10.2K 1.3K 67
                                    

جانگکوک به آرومی چشماش رو باز کرد. اتاقش به شدت تاریک‌ بود به خاطر پرده های ضخیمی که پنجره هاش رو پوشانده بودند. روی تختش نشست که باعث شد ملافه های سفید دور کمرش بیفتن. ساعت دیجیتالی که رو پاتختیش بود رو نگاه کرد ، تقریبا ساعت هفت بود. ساعت بدنیش اصلا تغییر نکرده بود. آروم سمت لبه تخت خودش رو کشید و پاهاش رو گذاشت زمین و دستی توی موهای مشکیش کرد و آهی کشید. به اطراف نگاه کرد و قاب عکس کنار ساعت رو برداشت. بهش با لبخند کمرنگی که رو لبش بود نگاه کرد. به صورت خندون خودش نگاه کرد و بعد به صورت خندون تهیونگ و نمیتونست بیخیال دردی که تو قلبش بود بشه. مدت طولانی از دیدن اون لبخند برای جانگکوک گذشته بود. اینقدر طولانی که جانگکوک دل تنگ اون آغوش های گرم بود. اینقدر طولانی که جانگکوک محتاج اون عشق پاک شده بود ...تقریبا سه ساله
هر وقت جانگکوک به تهیونگ فکر میکرد، حس میکرد زخم سر بسته قلبش دوباره باز شده. نمی تونست تهیونگ رو فراموش کنه خیلی تلاش کرد . سعی کرد یکی دیگه رو پیدا کنه ، سعی کرد جایگزینی واسش پیدا کنه ولی هیچ کس چشمایی به آبی چشمای اون نداشت، هیچ کس مو هایی به طلایی اون نداشت، هیچ کس لبخند دل گرم کننده ایی مثل اون نداشت، هیچ کس ...هیچ کس مثل اون دوسش نداشت و جانگکوک کسی بود که همه اینا رو از خودش محروم کرده بود فقط چون فکر میکرد تهیونگ زندگی بهتری میتونه داشته باشه ...و مثل اینکه داشت .کار هرروز جانگکوک این بود که با تلخی به گذشته فکر کنه...هرروز که بیدار می شد انتظار یه چیز رو داشت؛ یه تلفن ، تلفنی که بهش بگه تهیونگ هنوز میخوادش، هنوز دوسش داره و هنوز میتونن باهم باشن و این جدایی مسخره رو میتونن فراموش کنن ...اما هیچی به هیچی . جانگکوک آهی کشید و قاب رو سر جاش گذاشت و بلند شد و سمت حمام رفت تا دوش بگیره. دوش سریع ایی گرفت و از حمام با یه حوله که دور کمرش پیچیده شده بود بیرون اومد و جلوی کمد لباسیش ایستاد و دنبال کت و شلوار مناسب برای امروزش گشت. اتاقش ساده بود، یه تخت ، یه کمد لباسی و چیزی های دیگه که به چشم نمیومدن. تصمیم گرفت کت و شلوار آبی نفتی اش رو بپوشه و بعد از اتاقش بیرون اومد. صبحونه رأس ساعت ۸ سرو میشد و هلنا از اینکه کسی دیر کنه خوشش نمیومد چون این رو یه بی احترامی میدونست.
همه توی خانواده اشون عوض شده بودن؛ جانگکوک به یه مرد خشک و سرد تبدیل شده بود. دیگه لبخند نمی زد ، با آدما حرف نمیزد مگر اینکه لازم بود، هیچ چیزی توی زندگیش نبود که راضی نگه اش داره به جزء کارش.
جونگهیون ساکت تر شده بود. خیلی سعی کرد که به جونگین تماس بگیره ولی خبر نداشتن و زنگ نزدن دوستش بهش خیلی ناراحتش کرده بود و بیشتر از اون خجالت میکشید به خاطر اتفاقایی که افتاده و دل و جرعت زنگ زدن بهش رو نداشت. جونگهیون هیچوقت جانگکوک رو به خاطر کارش نبخشید.
هلنا سرزنده تر از قبل شده بود؛ توانسته بود شوهر و پسرش رو از اون روستا لجن نجات بده. این روزا سعی داشت که جانگکوک رو راضی کنه که با لیسا یه زندگی جدید درست کنن . لیسا...دختری که هلنا معتقد بود مناسب اینه که عروس خانواده جئون شه به هر حال که کسی از ازدواج جانگکوک خبری نداشت .
جانگکوک به پدر و مادرش که سر میز طویلشون نشسته بودن سلام کرد : صبح بخیر
اونا تو یه عمارت لوکس دو طبقه زندگی میکردن که توی طبقه اول یه سالن پذیرایی بزرگ و یه میز ناهارخوری و رو به روش آشپزخونه بود. پله های مارپیچی که برای طبقه دوم بود ، طبقه ایی که اتاقا توش بود.
هلنا لبخندی به پسرش زد: صبح بخیر
جونگهیون هم سری براش تکون داد.
جانگکوک سری تکون داد و نشست. خدمتکاری جلوش صبحونه اش رو به سرعت گذاشت و جانگکوک تو سکوت صبحونه اش رو خورد . سریع تر چایی و یکم پنیرش رو تمام کرد و جز اینا چیزه دیگه ایی که روی میز رنگینش بود دست نزد. حتی به گوجه فرنگی های توی بشقابش. اون دست از خوردن گوجه از وقتی که برگشتن کشیده. هیچ کدوم از گوجه فرنگی های این شهر کوفتی به خوشمزگی اونایی که شارلوت توی باغچه کوچولوش داشت نبود.
جانگکوک از سر میز بلند شد: من دیگه میرم
هلنا هم تا دم در باهاش رفت و کمک کرد تا کتش رو بپوشه و لبخندی زد: مراقب باش ، داشتم به دعوت کردن لیسا برای عصر فکر میکردم.
جانگکوک چشماش رو تو کاسه چرخوند: هرچی
و شالگردن ضخیمی رو دور گردنش پیچید و از خونه زد بیرون .این روزا سردترین روزای زمستونه که جانگکوک احتمال میداد بزودی برف میباره. ماشینش رو استارت زد و پاش رو روی گاز گذاشت که سریع تر به شرکت برسه البته یه دوتا ترافیک رو پشت سر گذروند تا برسه. آهی از سر آسودگی کشید و وارد ساختمون بزرگ شد. دوتا محافظ دم در که جانگکوک رو دیدن با هم : خوش اومدین آقای جئون
جانگکوک سری تکون داد: جیمین کجاس؟
+ آقای پارک دارن مصاحبه می‌گیرن برای استخدام منشی شخصیتون.
جانگکوک زیر لب گفت خوبه سمت آسانسور رفت. جیمین معا‌ون جانگکوک بود و از چند ماه پیش پیله کرده بود که باید یه منشی شخصی برای جانگکوک پیدا کنه و از اونجایی که جانگکوک خیلی آدم بدعنقی بود این کار تا الان طول کشیده. جانگکوک دکمه طبقه ایی که میدونست جیمین مصاحبه میگیره رو فشار داد. میخواست حذفیا رو ببینه. به کارمندایی که بهش تعظیم میکردن سری تکون میداد و سمت اتاق شیشه ایی جیمین رفت. بعضی ها فکر میکردن معاون به این تنبلی نمیخواد دیده بشه وقتی تو وقت کار خوابه ولی جیمین به یه ورشم نبود و به نظرش اینکه دیده بشه بهتره چون اون موقعه کسی مزاحم خوابش نمیشه البته به جزء جانگکوک در مواقع استراری. جانگکوک رو به روی اتاق وایساد و داخلش رو نگاه کرد. جیمین پشت میزش نشسته بود و داشت به کاغذای جلوش نگاه میکرد و همزمان با مردی که رو به روش نشسته بود حرف میزد. کسی که برای استخدام اومده بود پشتش به جانگکوک بود و جانگکوک نمی تونست صورتش رو ببینه ولی رنگ مو هاش باعث شد قلب جانگکوک تند تر بکوبه. اون دقیقا همرنگ موهای عشقش بود البته بلندتر از موهای مو طلاییش بود.
برای یه لحظه نفس کشیدن یادش رفت؛ حتی احتمال نزدیک بودن بهش داشت دیونه اش میکرد . نفس عمیقی کشید و برای جیمین دست تکون داد تا توجه اش رو جلب کنه، وقتی جیمین سرش رو بلند کرد نگاه عاقلا در صفی بهش کرد انگار که داشت ازش می پرسید صبح به این زودی چه مرگشه. جانگکوک بهش اشاره کرد که بیاد بیرون. جیمین آهی کشید و با کاندید حرف زد و از اتاق اومد بیرون: چیه ریئس؟
جانگکوک بدون حرفی برگه توی دستش رو کشید و با دقت برگه رو خوند و وقتی عکس کوچیکی که به برگه وصل بود رو دید ، چشماش گرد شد. صورت خندون تهیونگ (توی عکس )داشت بهش نگاه میکرد.
جیمین: این اتفاقی که شما یه فامیل دارین نه؟
جانگکوک پلکی زد و به باکس اسمی نگاه کرد. جئون تهیونگ.
تهیونگ. تهیونگ .تهیونگ. جانگکوک چند تا نفس عمیق کشید تا تپش شدید قلبش رو آروم کنه و بعد دوباره به اتاق نگاه کرد. تهیونگ پشت بهشون نشسته بود و تنها چیزی که جانگکوک میخواست این بود که بره تو و تهیونگ رو تو بغلش بگیره ولی بجاش جلوی خودش رو گرفت و با جدیت تمام به جیمین نگاه کرد: من میخوامش
جیمین پلکی زد و با تعجب به چشمای ریئسش نگاه کرد: من فکر نمی کنم اون مناسب این کار باشه ...میخواستم یه نفر دیگه رو جاش استخدام کنم.
جانگکوک سری تکون داد: نه ...باید این پسر باشه و حالا هم برو بهش دست بده و قرار داد ببند
جیمین تک ابرویی بالا انداخت: مطمئنی ؟ نمی خوام بعد غر غرات رو گوش بدما
جانگکوک هیسی کرد: مطمئنم گمشو دیگه
جیمین شونه ایی بالا انداخت: تو ریئسی باشه
جانگکوک هنی کرد و عکس تهیونگ رو از برگه کند و توی جیبش گذاشت و برگه ها رو به معاونش برگردوند و سریع از اونجا رفت. وقتی به دفترش رسید ، کل بدنش می لرزید و به سختی خودش رو به میزش رسوند و پشتش نشست . دوباره چندتا نفس عمیق کشید و واقعا سعی داشت قلب بی قرارش رو آروم کنه. عکس تهیونگ رو از جیبش در آورد و با دقت بهش نگاه کرد. بزرگ شده بود...لپاش دیگه تپل نبود. موهاش توی صورتش پخش شده بود و باعث شده بود پخته تر به نظر برسه و لبخند کوچیکی که روی لباش بود ولی لبخندش دیگه اون لبخند مستطیلی نبود...این لبخند بهش نمیومد. وقتی لبخند میزد ، چشماش برق میزد و گونه هاش سرخ میشدن مثل رز های صورتی فصل بهار ولی تو این عکس تهیونگ تیره و مرده به نظر میرسید و باعث میشد جانگکوک بخواد بیشتر راجبش بدونه. تو این سه سال مو طلایی چی کار کرده بود؟ چه بلایی سر زندگیش اومده ؟ اینجا چی کار میکرد؟
جانگکوک آهی کشید و دستی به صورتش کشید ، هرچی بود، جانگکوک قراره از تهیونگ بپرسه و بعدش ...بعدش دوباره موطلاییش رو مال خودش کنه. حتی بدون دیدن دقیق صورتش ، جانگکوک میتونست حس قدیمی ولی آشنا که بین خودش و موطلاییش بود حس کنه و اینبار نمیذاشت افکار احمقانه خودش یا مادرش بینشون بیاد و همه چی رو باز خراب کنه.
________________________________
جانگکوک سعی داشت که کار هاش رو انجام بده که صدای تق تق درش رو شنید و در چوبی دفترش باز شد ، جیمین اومد تو چندتا پوشه روی میزش گذاشت تا ببینتشون. جانگکوک نگاهی بهشون انداخت و با رضایت لبخند زد وقتی امضای تهیونگ رو پای برگه ها دید ؛ تهیونگ دوباره خودش رو به جانگکوک با این امضاء وصل کرده بود.
جیمین: بیرون منتظره، من بهش دور و اطراف رو نشون دادم و بهش چیزایی که انتظار میره رو گفتم.
اوه، جیمین چیزی راجب انتظارای جانگکوک از زن کوچولوش نمیدونه به خودش اومد: خوبه، بفرسش تو
جیمین رفت و بعد از چند دقیقه، صدای آروم در زدن به گوشش رسید ، قلبش دیوانه وار داشت می تپید، جانگکوک با صدای بمی: بیا تو
در به آرومی باز شد و عشق زندگیش داخل اومد؛ چشماش رو نمیدید چون اولین کاری که کرد تعظیم کردن به جانگکوک بود.
تهیونگ سریع: واسه استخدام کردنم ازتون ممنونم ...تمام تلاشمو میکنم که کارم رو به بهترین نحو انجام بدم.
جانگکوک: میدونم که انجام میدی
و چشماش روی جسه ریز تهیونگ ثابت شده بود. یکم قدش بلندتر شده بود ولی لاغر تر شده بود. میتونست قسم بخوره که لگن و باسن تهیونگ از قبل یکم بزرگتر شده بود و باعث شده بود تهیونگ به شدت خواستنی بشه. جانگکوک دید که تهیونگ چشماش گرد شده و پسر مو طلایی به آرومی سرش رو بالا آورد و‌چشماش گرد تر شد وقتی جانگکوک رو پشت میز دید. جانگکوک با دلتنگی داشت نگاش میکرد. دهنش رو باز کرد ولی یه کلمه هم نتونست به زبون بیاره. چند تا نفس کوچیک گرفت و چشماش از اشک پر شد و چندتا قدم عقب رفت.
جانگکوک همه چیز رو توی چشمای تهیونگ دید؛ چشمای آبی که خوش رنگ تر از هر سنگ قیمتی بودن توشون درد میدید. اون پسر بچه بیخیالی که یه زمان میشناخت و عاشقش شده بود،نبود. جانگکوک تهیونگ رو ترک کرده بود چون فکر میکرد بچه اس اما توی اون چشمای آبی آسمونی ، جانگکوک میتونست ببینه که تهیونگ بزرگ شده و حتما مثل جهنم براش عذاب آور بوده.
تهیونگ بدونه حرفی سمت در برگشت و وقتی جانگکوک فهمید میخواد چی کار کنه ، از پشت میزش بلند شد و سمت مو طلاییش دوید و بین بازوهاش گیرش انداخت تا ازش فرار نکنه. همونجوری جلوی در وایساده بودن، کمر تهیونگ به سینه ی جانگکوک چسبیده بود و تهیونگ مثل گنجشک میلرزید و جانگکوک به جاش محکم تر بغلش میکرد. خیلی وقت از اینکه جانگکوک مو طلاییش رو تو بغلش بگیره میگذره ؛ جانگکوک خم شد و بینی اش رو توی موهای تهیونگ فرو کرد و بوش رو توی ریه هاش فرستاد ، عوض نشده بود ، بوی آشنایی که جانگکوک رو قلقلک میداد. عشقش هنوز بوی دونه های برف رو میداد ، تازه و پاک ...
تهیونگ توی بغلش تکونی خورد و سعی داشت از بغلش بیرون بیاد ولی جانگکوک زنش رو محکم تر گرفت. زنش ...چیزی بود که جانگکوک تو ذهنش به تهیونگ میگفت. توی ذهنش ، همه میدونستن که ازدواج کردن ، توی ذهنش اونا هیچوقت از هم جدا نشدن ، تو ذهنش تهیونگ هنوز جانگکوک رو دوست داشت مثل روز اول .توی ذهنش تهیونگ عاشق این بود که ماله جانگکوکه و بعضی اوقات غر میزد و میگفت اونم مرده و نمیشه زنش باشه ولی بازم اون پیشبند صورتی که جانگکوک عاشقش بود رو تو کل روز می پوشید.
تهیونگ با صدای شکسته زمزمه کرد: ل..لطفا ولم کن
جانگکوک هم زمزمه کرد: نه...نمیکنم
تهیونگ باز سعی کرد خودشو آزاد کنه: لطفا...اشکال نداره من میرم و انگار اصلا وجود نداشتم ...ولم کن
جانگکوک : نه
اگر تهیونگ از اون در لعنتی میرفت ، خرد میشد .
تهیونگ با عصبانیت: تو نمی تونی منو برخلاف میلم اینجا نگه داری
جانگکوک اخمی کرد، تهیونگ واقعا میخواست بره؟ میخواست جانگکوک رو ول کنه و بره؟ اصلا امکان نداره
جانگکوک: اگر متوجه نشدی احیاناً تو قرارداد بستی که منشی من باشی
تهیونگ: پاره اش کن
جانگکوک : میتونم...ولی نمیخوام
نفس گرم جانگکوک گوشش رو قلقلک میداد که جانگکوک ادامه داد: تو قرارداد دوساله با من بستی که منشی من باشی و اگر بخوای قراردادت رو فسخ کنی ، یعنی نخوای منشی من باشی باید خسرات به شرکت پرداخت کنی
تهیونگ با لحن ضعیف و ترسیده: چ...چی؟ من نمی دونستم همچین چیزی تو قرارداد نوشته شده.
جانگکوک پوزخندی زد. عشقش هنوز ساده بود و خوب بود که اینجا بود چون میتونست مواظبش باشه وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرش میومد.جانگکوک توی گوش تهیونگ زمزمه کرد و از حس کردن لرزش موجود تو بغلش لذت برد: قانون اول توی دنیا کاری، همیشه چیزی که میخوای قبول کنی رو بخون وگرنه میتونه بر علیه ات بشه و نابودت کنه.
تهیونگ برای چند دقیقه ساکت بود و بعد با جدیت: بابت این درس ممنون آقای جئون . من تمام تلاشم رو میکنم که منشی خوبی براتون باشم ولی اگر امکانش هست میشه منو ول کنید به عنوان مدیرم شما حقی که بهم دست بزنید رو ندارید.
جانگکوک اخمی کرد و تهیونگ رو سمت خودش برگردوند : من شوهرتم و حق این کار رو دارم
تهیونگ سرش رو کج کرد و با سردی بهش نگاه کرد: نه نیستی، آره من شوهر دارم ولی تو اون نیستی
جانگکوک اخمش بیشتر و خطرناک تر شد: منظورت چیه؟
تهیونگ با لحن سرد : اون لحظه ایی که منو ترک کردی، دیگه شوهرم نبودی
از بغل جانگکوک در اومد : خوب آقای جئون چه کاری رو اول دوست دارید انجام بدم؟
جانگکوک پلکی زد و از اینکه به راحتی تهیونگ کنار زده بودش خوشش نیمد.
تهیونگ: من دوره هام رو گذروندم و مدرک منشی گریم رو هم دارم ولی این اولین تجربه کاری من به حساب میاد پس ممنون میشم که بهم کمک کنید.
و با لبخند حرفش رو تموم کرد و منتظر جانگکوک بود که حرف بزنه.
جانگکوک آهی کشید . شاید باید تهیونگ رو تنها میذاشت تا بعد که آروم تر شدن دوباره حرف بزنن. جانگکوک سری تکون داد در رو برای تهیونگ باز کرد و به بیرون راهنمایش کرد: باشه
جانگکوک یه اتاق بزرگ داشت که تو اتاق پنچره زیاد بود و به راحتی میشد شهر رو از اونجا دید و یه میز بود و پشت میز هم یه صندلی چرمی راحتی و یه تلویزیون که به دیوار وصل شده بود . توی دیوار ها قفسه بندی شده بود و کتاب های جور وا جور داخله قفسه ها بود. اتاق تهیونگ به اتاق جانگکوک وصل میشد پس هرکسی میخواست بره اتاق جانگکوک اول باید از اتاق تهیونگ رد میشد؛ توی اتاق تهیونگ فقط یه میز و دوتا صندلی برای مهمون ها بود و‌ دیگه هیچی.
جانگکوک: من با وقت های ملاقاتم مشکل دارم ...ممنون میشم اگر بتونی اونا رو مرتب کنی و برام یه برنامه جدید ببندی
تهیونگ سریع سرش رو تکون داد: حتما آقای جئون همین الان روشون کار میکنم
جانگکوک : مرسی...اگر به چیزی احتیاج داشتی من تو اتاقم هسم
تهیونگ تعظیمی کرد: باشه جناب
و منتظرشد که جانگکوک بره . جانگکوک تا آخر روز در اتاقش رو‌ نبست و هیچ کاری جزء تماشا کردن صورت خوشگل تهیونگ نکرد.

Will you be my boy again?Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ