگکوک گوله برفی درست کردن و یه جنگ برفی کوچولو باهم داشتن. آیکا خوشحال بود از توجهی که از باباش دریافت میکرد و نمیخواست تموم شه. آماده بود که یه گوله برفی سمت جانگکوک پرت کنه که شروع کرد به بلند سرفه کردن. تویه چشم بهم زدن جانگکوک جلوش زانو زد: آیکا ؟ نفس عمیق بکش
جانگکوک کمرش رو ماساژ داد و آیکا خم شد و خون بالا آورد ؛ چشمای جانگکوک از ترس گرد شدن وقتی خونی که پسرش پس داده بود و داشت برف رو رنگ میکرد. آیکا به خودش لرزید و به جانگکوک نگاه کرد: بابا درد
جانگکوک صورتش رو تو دستش گرفت: کجات درد میکنه ؟
آیکا دهنش رو باز کرد و جانگکوک با دقت نگاه کرد و وقتی زخم های ریز و درشتی توی دهن آیکا دید دلش ریش شد. شاید یکشون رو تصادفی گاز گرفته و باعث شده خون بیاد. پسرش رو بلند کرد: بیا اینجا‌
باهم تو رفتن و رفتن توی حموم و جانگکوک: تهیونگ!
تهیونگ از تو آشپزخونه : بله؟
جانگکوک سمت سینک رفت: یه چیزی توی دهن آیکا ...
خم شد و آیکا رو هم خم کرد و آب رو باز کرد و کف دستش رو از آب پر کرد: یکم آب بخور و بعد تفش کن باشه؟
آیکا سرش رو تکون داد و یکم آب از دست جانگکوک خورد و بعد تفش کرد. صورتی بود و خونی.
جانگکوک بهش کمک کرد: دوباره بیبی
برگشت و تهیونگ رو دید که تو سکوت داشت نگاشون میکرد: تهیونگ دهنش زخم شده عادیه؟
تهیونگ آهی کشید و سرش رو تکون داد و به جانگکوک کرمی که دستش بود رو نشون داد: واسش دارو داریم کوک
جانگکوک سرش رو تکون داد: خوبه
آیکا رو زمین گذاشت و با دقت دستاش رو شست و جلوی پسرش زانو زد و از تهیونگ کرم رو گرفت به پسرش لبخند زد: دهنت رو تا جایی که میتونی باز کن باشه بیبی؟
آیکا سرش رو تکون داد و دهنش رو باز کرد و جانگکوک انگشتش رو توی کرم کرد و بعد با احتیاط روی زخما زد و آیکا ناله ایی کرد وقتی کرم به زخم سر بازش خورد...میسوخت.
جانگکوک فوتش کرد: ششش آروم عشق کوچولو من ...الان بهتره؟
آیکا سرش رو تکون داد و خودش رو تو بغل جانگکوک انداخت. جانگکوک به تهیونگ نگاه کرد و لبخند زد: شجاع نبود مامانی؟
تهیونگ هم با لبخند: چرا. پسرمون خیلی شجاعه
هر موقعه تهیونگ ، جانگکوک و آیکا رو باهم میدید احساستی میشد. وقتی اینجوری باهم میدشون ، خوشحالیش دوبرابر میشد و میشد دیدش، شنید یا حتی لمسش کرد.
تهیونگ دستش دور پسراش پیچید و گونه پسرش رو بوسید: گشنتون نیس؟
آیکا آره ایی گفت و جانگکوک به موافقت پسرش ، سرش رو تکون داد.
تهیونگ با لبخند: پس بریم آشپزخونه ، من غذای مورد علاقه اتون رو درست کردم و جین هیونگ هم داره کلی غذا برای یونگی شی درست میکنه.
یونگی امشب از امریکا برمیگشت. راستش رو بخوایین تهیونگ استرس داشت برای دیدن هیونگ جانگکوک ولی چیزی که ازش شنیده بود میدونست که مرد خوبیه. اون همه چی رو ول کرده بود و داشت به خاطر آیکا میومد . از زندگیش زده بود فقط به خاطر پسرش و تهیونگ از این بابت همیشه متشکرش بود تا هر وقت زنده بود . جانگکوک همونجور که سمت آشپزخونه میرفتن: سوپ گوجه؟
تهیونگ: سوپ گوجه برای تو و پوره و گوشت قلقلی برای پسرم
آیکا نخودی خندید و دستاش رو بهم کوبید.
جانگکوک جدی به پسرش: اینکه با مامانت ازدواج کردم معرکه اس . اون عاشقمونه، برامون کار میکنه ، غذا برامون میپزه و مراقبمونه این فوق العاده نیست؟...سوپرمامی؟
آیکا با لبخند به تهیونگ نگاه کرد و بلند: سوفر مامی! آیتا ماما دوس
گونه های تهیونگ از خوشحالی سرخ شدن: اااا...بیبی من...منم دوست دارم
باهم ناهار خوردن و آیکا از سوپ جانگکوک خورد و جانگکوک هم از قلقلی های آیکا خورد و بعدش اونا باهم خونه بازی کردن، جانگکوک و تهیونگ شدن بچه آیکا و آیکا هم مامان شده بود. این اولین باری بود که جانگکوک این بازی رو میکرد و عاشقش شده بود. بعضی وقتا آیکا بابا میشد و کارای کمی که جانگکوک کرده بود رو انجام میداد و جانگکوک قند تو دلش آب میشد. اینکه پسرش کوچکترین چیزا رو میبینه و بهش دقت میکنه....از الان به بعد تصمیم گرفت بهترین رفتارش رو جلوی آیکا انجام بده به هرحال آیکا الگو برداری میکرد.
تهیونگ همونجور که منتظر یونگی بودن : به نظرت هیونگت از ما خوشش میاد؟
هلنا و جونگهیون رفته بودن که یونگی رو از فرودگاه بیارن و بزودی میومدن خونه.
جانگکوک خندید: اون می شناستت
کنار هم روی مبل نشسته بودن و آیکا روی زمین بود و داشت کارتون نگاه میکرد.
تهیونگ پلکی زد: می شناسه؟
جانگکوک دستش رو دور شونه تهیونگ انداخت: اره من همیشه راجبت بهش میگفتم.
جانگکوک خندید : کاملا می شناستت و اینم باید بدونی که همیشه تو تیم تو بوده مو طلایی
تهیونگ تک ابرویی بالا انداخت و با شیطنت: واقعا خوبه که فهمیدم تو تیم منه عوضی
جانگکوک محکم تر بغلش کرد: مو طلایی ، منم توی تیمتم ها...همیشه حق با تو اخه.
تهیونگ آهی کشید و گونه جانگکوک رو نوازش کرد : من خوبم هوم؟ هرچی شده بعد از درمان آیکا باهم حرف میزنیم
جانگکوک سرش رو تکون داد و گونه اش رو بوسید: باشه لاو
واقعا خوشحال بود که تهیونگ یه شانس دیگه بهش داده و بهش توجه میکنه. تهیونگ لبخند زد وقتی آیکا غر زد و بهشون گفت که سر و صدا نکنن و باهم به پسرشون خندیدن و باعث شد که آیکا از کاناپه بالا بیاد و بینشون بشینه و از هم جداشون کنه تا ساکت شن و بزارن کارتونش رو نگاه کنه. جانگکوک به چشمای آبی تهیونگ نگاه کرد و تهیونگ هم به جانگکوک و لبخند گرمی تحویلش داد و باهم با پسرشون کارتون تماشا کردن. وقتی آهنگ پایانی فیلم شروع شد، زنگ در خورد و تپش قلب تهیونگ بیشتر شد و باهم سمت در رفتن و تهیونگ پشت جانگکوک ایستاد تا جانگکوک در رو باز کنه. آیکا رو بلند کرد و دید مرد قد بلند و مو مشکی تو اومد و پشت سرش هلنا و جونگهیون . اره کاملا به این خانواده تعلق داشت . پوست سفید، چشمای مشکی، موهای بلند پر کلاغی که دم اسبی شده بود. تهیونگ فکر میکرد که اگه یونگی بخواد میتونن صمیمی شن ولی الان با یه لبخند زیبا روی صورتش، جانگکوک رو بغل کرد. تقریبا هم قد بودن و جانگکوک یکم ازش بلندتر بود.
جانگکوک هیونگش رو بغل کرد: خوش اومدی
یونگی لبخند گرمی زد: خوبه که برگشتم، دلت برام تنگ شده بود ها؟
جانگکوک ازش جدا شد با خنده: تو خوابت شاید
و برگشت به تهیونگ نگاه کرد: بیا با خونواده ام آشنا شو هیونگ
یونگی سرش رو تکون داد و سمت تهیونگ و آیکا رفت و تهیونگ بهش تعظیم کرد البته تا جایی که آیکا بهش اجازه میداد: خوش اومدین یونگی شی
یونگی سر تهیونگ رو ناز کرد و با لبخند: نه نه ما یه خونواده ایم و من هیونگ تو هم هستم هوم؟
تهیونگ لبخند کوچیکی زد: پس خوش اومدی هیونگ
یونگی هم با لبخند: مرسی تهیونگی خیلی خوشحالم که بالاخره دیدمت
تهیونگ: منم از شما خیلی ممنونم که همه چی رو ول کردید و اومدید تا بهمون کمک کنید فقط واقعا نمی‌دونم چه جوری باید ازتون تشکر کنم.
یونگی لبخند مهربونی زد: اونی که باید تشکر کنه منم، مرسی که منو عمو کردی
تهیونگ سرخ شد و یونگی دستش رو باز کرد و میخواست آیکا رو بغل کنه : میتونم حالا ببینمش؟
تهیونگ به یونگی نزدیکترشد: البته، بیبی بیبن ، عموت اومده
آیکا مخالفتی نکرد و توی بغل یونگی رفت: عمو؟
یونگی سرش رو تکون داد و حیرت زده صورت آیکا رو لمس کرد: دقیقا کپی جانگکوکی وقتی بچه بود ....فقط چشمات خوشگل ترن
آیکا ریز خندید: عمو کار نه؟
یونگی لبخندی زد: یه مرخصی کوچولو گرفتم. من و تو بیشتر همدیگه رو میشناسیم و کی میدونه شاید بتونم تو رو با خودم ببرم؟ چه طوره؟
اشک تو چشمای آیکا جمع شد: نه، ماما بابا آیتا نرو
جانگکوک سرشو تکون داد و سر پسرش رو ناز کرد: نگران نباش جوجه، عموت داره شوخی میکنه. من و مامانت نمیذارم هیچکی تو رو آزمون بگیره باشه؟
آیکا سرش رو تکون داد و دوباره سمت یونگی برگشت: عمو، آیتا نرو، ماما بابا اشک، آیتا نرو
یونگی آروم خندید: خیله خب خیله خب. چه طور همتون رو با خودم ببرم؟
آیکا به جانگکوک نگاه کرد و تو سکوت ازش اجازه خواست و جانگکوک هم با لبخند سرش رو تکون داد.
آیکا به یونگی لبخند زد: آیتا ماما بابا بیا، اوتی عمو؟‌
یونگی باز خندید: قبوله جوجه
آیکا لبخندش پررنگ شد وقتی دسته موی پریشون یونگی رو دید و با چشمای براق بهش دست زد و بعد به سر بی مو خودش .
یونگی پیشونیش رو بوسید: تو باید موهات رو بلند بزاری وقتی مثل من قد بلند شدی باشه؟ دخترا روانیش میشن.
آیکا نخودی خندید و سرش رو تکون داد. تنها توجه و عشقی که میشناخت، عشقی بود که پدر و مادرش بهش میدادن و متوجه نبود که یونگی چی راجب دخترا میگه ولی با این حال خوشحال بود که یه توجه جدید داشت از فرد جدید زندگیش دریافت میکرد.
تهیونگ لبخندی زد و پلکی زد وقتی راننده ساک بزرگی رو تو آورد و جلوی یونگی گذاشت. یونگی آیکا رو زمین گذاشت و کنار برادر زاده اش نشست: ببین من برات یه چندتا چیز آوردم
جانگکوک کنجکاو تر از پسرش، کنارشون نشست و به آیکا کمک کرد که ساک رو باز کنه و آیکا جیغ کوچولویی کشید وقتی چیزای داخل ساک رو دید. ساک با اسباب بازی های مختلف و بازی های جور وا جور و لباسای رنگ و وارنگ پر بود . جانگکوک و یونگی به آیکا وسایل رو نشون داد و بهش بازی ها رو یاد دادن و مثه بچه ها باهم بازی کردن. تهیونگ اه عمیقی کشید: نباید لوسش کنید
جانگکوک و یونگی باهم به تهیونگ نگاه کردن: نمیکنیم!
تهیونگ دوباره اه کشید و بعد لبخند زد و به جمعشون پیوست تا باهاشون بازی کنه.
خوب بود که یه هیونگ دیگه پیدا کرده بود.
*****************************************
بفرمایید قرار بود ۹۰۰۰ کلمه باشه ولی بچه ها مغزم ترکید 🤦🏻‍♀️😂
از پارت یک بیشتره و ۶۰۰۰ خورده کلمه اس و تا همین الان داشتم تایپ میکردم😆🐳🤦🏻‍♀️😂
خلاصه لذت ببرید 😎
دوستتون دارم
Mini🧜🏻‍♀️

Will you be my boy again?Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin