②②

11.9K 1.1K 89
                                    

هلو مای بیوتیفولز چه خبرا براتون یه پارت دیگه آوردم و هی یه پیشنهاد خفن این پارت رو با این آهنگا بخونید و آهنگ ها رو میتونید آهنگا رو از کانال بردارید❤️
1. Rise
2.battle cry
3.hymn for missing
و پارت بعدی پارت آخر این فیک که آخر هفته بعد آپ میشه چون خودم یه جراحی کوچیک دارم و تا دو روز گوشی و لپ تاپ ندارم که بخوام براتون آپ کنم 🤦🏻‍♀️😢
خوب بریم پارت خوشگله بعدی 😎❤️
********************************************
آیکا کنترل رو گرفت و به جونگهیون نشون داد که چه جوری باید ماشین بازی کنه: پاپا نه
جونگهیون سرش رو تکون داد: اوه باشه
و کنترل رو از آیکا گرفت. داشتن با ماشین شارژی ها توی سالن مسابقه میدادن و یونگی، جانگکوک و تهیونگ توی آشپزخونه داشتن حرف میزدن.
آیکا هورایی کشید : آیتا برد! پاپا آیتا برد!
جونگهیون لبخندی زد و نوه اش رو بغل کرد: بله که برد، پسرم خیلی با ماشینا خوب بازی میکنه.
هلنا که روی مبل کنار جونگهیون نشسته بود: ازم متنفره
جونگهیون آهی کشید: نه نیست . تو کاری نکردی که بشناستت
هلنا دست به سینه: من اون قبل از همه شما دیدم
جونگهیون دوباره اه کشید به هلنا اشاره کرد: آیکا اون خانم رو میشناسی؟
آیکا سرش رو تکون داد: میمون
هلنا با اخم: من مهمون نیستم تویی که اینجا مهمونی
آیکا سرش رو کج کرد و گیج بودن توی چشمای ابیش مشخص بود.
جونگهیون به زنش توپید: اون مهمون نیست. اون تنها نوه ماست و وارث ماست و این خونه هم جز دارایی هاش.
هلنا هوفی کرد و روشو برگردوند و جونگهیون با ملایمت: اون مادربزرگته...مامات
هلنا به آیکا نگاه کرد چون کنجکاو ریکشنش بود. آیکا هنوز گیج به نظر میرسید و اخم بین ابروش نشسته بود چون داشت فکر میکرد وبعد لباش لرزید : مامی
میخواست پیش تهیونگ باشه چون از این گیجی خوشش نمیومد: مامی!
تهیونگ به سرعت خودش رو توی سالن رسوند: من اینجام چی شده کویچی هوم؟
آیکا دستاش رو بلند کرد تا تهیونگ بغلش کنه و تهیونگ پسرش رو بغل کرد: ببخشید بابا فکر میکنم خوابش میاد و به خاطرهمینه که بداخلاق شده.
جونگهیون لبخندی زد: نه این چه حرفیه، شاید بهتره ماهم بخوابیم
تهیونگ سرش رو تکون داد: شب بخیر
رفت توی آشپزخونه و هنوز دوتا برادر مشغول حرف زدن راجب وضعیت آیکا بودن .
تهیونگ خیلی آروم گلوش رو صاف کرد و بعد بهشون لبخند زد: ما دیگه میریم بخوابیم
جانگکوک بلند شد: باشه عزیزم
تهیونگ به شوهرش لبخند زد: تو نیازی نیست که الان بخوابی کوک. مطمئنم خیلی حرف برای گفتن با هیونگ داری
یونگی هم بلند شد: نه نه منم باید بخوابم. خیلی خسته هستم به خاطر پرواز طولانی.
تهیونگ سرش رو تکون داد و به همه شب بخیر گفت و با جانگکوک رفتن توی اتاقشون. آیکا خوابش برده بود و باهم به پسرشون خندیدن و طولی نکشید که اونا هم به پسرشون ملحق شدن.
*****************•••************************
دو روز بعد از اومدن یونگی، همه بیمارستان رفتن و تهیونگ میتونست صدای قلبش رو بشنوه وقتی توی راه بیمارستان بودن و جانگکوک دست تهیونگ رو گرفت که آرومش کنه. با یه دستش آیکا رو بغل کرده بود و با اون یکی دست مو طلاییش رو محکم گرفته بود: همه چی درست میشه تهیونگم، بزودی جوجه مون مثه بقیه بچه ها سلامتیش رو بدست میاره
تهیونگ سرش رو تکون داد و باهم سمت اتاق هانبین رفتن و پشت سرشون یونگی ، جونگهیون و هلنا بود . جانگکوک نمی خواست کت بسته هلنا رو بیاره اونجوری که گفته بود و تهیونگ مشکوک بود که یونگی کاری کرده که هلنا بیاد به هرحال یونگی خیلی بیشتر از همه روی هلنا تاثیر میذاشت و تهیونگ ازش ممنون بود.
هانبین با لبخند به خانواده شلوغی که تو اتاقش اومدن: خوش اومدین من کیم هانبینم آنکولوژیست آیکا
همه خودشون رو معرفی کردن و یونگی آخرین نفر بود که خودش رو معرفی کرد و دست هانبین رو محکم گرفت و آروم تکونش داد و با صدای بم و لبخند کوچیکی: من جئون یونگیم، عموی آیکا و دوست دارم ازتون تشکر کنم به خاطر کارایی که تا الان برای آیکا و تهیونگ کردین و اگر به چیزی نیاز داشتین یه سری دکتر زیر دستم دارم که بهتون کمک کنه .
هانبین تک ابرویی بالا انداخت و تحدید کوچیکی که یونگی داشت میکرد رو فهمید؛ دست یونگی رو محکم تر گرفت و خنده آرومی کرد: ممنون بابت این پیشنهاد ولی من قسم خوردم که آیکا از در این بیمارستان سالم میره بیرون .
تهیونگ با هانبین لبخند گرمی زد و بعد به یونگی نگاه کرد: هیونگ اگر هانبین هیونگ نبود تا الان زنده نمی موندیم اون بیشتر از حد توانش به ما کمک کرده و من کاملا بهش اعتماد دارم.
یونگی چند دقیقه به هانبین نگاه کرد و بعد سرش رو تکون داد: هرچی تو بگی تهیونگی
هانبین پوزخند ریزی زد و دستش رو کشید و بعد بهم کوبیدشون: خیله خب از هرکدوم میخوام آزمایش خون بگیرم و نتیجه اش پنج روز بعد میاد و تا اون موقعه تنها کاری که میتونیم انجام بدیم صبر کردنه و اگر خونتون بهش بخوره بهتون خبر میدم تا پله بعدی رو باهم طی کنیم.
تهیونگ آیکا رو از جانگکوک گرفت و روی صندلی نشست و بهشون نگاه کرد که داشتن خون میدادن. هانبین شیشه کوچیکی برداشت و برچسبی که شبیه بارکد بود بهش زد و جانگکوک اولین نفری بود که آستینش رو بالا زد و هانبین کمربند رو دور بازوش بست و با دوتا انگشت دنبال رگ جانگکوک گشت و به محض اینکه پیداش کرد سوزن رو تو دستش فرو کرد و خون گرم و قرمزش شیشه کوچیک رو پر کردن و بعدش سوزن رو کشید و چسب رو به جانگکوک داد. نفر بعد جونگهیون و نفر آخر هلنا بود و تو این مدت حرف نزد و فقط موقعه ایی که هانبین ازش اسمش رو پرسید ، صداش رو شنیدن. بعد آزمایش هانبین دوباره پشت میزش نشست و با لبخند: امیدوارم که خون یه نفر از شما بتونه ورجکمون رو نجات بده
تهیونگ هم سرش رو تکون داد: منم امیدوارم هیونگ
هانبین با خنده کوچیک به تهیونگ نگاه کرد: بذار آیکا رو معاینه کنم.
تهیونگ سرش رو تکون داد و به هانبین راجب چیزایی که آیکا رو اذیت میکرد گفت، کبودی های بیشتر روی پوستش، زخم های بیشتر که توی دهنش زده بود و یه بارم خورده بود زمین و آرنجش یکم خراش برداشته بود و به زور جلوی خون رو بند آوردن و خیلی خسته بود و یه بار از حال رفته بود.
هانبین آهی کشید و سرش رو تکون داد: مجبوریم یه شیمی درمانی دیگه براش بزاریم ته و ببینیم بعدش چی میشه
تهیونگ باز سرش رو تکون داد و پسرش رو به سینه اش فشار داد و به هانبین نگاه کرد که داشت براشون جا خالی میکرد.
هانبین بهشون لبخند زد: اوکی بهتون خبر میدم اگه نتیجه ها زودتر اومد و مرسی که اومدین
همه ازش تشکر کردن به آرومی از بیمارستان بیرون اومدن .
جانگکوک رو کرد به هلنا: درد داشت مادر؟
هلنا اخم کرد و روش رو برگردوند
جانگکوک: شاید بهتره از یکی معذرت خواهی کنی هوم؟
هلنا لباش رو بهم فشار داد و جلوتر از همه راه رفت.
تهیونگ به جانگکوک زد: بس کن جانگکوک، اون تا اینجا اومد و این بیشترین چیزیه که میتونست انجام بده
جانگکوک پوفی کرد و روش رو ازش گرفت؛ تهیونگ جلوش رو گرفت که وایسه و روش رو سمت خودش برگردوند: ببین، میدونم استرس داری ، میدونم زیر فشاری، میدونم عذاب داری میکشی ولی لطفا اونو سر مادرت خالی نکن
جانگکوک میخواست حرفی بزنه که تهیونگ دستش رو بالا آورد و نذاشت: میدونم که اون آدم مهربونی نسبت به ما نیست ولی اون مادرته؛ کسی که بدنیات آورده و من از این بابت ازش ممنونم و...
بغضشو قورت داد: خیلی سخته کوکی، خیلی سخته که پدر و مادرت رو از دست بدی. اونا مثه درختن که تو تویه روز گرم زیر سایه اونایی و وقتی دیگه نیستن تو زیر نور میسوزی و یکی از شاخه ها رو میگیری ولی  میشکنه و میفتی و خیلی درد داره جانگکوک...خیلی زیاد.
جانگکوک آهی کشید و تهیونگ رو بغل کرد و چونه اش رو روی سرش گذاشت : باشه سعی میکنم که باهاش اوکی شم . ناراحت نباش بیبی هوم؟
تهیونگ سرش رو تکون داد و بهش لبخند زد و جانگکوک هم گوشه لبش رو بوسید و بهش لبخند زد و باهم از بیمارستان رفتن به امید آینده بهتر.
*****************************************
جانگکوک وقتی وارد شرکت شدن: این روزا خیلی ساکته
تهیونگ اره ایی گفت و با چشمای نگران به جسه کوچولو پسرش که تو بغل جانگکوک بود نگاه کرد: نمی تونم بیشتر از این واسه نتیجه صبر کنم. هرروز داره بدتر میشه
جانگکوک سرش رو تکون داد. اره همین جور بود. آیکا داشت جلوی چشماشون آب میشد و هیچ کاری از دستشون بر نمیومد و این داشت جانگکوک رو میکشت.
وقتی وارد اتاق شدن جانگکوک به پسرش نگاه کرد و دست کوچولوش رو گرفت و انگشتاش رو بوسید: آیکا خوابیدی؟
آیکا سرش رو بلند کرد و به چشمای جانگکوک نگاه کرد: نه آیتا نخواب
جانگکوک شقیقه اش رو بوسید : باشه بیبی
و بعد به تهیونگ نگاه کرد: میدونم خیلی کار داری من حواسم بهش هست موطلایی
تهیونگ گونه آیکا رو بوسید و بهش لبخند زد: مامان میره کار کنه باشه لاو؟ ولی میتونی هر وقت خواستی بیایی پیشم.
آیکا سرش رو تکون داد: ماما کار
تهیونگ آهی کشید و بعد برای جانگکوک سرش رو تکون داد و سمت میزش رفت و جانگکوک هم سمت میزش رفت و نشست و آیکا توی بغلش بود و سرش زیر چونه اش بود و جانگکوک کمرش رو ماساژ میداد و گزارش های و فایل های دپارتمان های شرکت رو میخوند و نزدیکای ظهر بود که یونگی بهش تماس گرفت و برای ناهار دعوتش کرد. جانگکوک سمت اتاق تهیونگ رفت : مو طلایی ، یونگی هیونگ زنگ زد و میخواد باهم ناهار بخوریم بریم؟
تهیونگ سرش رو به طرفین تکون داد: خیلی کار رو سرم ریخته نمی تونم بیرون بیام ولی تو باید بری، هیونگ حتما تنهاس و آیکا رو پیش من بذار و برو
جانگکوک: هیونگ تنها نیست با جیمینه و...آیکا با بابایی میایی بریم پیش عموها؟
آیکا لبخندی زد و بعد سرش رو تکون داد. جانگکوک به تهیونگ لبخند زد: خیله خب من با خودم میبرمش تو به کارت برس لاو
تهیونگ خندید و به جانگکوک کمک کرد تا آیکا رو حاظر کنن: باشه؛ بابایی رو اذیت نکن باشه بیبی؟
آیکا دوباره سرش رو تکون داد و تهیونگ رو بوسید.
جانگکوک دستش رو برای تهیونگ تکون داد:به مامان بای بای کن
آیکا کفه دستش رو بوسید و بعد به تهیونگ بای بای کرد: بای بای ماما
تهیونگ به پسراش لبخند زد و وقتی رفتن سمت میزش برگشت تا پرونده اش رو تموم کنه تا بتونه یه ناهار سریع بخوره و دوباره سرکار برگرده. داشت کارش رو انجام میداد که صدای پایی شنیدید و با لبخند سرش رو بلند کرد:چیزی...
لبخند رو لبش ماسید وقتی لیسا رو جلوی میزش دید.
لیسا با لحن سرد: سلام
تهیونگ بزور لبخند زد: سلام چه کمکی از من برمیاد؟
لیسا به در بسته اتاق جانگکوک نگاه کرد: من...میخوام حرف بزنم
تهیونگ : متاسفم ولی آقای جئون تشریف ندارن و برای ناهار رفتن بیرون ولی برمیگردن.
لیسا: نه با جانگکوک کار ندارم میخوام با تو حرف بزنم
تهیونگ تک ابرویی بالا انداخت: اوه پس لطفا بشینید
لیسا نشست و به اطراف نگاه کرد . تهیونگ آهی کشید: راجب چی میخوای حرف بزنی؟
لیسا به چشمای آبی تهیونگ نگاه کرد: تو و جانگکوک...واقعا شما باهم ازدواج کردین؟
تک ابروی طلایی تهیونگ بالا پرید: فکر میکنی جانگکوک داره دروغ میگه؟
لیسا : شاید ....خوب؟
تهیونگ چشماش رو تو کاسه چرخوند: بله ما ازدواج کردیم الان خوشحال شدی؟
لیسا : چند سالته؟ جوون به نظر میایی
تهیونگ کلافه: بیست و یک؛ میتونم بپرسم دلیل این سوال کردنا چیه لیسا شی؟
لیسا محل نذاشت: خیلی جوون نیستی ، ازدواج کردی و بچه هم داری
تهیونگ: شاید ولی هیچی نیست که ازش پشیمون باشم یا عوضش میکردم
لیسا چند دقیقه بهش نگاه کرد و بعد آهی کشید: برات متاسفم
تهیونگ پلکی زد: ببخشید؟
لیسا با انگشتاش بازی کرد: اون با جفتمون بازی کرده
تهیونگ سعی کرد آروم باشه: ببخشید ولی فکر نمیکنم متوجه منظورتون شده باشم لیسا شی
لیسا چشماش رو مالید و تهیونگ اخم کرد؛ داشت گریه میکرد؟
لیسا: اون ...اون بهم گفت دوسم داره و من تنها کسیم که میخواد و میخواد منو به عنوان شریک زندگی انتخاب کنه
تهیونگ اخمش بیشتر شد و از اینکه این گپ به اینجا رسیده خوشش نیمد.
لیسا با چشمای اشکی بهش نگاه کرد: به توهم همینا رو گفته؟
تهیونگ دستی پشت گردنش کشید: امممم نه دقیقا
لیسا: پس چی؟
تهیونگ شونه اش رو انداخت بالا: گفت ازدواج میکنیم و چهار روز بعدش این اتفاق افتاد
لیسا اخم کرد: ای..این خیلی بده. اون ازت سواستفاده کرد و تو رو حامله کرده!
تهیونگ غرید : میشه اینقدر راجب شوهرم بددهنی نکنی؟ اره یکم مشکل داشتیم ولی من بهش اعتماد دارم باشه؟ و اون از من سو استفاده نکرد و من خیلی هم خوشحالم که یه بچه دارم و هر اتفاقی هم میوفته مربوط به منه نه تو
لیسا دندون قرچه ایی کرد: من میخوام از جانگکوک شکایت کنم.
تهیونگ با تعجب : برای چی؟
لیسا با لحن یخی : اون ازمن و موقعیتم سواستفاده کرد و آزار روحی بهم رسونده
تهیونگ مطمئن نبود که چی کار باید بکنه: من...من مطمئنم که اینجوری نیست، اگر آروم باشید و دوباره بهش فکر کنید برای همه بهتره
لیسا با تنفر به تهیونگ نگاه کرد: نخیر، جانگکوک لیاقتش بدتر از ایناس
تهیونگ واقعا نمیدونست چی بگه: اممممم، ما همه آدمیم ، لیسا شی و اشتباه میکینیم . من مطمئنم که جانگکوک کاری رو از روی قصد انجام نداده که به شما آسیب بزنه.
لیسا هیسی کرد: من باردارم ازش.
تهیونگ چشماش گرد شد و با شک : چی؟
لیسا باز تکرار کرد: گفتم باردارم
تهیونگ آب دهنش رو قورت داد و حس میکرد الاناس که غش کنه: ت...تو بارداری و بچه مال جانگکوکه؟
لیسا سرش رو تکون داد: اره
تهیونگ: چند ماهته؟
لیسا یکم فکر کرد:اممم، دوماه، اره دو ماه
تهیونگ اخمی کرد؛ اون مطمئن نبود که چند ماهشه؟ تهیونگ روزشماری میکرد تا بیبی اش رو ببینه ولی دوماه...واقعا جانگکوک با یکی دیگه میخوابه درحالی که داره خودشو واسه درست کردن رابطه اشون میکشه؟
تهیونگ با لبخند به راحتی دروغ گفت: خیلی معجزه ی قشنگی نه؟ میتونی حرکتشون رو توی شکمت حس کنی
تهیونگ میدونست دروغه چون مادرا تا چهار ماهگی هیچ حرکتی حس نمیکنن.
لیسا هم لبخند زد: اره، دخترم همش تکون میخوره
تهیونگ ابرویی بالا انداخت: میخوای دختر داشته باشی؟
لیسا با همون لبخند : اوهوم، جانگکوک همیشه دلش دختر میخواست
تهیونگ آهی کشید. این زن فکر میکرد که تهیونگ دروغ های احمقانه اش رو باور میکنه؟ با این حال چیزی نگفت و به بازی کردن ، بازی احمقانه زن ادامه داد.
تهیونگ با سردی تمام: تبریک میگم ولی چرا داری اینو به من میگی؟
لیسا از آروم بودن تهیونگ تعجب کرد: من....
انتظار داشت که یه ریکشن بزرگتر ببینه ولی تهیونگ بهش فهموند اشتباه کرده: من میخوام از جانگکوک طلاق بگیری.
تهیونگ: و چرا باید این کارو کنم؟
لیسا غرید: چون جانگکوک مجبور مسئولیت کاری که کرده رو برعهده بگیره، من نمیتونم بذارم باهم باشید.
تهیونگ داشت از احمق بودن این زن کلافه میشد: ولی اگر فقط به آینده بچه ات فکر میکنی چی از طلاق من گیر تو میاد؟
لیسا با اخم: نمیذارم بچه ام رو از جانگکوک دور کنی . از تو هم شکایت میکنم
تهیونگ چند بار پلک زد: من دیگه چرا؟
لیسا دست به سینه : من تست دی ان ای از اون بچه و جانگکوک میخوام.
تهیونگ بهت زده: و..ولی چرا؟ من و جانگکوک باهم ازدواج کردیم و آیکا بچه ماست.
لیسا ابروش رو بالا انداخت: و چرا من باور کنم؟ تو یدفعه با یه بچه سر و کله ات پیدا شد و تمام توجه جانگکوک رو به خودت جلب کردی، به لطف اون الان کار داری، تو برای اون بچه ات پول گرفتی ، احترام، همه اینا فقط به خاطر بچه ایی که نمی‌دونن باباش کیه.
تهیونگ داد زد: بسه!
نفسی گرفت تا آروم شه و صدای تلفنش رو شنید ولی جواب نداد: هیچوقت ، هیچوقت منو با خودت مقایسه نکن ؛ من با جانگکوک ازدواج کردم و اون همسر من شده و بابای بچه  ام و زنی مثل تو حق اینکه راجب وفادار بودن رو بزنه، نداره
لیسا با چشمای ریز شده: مراقب حرفات باش
تهیونگ دندون قرچه ایی کرد: هستم تو اونی هستی که به جانگکوک خیانت کردی نه یه بار بلکه چندین بار و من واقعا کنجکاوی بدونم چه جوری میگی که بچه ی توی شکمت ، مال جانگکوکه؟
لیسا اخم کرد: خیله خب من ازت شکایت میکنم به خاطر تهمت زدن و زدن حرفای کذب و اینو بدون به راحتی ازم خلاص نمیشی
تهیونگ آب دهنش رو قورت داد، حالا چی؟ یه بار دیگه گوشیش زنگ خورد ولی جواب نداد: پس از ما میخوای شکایت کنی توی سه تا پرونده مختلف؟
لیسا پوزخندی زد: من با هلنا جون هم حرف زدم...
تهیونگ به خودش لرزید و لیسا ادامه داد: اونم تست رو میخواد و میخواد که فرم های اینکه هیچی به تو و پسرت از خانواده جئون تعلق نداره رو امضا کنی.
و از اینکه تهیونگ رو شوکه دیده بود ، خوشش اومد.
تهیونگ نفسش تندتر شد. الان چی کار باید بکنه؟ چی کار کرده بود که لایق این رفتار از آدمایی که به سختی میشناخت بود؟ گناهکار بود چون عاشق شده بود؟ چرا با این همه تنفر سر و کار داشت؟ اون تنها نگرانیش آیکاش بود و فقط خوشحالیش رو میخواست و هیچی برای خودش نمیخواست...این زیاد بود؟
گوشیش باز زنگ خورد و این بار جواب داد.
جانگکوک نفس نفس میزد: تهیونگ چرا جواب نمیدادی؟
تهیونگ آهی کشید: ببخشید کوک چی شده؟
جانگکوک: آیکا ....غش کرده و بیدار نمیشه و ما اونو به نزدیکترین بیمارستان آوردیم  و الان حالش خوبه و تو رو میخواد.
تهیونگ به سرعت از جاش بلند شد: چ...چی؟ جانگکوک تو که دروغ نمیگی واقعا حالش خوبه؟
جانگکوک: اره عشقم حالش خوبه و میخواد ببینتت.
تهیونگ کتش رو پوشید و اشکش رو پاک کرد: ک...کدوم بیمارستان؟
جانگکوک: با یکی از راننده های شرکت حرف زدم و منتظرته دم در و میارتت اینجا
تهیونگ باشه ایی گفت و تلفن رو قطع کرد و کیفش رو برداشت که متوجه لیسا شد که با اخم داشت نگاش میکرد و با سردی: هر غلطی دلت میخواد انجام بده.
و با دو از شرکت اومد بیرون و همونجوری که جانگکوک گفته بود، تهیونگ ماشینی که منتظرش بود رو پیدا کرد و به کمک راننده سوار شد. تو راه تا برسن بیمارستان، تهیونگ نمی تونست جلوی اشکاش رو بگیره. چه خبر شده بود؟ چرا همه چی داشت دوباره توهم گره میخورد؟ تهیونگ چه جور مادری بود؟ جانگکوک سه بار بهش زنگ زده بود تا بهش وضعیت پسرشون رو بگه و این قبلا اتفاق نیفتاده بود. داشت پسرش رو نادیده میگرفت؟ به جانگکوک خیلی تکیه داده بود و وابسته شده بود که فراموش کرده بود پسرش به همه چیز اولویت داره؟ همه چی داشت از کنترلش خارج میشد و یه سری چیزا داشت حواسش رو پرت میکرد و داشت رو یه سری چیزای بیخود فکر میکرد و وقت میذاشت که مربوط به پسرش نبودن.
راننده جلوی بیمارستان ایستاد: رسیدیم قربان
تهیونگ ممنون زیر لبی گفت و سمت بیمارستان دوید و به جانگکوک زنگ زد تا بفهمه کجان و سمت طبقه دوم دوید و اتاق رو پیدا کرد و رفت تو. آیکا روی تخت بود  و تلویزیونی توی دیوار نسب بود و کنترلش دست آیکا بود که بی وقفه کانال ها رو عوض میکرد و جانگکوک کنارش نشسته بود و یونگی و جیمین هم روی صندلی نشسته بودن و همه شون ترسیده بودن.
آیکا با دیدن تهیونگ با خوشحالی : مامان!
تهیونگ با لبخند سمتش رفت و بغلش کرد: جانم؟ چش شده؟
جانگکوک آهی کشید و بعد شونه ایی بالا انداخت: غش کردن از خستگی
تهیونگ سرش رو تکون داد و سرش رو بوسید: ببخشید یونگی هیونگ ، جیمین هیونگ که براتون دردسر درست کردیم.
یونگی سرش رو تکون داد: اصلا اینجور نیست چه دردسری ته
جیمین هم با لبخند: حق با یونگیه ما فقط دوست داریم زودتر این کوچولو خوب شه ، تازه کلی هم بهمون خوش گذشت نه عزیزم؟
یونگی تک خنده ایی کرد: درسته لاو...
تهیونگ بهشون لبخند زد و پسرش رو تکون داد و آیکا سعی میکرد لباس تهیونگ رو بالا بزنه: مامان نونو
یونگی بلند شد و جیمین هم بلند کرد: بهتره که ما بریم و میخواستم بعد از شرکت جیمین رو ببرم بیرون برای شام
جانگکوک بهشون لبخند زد و تهیونگ باهاشون خداحافظی کرد و جانگکوک تا دم در همراهیشون کرد و وقتی برگشت در رو قفل کرد و کنار تهیونگ که داشت به پسرشون شیر میداد نشست و آروم : من....من خیلی ترسیدم موطلایی
تهیونگ لبش رو گاز گرفت و سرش رو تکون داد.
جانگکوک دستی تو موهاش کرد: یدفعه غش کرد و بهم جواب نمیداد...به حد مرگ ترسیده بودم که نمی تونستم ذهنمو جمع کنم
جانگکوک سرش رو روی سینه تهیونگ گذاشت و تهیونگ موهاش رو ناز کرد: الان خوبه کوک، ت..تو بابای جفتمونی و باید قوی باشی کوکی باشه؟
جانگکوک سرش رو تکون داد و گونه تهیونگ رو بوسید: بریم خونه
تهیونگ آیکا خواب رو بعد از اینکه لباساشو پوشوند به جانگکوک داد و بعد از پرداخت قبض ترخیص سمت ماشین جانگکوک رفتن و مثه همیشه توی راه خونه ساکت بودن و وقتی رسیدن جانگکوک آیکا رو بغل کرد و کمر تهیونگ رو گرفت و باهم تو رفتن.
خونه ساکت بود وقتی داخل اتاق تهیونگ رفتن. جانگکوک آیکا رو روی تخت گذاشت و به تهیونگ نگاه کرد که داشت لباساش رو عوض میکرد و بعد اون سمت آیکا خوابید و گونه اش رو نوازش کرد همونجور که اشک میریخت ، جانگکوک چیزی نگفت و فقط مو های طلایی تهیونگ رو ناز میکرد و میدونست تهیونگ با گریه کردن آروم میشه.
تهیونگ بعد از چند دقیقه: ج...جانگکوک؟
جانگکوک بهش نگاه کرد و دست از بازی کردن با موهاش برنداشت: جانم لاو؟
تهیونگ به آیکا نگاه کرد و با صدای لرزون: من..من مادر بدیم؟
جانگکوک ناباورانه : چی داری میگی؟ تو بهترین مادری هستی که من تا به حال تو زندگیم دیدم.
دست از ناز کردن موهای تهیونگ برداشت: پسرمون می پرستت، عاشقته بیشتر از هر چیزی . تو هرکاری میکنی که اون خوشحال باشه...تهیونگ آیکا واقعا عاشقته....تو زندگیتو صرفش کردی و همه میتونن ببین که تو بهترین مادری هستی که تاحالا دیدن ...دیگه به خودت شک نکن
خم شد و لبای خیسش رو بوسید. تهیونگ فین فینی کرد و سرش رو تکون داد: خستمه کوکی
جانگکوک آروم : بخواب عزیزم، من مواظب جفتتونم
تهیونگ سرش رو تکون داد و چشماش رو بست تا هرچی امروز اذیتش کرده رو فراموش کنه.
^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^
روز بعد آیکا حالش خوب نبود و این بار تهیونگ هم حالش مثه تهیونگ بد بود و حس میکرد روحش داره از بدنش جدا میشه.
جانگکوک دستش رو روی پیشونی تهیونگ گذاشت تا ببینه تب داره: بیبی حالت خوبه؟
تهیونگ به جانگکوک نگاه کرد و لبش رو گزید و تصمیم گرفت که راجب لیسا بهش نگه ؛ جانگکوک همین الانم لبه پرتگاه بود و تهیونگ نمیخواست بیشتر از این زیر فشار بذارتش.
تهیونگ : خوبم فقط ...
شونه ایی بالا انداخت و نمیدونست باید چی بگه. جانگکوک آهی کشید و بغلش کرد: فقط یه چند روز دیگه و بعدش پسرمون بهتر میشه
تهیونگ سرش که روی شونه ی جانگکوک بود تکون داد. جانگکوک فکر میکرد این اوقات تلخیش به خاطر ایکاس و اره بود و تهیونگ هم جوری رفتار میکرد که جز این نباشه.
جانگکوک ازش جدا شد: بریم صبحونه بخوریم
تهیونگ آیکا رو با کمک جانگکوک بلند کرد و توی کریر گذاشت و بدن کوچولوش به سینه تهیونگ چسبیده بود . این روزا اکثرا خواب بود و وقتی هم نبود، خیلی به هوش نبود و بیشتر از همیشه میخواست که پیش تهیونگ باشه. تهیونگ نمیتونست چیزی سر میز بخوره. هلنا دقیقا رو به روش بود و با چشمای سردش داشت نگاش میکرد. تهیونگ آهی کشید و سرش رو پایین انداخت. آدما یه شبه عوض نمیشدن این هلنایی بود که چند سال پیش دیده بود و اخلاقش همونجوری بود که شارلوت براش تعریف کرده بود و این حماقت محض بود که چیزی ازش انتظار داشت. تهیونگ تصمیم نداشت به جانگکوک بگه که هلنا درخواست تست دی آن ای داده ؛ جانگکوک همین الانشم از هلنا متنفر بود و نمیخواست که بیشتر از این ازش متنفر بشه و رابطه اش رو باهاش قطع کنه .
جونگهیون با ملایمت: تهیونگ خوبی پسرم؟
تهیونگ به خودش اومد و با لبخند زورکی سرش رو تکون داد: خوبم بابا جون، فقط خستمه
جونگهیون آهی کشید: درست غذا نمیخوری تهیونگم و میترسم که مریض شی پسرم
جانگکوک هم تندی سرش رو تکون داد. نمیدونست چندبار خودش به تهیونگ غذایی که باید میخورده رو یادآوری کرده تا بخوره.
تهیونگ با همون لبخند: من واقعا خوبم
جانگکوک اه کلافه ایی کشید: بریم عزیزم
تهیونگ سرش رو تکون داد و بلند شد و با خانواده اش خداحافظی کرد. تهیونگ و جانگکوک و آیکا همراه با یونگی رفتن.‌ یونگی خونه حوصله اش سر میرفت و توی شرکت هم به کاراش میرسید و هم بیشتر وقتش رو با جیمین بود و میخواست راضیش کنه تا باهاش برگرده امریکا.
تهیونگ آهی کشید و پشت میزش نشست و به لپ تاپش نگاه کرد تا برنامه هاش رو چک کنه و کارای عقب افتاده دیروز رو تموم کرد. آهی کشید و کمر پسرش رو ماساژ داد و تنها چیزی که نشون میداد آیکا پیششون هست، نفس های گرمش بود که به گردن تهیونگ میخورد.
تهیونگ با ملایمت: بیبی خوابیدی؟
آیکا تکونی خورد و ناله ایی کرد و بعد دوباره ساکت شد. تهیونگ بغضش رو قورت داد و پسرش رو محکم تر بغل کرد. آیکا خیلی وزن کم کرده بود تویه این چند هفته. خیلی شکننده به نظر میومد. کوچیکتر از هم سن و سالاش بود و انرژی کافی نداشت تا بیدار بمونه. نفس آرومی کشید و اشک گوشه چشمش رو پاک کرد و تلفنش رو برداشت و به هانبین زنگ زد و همونجوری که کمر آیکا رو ماساژ میداد ، منتظر هانبین شد تا گوشی رو برداره
صدای تنبل هانبین تو گوشش پیچید: ته؟
تهیونگ: هیونگ وقت داری که ما رو ببینی؟
پشت تلفن صدای برگ زدن شنید و هانبین: هممم، امروز عصر میتونی بیایی؟
تهیونگ : اره هیونگ مشکلی نیست
هانبین : خوبه میخوام راجب یه چیز دیگه هم باهات حرف بزنم
تهیونگ: باشه هیونگ میبینمت
بعد گوشی رو قطع کرد. نفس عمیقی کشید و به کارش ادامه داد بدون اینکه مزاحم بیبی اش بشه. تا ظهر کار کرد و وقتی میخواست برای ناهار بره ، پستچی وارد دفترش شد و نامه ها رو چک کرد و بعد سمت تهیونگ برگشت و نگاهش کرد: جئون تهیونگ؟
تهیونگ داشت فکر میکرد که کی براش نامه فرستاده: اره خودمم
+ میتونم کارت شناساییتون رو ببینم؟
تهیونگ: حتما
از تویه کیفش کارت شناساییش رو درآورد و به پسر نشونش داد و بعد از امضایی که ازش گرفت، تهیونگ نامه ها رو گرفت و با کنجکاوی بازشون کرد.
چشماش گرد شد وقتی فهمید چین. احضاریه؛ شاکی لیسا مونبن علیه جئون تهیونگ.
نامه بعدی رو باز کرد، شاکی جئون هلنا علیه جئون تهیونگ.
تهیونگ دستاش میلرزید و کلمه به کلمه نامه رو میخوند. لیسا بدون اتلاف وقت تمام تحدیدهاش رو اجرا کرده بود. چرا این کار رو کرده بود؟ تهیونگ حداق میدونست لیسا وابستگی به جانگکوک داره یا یه همچین چیزی ولی هلنا؟ ازش شکایت کرده بود بدون اینکه پسرش و همسرش با خبر باشن. اگر جانگکوک یا جونگهیون چیزی از این ماجرا بفهمن، خون به پا میشه و تهیونگ میدونست که خانواده جئون از هم میپاشه. بازم تهیونگ مقصر بود؟ اون باعث این جنگ و دوری شده بود؟
باید چی کار میکرد؟ دادگاه، وکلا، شاهدا...با اینا چه جوری کنار بیاد؟
تهیونگ مبهوت بود وقتی جانگکوک در دفترش رو باز کرد و با عجله نامه ها رو توی کشوش چپوند. جانگکوک ابرویی بالا انداخت به خاطر رفتار مشکوک تهیونگ ولی چیزی نگفت و سمتشون رفت: مو طلایی بریم باهم غذا بخوریم ؟
تهیونگ گلوش رو صاف کرد :ب...باشه عزیزم
جانگکوک خم شد تا پسرشون رو ببینه: آیکا خوابه؟
تهیونگ: احتمالا
جانگکوک گونه آیکا رو بوسید و بعد پیشونی موطلاییش رو: چیزی هست که بخوای بهم بگی؟
تهیونگ بهش نگاه کرد و سرش رو آروم تکون داد: نه هیچی
جانگکوک که به نظر نمیومد باورش شده باشه ولی به هر حال سرش رو تکون داد: من و یونگی هیونگ یه سری کار داریم بعد از ناهار
تهیونگ هومی کرد و دست جانگکوک رو گرفت و باهم وارد سلف شدن و جانگکوک: میتونی اگه خواستی برگردی خونه لاو
تهیونگ : راستش میرم بیمارستان تا با هانبین هیونگ راجب وضعیت آیکا حرف بزنم
جانگکوک: پس منم باهاتون میام
تهیونگ به همسرش لبخند زد: نه کوکی چیز خاصی نیست و بعدش میرم خونه نگران نباش
جانگکوک سرش رو تکون داد: باشه، هرچی شد زنگ بزن و راننده دیروز بهش گفتم که فقط به تو سرویس بده و هرجایی خواستی ببرتت
تهیونگ دست جانگکوک رو آروم فشار داد: مرسی
یونگی و جیمین هم برای ناهار بهشون ملحق شدن و بعد از ناهار از هم جدا شدن و خیلی طول نکشید که تهیونگ به بیمارستان رسید. هانبین منتظرشون نشسته بود.
تهیونگ: سلام هیونگ
هانبین بهش لبخند زد: سلام بیبی، امروز حالت چطوره؟
تهیونگ بازو پسرش رو مالید: خیلی خوب نیستیم هیونگ
هانبین: چی شده؟
تهیونگ: دیروز آیکا وقتی با بابا و عموهاش بیرون بود غش کرد و اونا بردنش بیمارستان و این روزا همش خوابه و وقتی هم بیدار انرژی نداره که کاری انجام بده
هانبین اه عمیقی کشید: این چیزی بود که میخواستم باهات راجبش حرف بزنم . آیکا داره استیج آخر بیمارش رو تجربه میکنه؛ سرطان و شیمی درمانی هر جفتشون روش دارن اثر میذارن و چیزی که میخوام بهت بگم اینه که...آیکا باید بستری شه.
تهیونگ چشماش گرد شد و پسرش رو محکم تر بغل کرد: ه..هیونگ نه، آیکا از....بیمارستان متنفره و ما به خوبی ازش تویه خونه مراقبت میکنیم
هانبین دوباره اه کشید: میدونم عزیزم ولی نکته اینه که، امکان پیش اومدن هرچیزی هست و بهتر اینه که اینجا باشه ، ما تمام مدت حواسمون بهش هست و اگه به چیزی نیاز داشت ما تمام امکانات رو اینجا داریم که بهش برسیم
تهیونگ بغضش رو قورت داد و بزور اشکاش رو نگه داشت: م..میتونم اینجا پیشش بمونم؟
هانبین سرش رو تکون داد: البته اون بهت نیاز داره
تهیونگ : می..میتونم فردا بیارمش؟
هانبین: اره هر موقعه که آماده بودی
تهیونگ سرش رو تکون داد: کی جواب آزمایش ها میاد؟
هانبین: یه چند روز دیگه. به محض اینکه جواب ها اومد بهت خبر میدم
تهیونگ آهی کشید: باشه هیونگ ...ما دیگه بریم
هانبین: قوی باش بیبی، قراره نابودی این بیماری رو باهم ببینیم
تهیونگ نفسی گرفت و سرش رو تکون داد و با قدم های آهسته از بیمارستان بیرون اومد.
تموم شد، پسرش باید توی بیمارستان باشه تا یه مدتی که نمیدونه چقدر طول میکشه. واقعا قرار بود حالش خوب بشه یا دارن بهش دروغ میگن؟
^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^
هلنا با لبخند به پسراش نگاه کرد که از در اومدن تو: سلام پسرا...اوه جیمین خوش اومدی
یونگی لبخندی زد: عصر بخیر مادر
جیمین و جانگکوک هم سرشون رو تکون دادن و کتشون رو دراوردن و وارد سالن شدن و جانگکوک وقتی خانواده کوچولوش رو ندید: تهیونگ کجاس؟
هلنا آهی کشید و شونه ایی بالا انداخت: یه چند دقیقه پیش اومد و بدون هیچ حرفی رفت توی اتاقش....چه آدم بی ملاحظه ایی
جانگکوک اخم کرد: یادم میاد که بهت هشدار داده بودم که راجبش بد حرف نزنی نه مادر؟
یونگی بینشون ایستاد و جیمین دستش رو روی شونه جانگکوک گذاشت: جانگکوک....برو پیششون هوم
جانگکوک زیر لب غری زد و به سرعت سمت اتاق رفت. یونگی آهی کشید و روی مبل کرم رنگ نشست و جیمین هم کنارش : مادر دلیل این همه تنفرت از تهیونگ چیه؟ اون خیلی مهربون و فوق العاده اس. همیشه مودب و احترام گذاره و مهم تر از همه اون مادر پرنس کوچولومونه  و فک میکنم اون لیاقتش بیشتر از این رفتاریه که تو باهاش داری.
هلنا سرش رو تکون داد: تو اونجا نبودی باشه؟ اون هر کاری کرد تا جانگکوک رو خام خودش بکنه و من پسرمو ازش نجات دادم ولی الان اون با یه بچه ناشناس برگشته و داره جانگکوک رو دوباره گول میزنه .
جیمین ابرویی بالا انداخت و خواست حرفی بزنه که یونگی دستش رو فشار داد و با صدای بم‌تر:مادر من فکر میکنم که تو یه چیزیو متوجه نشدی؛ جانگکوک بچه نیست و سی و یک ساله اش. اون برای خیلی ها پیر به حساب میاد ؛ چه خوشت بیاد چه نیاد جانگکوک عاشق همسرشه...همونجوری که من عاشق دوست پسرم هستم مادر و این مال الان نیست ، کسی که عاشقه ، عاشق و واقعا جای تعجب داره که نمی تونی ببینی که داری با این رفتارت جانگکوک رو اذیت میکنی.
هلنا اخمی کرد و از مخالفتی که یونگی داشت باهاش میکرد خوشش نیمد.
جیمین این بار : جانگکوک دوران سختی رو داره پشت سر میذاره خانم جئون ، اون به ساپورت همه ما نیاز داره و اگر نمیخوایین بهش کمک کنید لطفا بیشتر از این سر راهش نباشید و اذیتش نکنید.
هلنا دندون قرچه ایی کرد: تو هم جیمین، شما متوجه نیستید
یونگی با سردی: نه مادر، ما کاملا متوجه هستیم و این خیلی ترحم برانگیز که اینقدر کور شدین....
یونگی بلند شد و دست جیمین رو گرفت و بلندش کرد و سمت اتاقش رفت: برای شام نیستیم منتظرمون نباش.
************•••*****************************
جانگکوک وارد اتاق تهیونگ شد بهتر بگیم اتاقشون از وقتی که همه چی بینشون بهتر شده، جانگکوک از اتاقش استفاده نکرده و هرشب با خانواده کوچولوش یه جا زیر یه سقف میخوابه. روی نوک پاش راه میرفت تا سر و صدا نکنه. آیکا رو دید که خواب بود و کنارش نشست و سر بی موی پسرش رو نوازش کرد و آهی کشید و خم شد و نوک بینی آیکا رو بوسید. وقتی صدای سرفه کردن از توی حمام شنید قلبش ریخت و با عجله بلند شد و در رو باز کرد و نفسش گرفت وقتی تهیونگش رو دید که خم شده و داره بالا میاره. پشت زنش نشست و موهای طلاییش رو عقب نگه داشت و با یه دست کمرش رو ماساژ داد تا راحت‌تر شه. تهیونگ چند بار نفس عمیق کشید و با کمک جانگکوک بلند شد و صورتش رو شست و بعدش جانگکوک اونو سمت تخت برد و بغلش کرد و به سینه اش چسبوند. تهیونگ سعی میکرد نفسش رو منظم کنه ‌و جانگکوک موهاش رو نوازش کرد و آروم : بهتری؟
تهیونگ فقط سرش رو تکون داد و نمیدونست که میتونه حرف بزنه یا نه. جانگکوک آهی کشید و پیشونیش رو بوسید : یکم دراز بکش الان با آیکا برمیگردم.
آیکا رو آروم بلند کرد و توی بغل تهیونگ گذاشت و بعد خودش زیر پتو رفت و تهیونگ رو به خودش نزدیک کرد و تهیونگ هم بیشتر خودش رو تویه بغل همسرش جا داد.
جانگکوک تویه گوشش زمزمه کرد: همه چی درست میشه بیبی
تهیونگ سرش رو تکون داد و واقعا شک داشت که چیزی بهتر شه.
*****************************************
روز بعد هم مثل روزای عادی کاری بود. آیکا توی کریر ، چسبیده به سینه تهیونگ بود و تهیونگ مشغول کار بود و تهیونگ میخواست بعد از کار به جانگکوک راجب بستری شدن آیکا بگه و عصر باهم ببرنش بیمارستان.
+جئون تهیونگ
تهیونگ سرش رو بلند کرد و به پسر پستچی نگاه کرد و پلکی زد: بله؟
پسر پاکتی به تهیونگ داد: این برای شما است و لطفا اینجا رو امضا کنید
تهیونگ امضا کرد و پاکت رو ازش گرفت و با دستای لرزون بازش کرد ولی این بار از چیزی‌ که توش بود شوکه نشد. احضاریه: شاکی لیسا مونبن علیه جئون جانگکوک
تهیونگ نفس لروزونی کشید و دستی تو موهاش کشید. این زن سعی داره چی کار کنه؟ واقعا از جانگکوک هم شکایت کرده بود؟ این اصلا منطقی نبود که به خاطر چیزایی که آثار ذهن این زن بود ازشون شکایت کنه. تهیونگ داشت دیونه میشد و میخواست با جانگکوک در این مورد حرف بزنه ولی جانگکوک همین الانم درگیری های دیگه داشت و نمیخواست بیشتر از این به خاطرش زیر فشار دو برابر بره. تهیونگ با دیدن جیمین راست نشست. جیمین بهش سر تکون داد و دستش چندتا مجله بود: سلام ته ته
تهیونگ بهش لبخند زد: سلام جیمین هیونگ
جیمین به در اتاق جانگکوک اشاره کرد: جانگکوک هست؟
تهیونگ بلند شد: البته هیونگ...
و سمت در رفت و در زد و در رو باز کرد و جانگکوک بهش لبخند زد که لبخند کوچیکی بهش تحویل داد: جیمین هیونگ اینجاس که ببینتت
جانگکوک سرش رو تکون داد و تهیونگ در رو بیشتر باز کرد تا جیمین بتونه وارد اتاق شه. جیمین مجله ها رو روی میز جانگکوک گذاشت: ته بهتره که توهم اینا رو ببینی
جانگکوک ابرویی بالا انداخت و یکیش رو برداشت و وقتی دیدش اخم غلیظی بین ابروهاش نشست و غرید: این دیگه چه کوفتیه؟
تهیونگ سمت جانگکوک رفت وقتی چیزی که همسرش داشت نگاه میکرد رو دید، چشماش گرد شد. روی جلد عکس جانگکوک بود و یه متن بلند از زندگی شخصیش و عکس های لیسا که نشون میداد چه زن کامل و پرفکتیه و متنی که میگفت دلشکسته اس چرا که نفر سومی بین این زوج عالیه و یه متن دیگه که این فرد ناشناس حامله شده و از جانگکوک داره باج میگره که سکوت کنه.
جانگکوک کل مجله ها رو دید و همه یه چیز لعنتی نوشته بودن و وقتی صدای هق هقی شنید سرش رو بلند کرد. تهیونگ پسرشون رو محکم بغل کرده بود و به نظر میرسید که انرژی برای ایستادن نداره و جانگکوک مثه گلوله بلند شد و قبل از اینکه تهیونگ بیفته گرفتش و روی صندلیش نشوندش و شقیقه هاش رو ماساژ داد: تهیونگ آروم باش بیبی
تهیونگ با چشمای تار ابیش به جانگکوک نگاه کرد: من...من آدم بدیم؟ چ...چرا همه از من متنفرن؟
جانگکوک به جیمین نگاه کرد که جیمین آهی کشید و رفت و جانگکوک تهیونگ رو بغل کرد: نه چی داری میگی ؟ آروم نفس بکش...
مشکل روی مشکل داشت میومد و باعث شده بود که تهیونگ حس بدی به خودش داشته باشه و جانگکوک اینو میدونست، میتونست ببینه. خودشم داشت همچین چیزی رو تجربه میکرد ولی انگار تهیونگ باز یه قدم ازش جلوتر بود. اون با نبود جانگکوک کنار اومده بود ، مرگ پدر و مادرش، بدنیا اومدن ایکا ، مریضی آیکا ، زندگی سخت، پیدا کردن دوباره جانگکوک، سعی واسه بخشیدنش ، هلنا و لیسا باعث شده بودن حس بدی داشته باشه، بیماری آیکا توی استیج اخرشه....همه چی داشت تهیونگ رو خورد میکرد و لبه پرتگاهی بود که از نظر روحی بشکنه.
جانگکوک صورتش رو توی دستاش گرفت: منو ببین عشقم...میدونم همه چی تیر و تاریک و سخته ولی یه روزی ، یه روزی میاد که هیچکدوم از اینا رو به یاد نمیاریم بهت قول میدم. تو ، من و پسرمون همه اینا رو پشت سر میزاریم و زندگی میکنیم که لایقش هستیم فقط بهم باور داشته باش، قوی باش...یکم دیگه
تهیونگ ساکت بود و بی حس، مطمئن نبود که چیزی رو حس میکنه ، نمی خواست حس کنه تنها چیزی که میخواست سلامتی بیبی اش بود و هیچ چیز دیگه.
جانگکوک گونه اش رو نوازش کرد و آروم لباش رو بوسید: میفرستم خونه تا استراحت کنی باشه؟
تهیونگ سرش رو تکون داد و بلند شد و با کمک جانگکوک آیکا رو از کریری که روی سینه تهیونگ بسته شده بود بلند کردن . تهیونگ کتش رو پوشید و شالش رو هم دور گردنش انداخت و جانگکوک پسرشون رو نزدیک خودش نگه داشته بود و گونه لاغرش رو میبوسید و گونه اش رو روی پوست نرمی که پیدا کرده بود میکشید بدون اینکه آیکا رو بیدار کنه. آیکا رو توی پتو پیچیدن و جانگکوک تا دم ماشین باهاشون رفت و کمک کرد که بشینن و به راننده گفت که مستقیم تهیونگ رو ببره عمارت جئون.
جانگکوک دوباره لبای صورتی تهیونگ رو بوسید: سعی کن بخوابی و به هیچ چیزی فکر نکن هوم؟
تهیونگ: باشه
جانگکوک شقیقه اش رو بوسید و خم شد پیشونی آیکا رو بوسید: بابایی همه چی رو درست میکنه نگران نباش. یادت نره چیزی خواستی فقط بهم زنگ بزن لاو
تهیونگ ساعد جانگکوک رو گرفت که نره: جانگکوک...
جانگکوک: جونم؟
آماده بود که حرفاش رو بشنوه و تهیونگ هم میخواست هرچیزی که اذیتش میکنه رو به جانگکوک بگه ولی نمیدونست از چی شروع کنه: ه..هیچی
جانگکوک به چشمای آبی موطلاییش نگاه کرد: مطمئنی؟
تهیونگ سرش رو تکون داد و گونه بی نقصش رو بوسید: امشب دیر نکن باشه؟
نمیخواست با هلنا تنها بمونه.
جانگکوک رایحه شیرنش رو تویه ریه هاش فرستاد: باشه بیبی ، من یه چندتا چیز رو حل میکنم و خونم.
جانگکوک در ماشین رو بست و تهیونگ براش دست تکون داد و ماشین حرکت کرد.
جانگکوک تا وقتی ماشین از دیدش خارج شه بهش نگاه کرد و نفس عمیقی کشید و وارد شرکت شد. یه چیزی داشت تهیونگ رو اذیت میکرد و مثه روز برای جانگکوک روشن بود و اون چیز ربطی به آیکا نداشت و بهش شک نداشت. تهیونگ عصبی ، بیخواب و یه جورایی از یه چیزی میترسید که نمیدونست چیه.
جانگکوک سرش رو برای کارمندانش تکون داد و سمت دفتر تهیونگ رفت و لبخند کوچیکی روی لبش اومد وقتی اسباب بازی های آیکا رو روی میز تهیونگ دید و سمت میز رفت تا برشون داره و اون موقعه بود که پاکت نامه باز شده رو کنارش دید؛ برش داشت و اخمی کرد وقتی تمبر و کاغذ زرد توش رو دید، این یعنی یه نامه اداری. کاغذ رو درآورد و کلمه به کلمه اش رو خوند و هرلحظه بیشتر از قبل متنفر میشد از اون هرزه....چه طور جرعت کرده بود که ازش شکایت کنه وقتی هیچ کاری نکرده بود؟ ولی چیزی که عجیب بود این بود که چرا برای تهیونگ فرستاده بود نه خودش؟ یه فکری از ذهنش رد شد و کشو تهیونگ رو کشید بیرون بله پاکت های بیشتری پیدا کرد و چشماش گرد شد وقتی دید که از تهیونگ ، لیسا و هلنا شکایت کردن. مادر خودش درخواست تست دی ان ای داده و از تهیونگ خواسته بود دست از حقش بکشه . غرشی کرد و کاغذا رو پاره کرد و سمت اتاق خودش رفت و تلفنش رو برداشت و شماره لیسا رو گرفت ولی جواب نداد. جانگکوک دندون قرچه ایی کرد و دستی تو موهاش کشید. همه...همه اونایی که موطلاییش رو اذیت کرده بودن تقاص پس میدادن و جانگکوک مطمئن نبود که این کار رو قانونی انجام میده یا نه!
•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
وقتی تهیونگ میخواست آیکا رو روی تخت بذاره ، آیکا بیدار شد: مامان؟
تهیونگ به پسرش لبخند زد: بله کویچی من؟
حس میکرد خیلی وقته که اون چشمای آبی دریایی رو ندیده.
آیکا : نونو
تهیونگ لبخندش پررنگ تر شد. آیکا تو این چند روز درست غذا نخورده بود: باشه بیبی
پسرش رو توی بغلش گرفت و لباسش رو بالا زد تا آیکا سینه اش رو به دهن بگیره. آیکا چشماش رو بست و مک های تنبلی میزد ولی بعد از چند دقیقه ، چشماش رو باز کرد و سینه تهیونگ رو ول کرد و با ناله: نونو!
تهیونگ پلکی زد : اینجاس بیبی بگیرش
و دوباره نزدیک سینه اش کرد و آیکا ساکت بود و مک میزد ولی این بار سریع تر ولش کرد: مامان نونو نه!
تهیونگ اخم کرد و سینه اش رو لمس کرد و با دوتا انگشتش فشارش داد و یه قطره سفید ازش بیرون اومد و دیگه هیچی. نفسش گرفت و دوباره امتحان کرد و این بار هیچی . با انگشتای لرزون اون یکی رو فشار داد ولی همون نتیجه رو گرفت.
چی شده بود؟ چه جوری شیرش خشک شده بود اخه؟
آیکا ناله ایی کرد و اشک تو چشماش جمع شد: نونو...
تهیونگ لبش رو گاز گرفت، میدونست آیکا گرسنه اس: م..مامان بهت میده هوم؟ یکم صبر کن.
گوشیش رو برداشت به نامجون زنگ زد و یکم صبر کرد و به محض اینکه برداشت: هیونگ بهم کمک کن
نامجون: ته آروم باش و بگو چی شده؟
تهیونگ دنبال کلمه درست میگشت: من...من...هیونگ نمی تونم به پسرم شیر بدم...شیرم ..خشک شده
نامجون ساکت بود ولی بعد از چند دقیقه: یعنی چی که خشک شده؟ تهیونگ تو داری مثه همیشه به آیکا شیر میدی این طبیعی نیست که یدفعه ایی خشک شدی
تهیونگ حس میکرد میخواد گریه کنه وقتی آیکا رو روی تخت دید که داشت تقلا میکرد: ن...نمی‌دونم
نامجون: ته شاید تو این وضعیت این سوال احمقانه به نظر بیاد ولی ناراحتی یا استرس داری؟ تو قبلا اینجوری نشدی...چیزی اذیتت میکنه که اینجوری شدی؟
تهیونگ آروم گریه کرد به اتفاق های این چند روز فکر کرد: ف..فکر کنم.
نامجون: نمیتونی از اون مسئله دوری کنی؟
تهیونگ میتونست از نفرت بقیه دوری کنه؟
تهیونگ: فکر نمیکنم هیونگ . چ..چی کار باید بکنم هیونگ؟ آیکا گشنشه و نم..نمیتونه چیزی جز ش..شیر من بخوره
نامجون با عجله: تهیونگ باید بیایی اینجا باشه؟ بهت هورمون تزریق میکنم درسته که تعادل بدنت رو بهم میزنه ولی دوباره شیرسازی میکنه بدنت
تهیونگ با خوشحالی: باشه هیونگ الان میام اونجا
براش مهم نبود چه بلایی سر خودش میاد فقط میخواست آیکاش آروم شه.
نامجون: منتظرتم.
و تماس قطع شد. آیکا گریه اش بلند شد و صدای قار و قور شکمش بلند شد. تهیونگ فین فینی کرد و پسرش رو بلند کرد و با عجله رفت توی آشپزخونه : گریه نکن بیبی، مامان الان بهت شیر میده
با سرعت شیر رو از یخچال برداشت و گرمش کرد و تویه شیشه شیر ریخت و تویه دستای آیکا گذاشت و با عجله سمت ماشین رفت و از راننده خواست که ببرتش بیمارستان.
آیکا این شیر رو به اندازه شیر تهیونگ دوست نداشت پس شیشه ایی که تهیونگ بهش داده بود رو بهش برگردوند و چون شیر مامانش رو میخواست. صبر میکرد و تهیونگ بهش شیرش رو میداد و بهش میگفت چرا نتونسته بوده بهش شیر بده .
تلفن تهیونگ بعد از چند دقیقه زنگ خورد و جواب داد: بله؟
صدای نازکی: سلام
تهیونگ ابرویی بالا انداخت: تو...چه جوری شماره منو پیدا کردی؟
لیسا نخودی خندید: لطفا این آسون‌ترین کاریه که میشه کرد؛ بگذریم چه طوری؟ همه چیز رو که برات فرستادم گرفتی؟
به خاطر این زن تهیونگ بچه اش رو نادیده گرفته بود. به خاطر این زن تهیونگ نمیتونست به بچه اش شیر بده .
تهیونگ عصبی: چی از جونم میخوای؟ چرا داری این کار رو میکنی؟
لیسا مغرور : میدونی چرا، فقط زنگ زدم بهت بگم که میتونم شکایتمو پس بگیرم و تو و پسرت رو تنها بذارم
تهیونگ لبخندی زد: و...واقعا؟
تنها چیزی که میخواست همین بود اینکه دست از سرش برداره. میخواست تمام حواسش و توجه اش رو روی آیکاش بذاره.
لیسا پیروزمندانه: البته ، یه چیزی تو در قبالش باید بهم بدی
لبخند رو لبش ماسید: چی میخوای؟
لیسا بیخیال: فقط یه امضا...من تمام برگه ها و پرونده ات رو تنظیم کردم و تو فقط امضاش کن و بقیه اش رو بسپار به من
تهیونگ باز اخم کرد: منظورت چیه؟
لیسا با خوشحالی: طلاقت با جانگکوکی؛ جانگکوک رو ول کن و منم تو رو تنها میذارم؛ نکنی ، موجب سردردت میشم من تا چیزی رو که میخوام بدست نیارم ول کنت نیستم...به هر طریقی شده ...هرطریق
تهیونگ : تو اونی هستی که خبرای فیک رو درست کردی ...چه طوری؟
تهیونگ داشت از این زن دیونه میترسید کم کم...
لیسا خندید: آسونه ، من یه وکیل معروف توی این شهرم و همه چی رو توی مشتم دارم....من دادگاهت رو برای روز بعد گذاشتم خوبه نه؟
تهیونگ ناباورانه: تو میخوای من از جانگکوک دو روز دیگه طلاق بگیرم؟
لیسا اه دراماتیکی کشید: اره اگر نه یه خبر از تو پسرت که ایدز داره پخش میشه...‌بچه بیچاره
تهیونگ : پسرم ایدز نداره اون فقط بچه اس
لیسا: نه من شنیدم که ارثیه و بهش از طریق مادر میرسه...مادری که سکوت کرده در عوض پول.
تهیونگ نزدیک گریه کردنش بود :ن...نمی تونی این کار رو بکنی.
لیسا: من که کاری نمیکنم این تویی که داری انجامش میدی
دوباره اه کشید: نمی تونم تصور کنم که چه بلایی سر شغل و کار جانگکوک اوپا میاد وقتی این خبر پخش شه و شک ندارم که هیچ کس نمیخواد با شرکت جئون کار کنه.
تهیونگ نفس لرزونی کشید . ازدواجش در عوض بچه اش، آرامشش و برگشت فامیل اصلی اش .
تهیونگ با صدای شکسته : ب...باشه ...ام..امضاش میکنم.
***^^^^**********************************
یادم رفت بگم بکس ،
اگر آپ نکردم یعنی اینکه حالم خوب نبوده و نمیخوام بد قولی کنم ...دیگه همین
دوستتون دارم
Mini💋🧜🏻‍♀️

Will you be my boy again?Where stories live. Discover now