9.6K 1.2K 47
                                    

تهیونگ دم در اتاق جانگکوک وایساد: آقای جئون؟
جانگکوک سرش رو از توی لپ تا‌ش بلند کرد: هوم؟
تهیونگ با احترام: من کار هام رو برای امروز تموم کردم میتونم برم؟
جانگکوک: البته که میتونی ...شب خوش
تهیونگ تعظیمی کرد: ممنونم قربان شب شما هم خوش
برگشت و کت و شالگردنش رو پوشید و کیفش رو روی شونه اش انداخت و از شرکت بیرون اومد و سمت سوپر مارکتی که پیدا کرده بود ،حرکت کرد. تقریبا موقعه شام بود و گرسنه اش بود. بعد از ده دقیقه پیاده روی به سوپر رسید و داخل رفت و یه کاپ رامن برداشت. دور و ورای ساعت شش بود و تهیونگ کار دیگه اش ساعت هفت شروع میشد پس مجبور بود عجله کنه. بعد از اینکه رامنش رو گرفت ، وارد کافه شاپ کوچیکی شد و یه کاپ قهوه و یه مقدار آب جوش برای رامنش خرید. تا ایستگاه اتوبوس راه رفت و وقتی دید خیلی شلوغه ، کنار جدول رفت و نشست و مشغول خوردن شامش شد . همونطور که مشغول بود هرچی خرج کرده بود رو حساب کرد حتی کوچکترین چیز. حالا که یه شغل حسابی داره داشت به این فکر میکرد که با بانک صحبت کنه و بدهی کارت بانکیش رو هر ماه پرداخت کنه و وقتی این کنار رفت میتونست بیشتر حقوقش رو برای بدهی بیمارستان بده.
از این فکر خوشش اومد و بلند شد و آشغال هاش رو توی سطل انداخت و توی ایستگاه اتوبوسی که الان خالی بود ایستاد و منتظر شد و دستاش رو دور خودش پیچید.این روزا خیلی سرد بود ، آهی از سر آسودگی کشید وقتی اتوبوسی که منتظرش بود رسید و بدون معطلی سوارش شد و بعد از چهل دقیقه شایدم کمتر به مقصدش رسید. سمت کلابی که شب ها کار میکرد راه افتاد و داخل رفت. تاریک بود و مثه همیشه پر سر و صدا بود. بدون جلب توجه کردن سمت اتاق های پشتی رفت و لباساش رو عوض کرد و برگشت و اسمش و زمان ورودش رو مدیر اونجا نوشت؛ سفارشهاش رو گرفت و کارش شروع شد. کاره سختی نبود به هرحال فقط یه گارسون بود ولی بعضی وقتا یکی مثله این مرد مست مزاحمش میشد...
مرد واقعا چاق بود و صورتش پر ریش بود: هی مو طلایی
تهیونگ سعی کرد لبخند بزنه: بفرمایید جناب چه کمکی از من بر میاد؟
مرد پوزخندی زد: اوه داشتم فکر میکردم که شاید بتونیم باهم یکم وقت بگذرونیم عروسک؟
تهیونگ حس میکرد حالش داره بهم میخوره با این حال لبخند زورکی تحویل مرد داد: متأسفم جناب ولی کارکن های اینجا نمیتونن با مشتری رابطه داشته باشن ، کار استریپر های اینجان ...شب خوبی داشته باشین
و به سرعت از اونجا رفت تا لیوان های خالی رو توی آشپزخونه بذاره.
+جئون!
صدای داد یکی از بالا دستی هاش رو شنید: بله؟
+ سطل آب و دستمالت رو بردار و بیا ، یکی روی کل کاشی ها بالا آورده.
تهیونگ چینی به بینی اش داد، تنها استفراغی که میتونست ببینه و تحمل کنه مال آیکاش بود ولی باید این خراب کاری رو تمیز میکرد. به هرحال داشت بابتش پول میگرفت. وسایل تمیز کردنش رو برداشت و دوباره توی سالن برگشت و جای کثیف شده رو دید و خم شد و شروع کرد به تمیز کردن ، حداقل بیشترش مایع بود ولی تهیونگ نزدیک بود چند بار عق بزنه. وقتی زمین تمیز شد به آشپزخونه برگشت و سینی اش رو برداشت و کارش رو از سر گرفت. تا ده کار کرد و بعد کلاب رو به مقصد بیمارستان ترک کرد. هانبین و نامجون خیلی مهربون و دلسوز بودن که مواظب آیکا بودن وقتی اون مجبور بود ساعت ها کار کنه به خاطر همین نمیخواست بیشتر از این معتل نگه اشون داره.
وقتی دید که اتوبوس داره میاد با عجله سوارش شد و بعد از سی دقیقه رسید به ایستگاه آخر اتوبوس و از اونجا به بعد رو پیاده رفت ، بیمارستان چزء ایستگاه های اتوبوس نبود پس تهیونگ مجبور بود نزدیکترین اتوبوس هم مسیر بیمارستان رو سوار شه و بقیه مسیر رو پیاده بره؛ وقتی به بیمارستان رسید بدون معطلی وارد شد و سمت بخش آنکولوژی رفت و خواست سمت اتاق هانبین بره که ایستاد وقتی نامجون و هانبین رو دید که دارن سمتش میان و آیکا توی بغل نامجون بود.
تهیونگ به دوتا دکتر مورد علاقه اش لبخند زد: هانبین هیونگ، نامجون هیونگ.
آیکا توی بغل نامجون تکونی خورد و با ذوق: مامی!
نامجون با لبخند آیکا رو بغل تهیونگ داد و گذاشت پسر مو طلایی دلتنگیش رو با بغل کردن بیبیش بر طرف کنه.
تهیونگ محکم تر پسرش رو بغل کرد: اوه، عشق من...خیلی دلم برات تنگ شده بود ، کل روز رو به تو داشتم فکر میکردم کویچی
آیکا دستای کوچولوش رو دور گردن تهیونگ حلقه کرد و سرش رو توی گودی گردش پنهون کرد: نو نو...
تهیونگ لبخندی زد: توی خونه باشه کوی( این یعنی لاو) چشمات رو ببند حالا...
آیکا سرش رو تکون داد ، هرچی نباشه خیلی دیر بود که بیدار باشه.
تهیونگ دوباره به هیونگاش لبخند زد: خیلی ازتون ممنونم
نامجون هم با لبخند: هی مشکلی نیست
هانبین هم سر تکون داد و سمت دوست و هم خونه ایش برگشت: هیونگ، چرا وسایل هات رو نمیری برداری تا من مطمئن شم تهیونگ با تاکسی میره؟
نامجون سری تکون داد: خیله خب پس توی پارکینگ همو می بینیم.
هانبین: باشه هیونگ
نامجون قبل از اینکه بره مو های طلایی تهیونگ رو بهم ریخت: شب بخیر تائه مواظب خودتون باشید.
هانبین کیسه پلاستیکی کوچیکی رو دست تهیونگ داد: اینا رو بگیر، کلسیم ، ویتامین سی و ویتامین بی ۱۲ برای توئه . من و نامجون واقعا نگران سلامتیت هستیم بیب.
و دستش رو دور شونه های تهیونگ حلقه کرد و باهم تا در ورودی رفتن.
تهیونگ لبخندی زد: نمی‌دونم چه جوری باید ازتون تشکر کنم هیونگ
هانبین دستش رو تکون داد: نیازی نیست تو و آیکا یه بخشی از زندگی من و هیونگ شدین ما فقط میخواییم شما راحت‌تر باشید.
اشک تو چشمای تهیونگ حلقه زد و با صدای لرزون: ها..هانبین
هانبین خنده آرومی کرد و خم شد و پیشونیش رو بوسید: نگفتم گریه نکن زشت میشی اردک خان
تهیونگ خنده نخودی کرد که هانبین نتونست جلوی خودش رو بگیره و دستش رو دور کمر باریکش انداخت و موهاش رو بوسید و بعدش سمت تاکسی راهنماییش کرد.
تهیونگ: هیونگ نیازی به تاکسی نیست من میتو..
هانبین بیخیال کمکش کرد که با آیکا که توی بغلش بود توی ماشین بشینه: نوچ ...دیر وقته و سردم هست ، نمیذاری هم که من برسونمت بعدم وروجک هم خوابه و گناه داره هوم؟
بعد سمت راننده برگشت و به مرد پولی بیشتر از نیاز داد: لطفا این آقای محترم رو هرجا میخوان ببرین.
+چشم دکتر
تهیونگ لبخندی زد : مرسی هیونگ ، شب بخیر
هانبین هم لبخندی زد: شب بخیر بیب
و ماشین حرکت کرد و تهیونگ سری تکون داد ، از حس هانبین به خودش خبر داشت ولی خیلی محترم درخواست هانبین رو رد کرد و گفت که اون هنوز متاهله و هنوز جانگکوک رو دوست داره و هانبین هم با لبخند قبول کرد که هیونگ و دونگ سنگ بمونن ولی از لقب هایی که هانبین بهش میده نباید ناراحت شه و اگر بخواد راسش رو بگه وقتی هانبین اینجوری صداش میزد ته دلش یکم گرم تر میشد . پسر خوابش رو به خودش بیشتر چسبوند و به راننده آدرس خونه رو داد. خوب بود که آیکا خواب بود چون بی دلیل آیکا از ماشین ها میترسید و همیشه غر میزد اگر مجبور بودن سوار یکیشون شن.
تهیونگ راحت تر روی صندلی نشست و بوسه های ریزی روی ابرو های کویچی اش میذاشت همونجوری که به نور فیکی که چراغ های شهر درست کرده بودن نگاه میکرد.
________________________________
جانگکوک دید که تهیونگ سوار تاکسی شد و رفت و دکتر مو خرمایی داشت داخل بیمارستان میرفت. جانگکوک نفس عمیقی کشید تا خودشو آروم کنه . میدونست هر رفتاری که از روی خشونت نشون بده نتیجه خوبی نداره. با قدم های آهسته راه رفت و بعد به سمت بیمارستان دوید. فاک به آروم بودن. اون نمیخواست اون عوضی مو خرمایی رو گم کنه. وقتی وارد بیمارستان شد تنها چیزی که پیدا کرد راهرو های خلوت و میز پذیریشی بود که دختری پشتش نشسته بود.
دختر پرستار بهش لبخندی زد: شبتون بخیر جناب چه کمکی از من ساخته اس؟
جانگکوک شقیقه هاش رو مالید و سعی کرد اسم اون عوضی یادش بیاد: من دنبال...ها..هانبین میگردم فکر میکنم اون مو های خرمایی داره
+ اوه بله ، منظورتون دکتر کیم هانبینه...ولی ساعت کاریشون تموم شده ، متأسفانه باید دوشنبه بیایید.
جانگکوک داشت کم کم جوش میاورد: من همین چند دقیقه پیش دیدمش
+ بله ، رفتن پارکینگ
جانگکوک بلاخره صبرش تموم شد و داد زد : این پارکینگ لعنتی کدوم گوریه؟
دختر از سر جاش پرید و به دری که به پارکینگ ختم میشد اشاره کرد و با ترس: ا ...آخرین لاین پارکینگن
جانگکوک دیگه واینستاد و برگشت و سمت در رفت و مجبور بود یه چند دقیقه وایسه تا در باز شه و بعد سمت آخر پارکینگ دوید. یه سری باغچه بود که تاریک بود و احتمالا جانگکوک داشت قانون شکنی میکرد چون داشت با خشم میدوید و گل ها رو له میکرد که اصلا براش مهم نبود. فقط میخواست به اون مرد برسه و جواب سوالاش رو بگیره و البته دهنشو سرویس کنه واقعا نیاز داشت که دهن اون هانبینه کیه رو سرویس کنه واسه هر موقعه ایی که تهیونگ رو لمس کرده ، واسه هر موقعه ایی که تهیونگ رو بوسید و بکشتش اگر پاش رو بیشتر از این فراتر گذاشته. شاید اونا باهمن و یه بچه دارن؟ بعد چی؟ جانگکوک به خاطر این فکر به خودش لرزید و وقتی به آخر پارکینگ رسید وایساد.
تاریک بود ولی چندتا چراغ اونجا رو روشن کرده بودن ولی نه خیلی. جانگکوک اطراف و بین ماشین ها رو نگاه کرد و فقط یه ماشین با در باز رو دید و یکی هم به مرسدسه تکیه داده بود . چشماش گرد شد وقتی دید هانبین یکی ، روپوش سفیدش رو در آورد و توی ماشین پرت کرد و بعد در رو بست.
جانگکوک سرعت قدم هاش رو بیشتر کرد و داد زد: هی تو!
هانبین به اطراف نگاه کرد و به خودش اشاره کرد: آممممم با منی؟!
جانگکوک یقه هانبین رو گرفت : منو بازی نده لعنتی
هانبین به جای عصبانیت واضح جانگکوک با یه لحن ریلکسی: من هیچوقت به بازی دادن آدما فکر نمیکنم....شاید اگر بگی مشکلت چیه بتونیم حلش کنیم؟
نامجون از ماشین پیاده شد: هانبین چی شده؟
جانگکوک غرید: تو با همسر من بودی ...من دیدمت که بوسیدش
نامجون با اخم: این چی داره میگه هانبین؟
هانبین دستش رو تکون داد: یه لحظه یه لحظه ...تو کی هستی؟
جانگکوک با عصبانیت : چه اهمیتی داره آخه؟ ....جانگکوک
اون فامیلیش رو به غریبه و افراد ناشناس نمیگفت.
هانبین لبخندی زد: خیله خب آقای جانگکوک....بذار پله پله بریم...همسرت کیه؟
جانگکوک: تهیونگ، مو های طلایی و چشمای آبی...
هم نامجون هم هانبین چشماشون گرد شد و بهم نگاه کردن.
نامجون زمزمه وار: هانبین ...این همونه...همون جانگکوک
هانبین با اخم سرش رو تکون داد و دست جانگکوک رو پس زد: اگر واقعا میخوای بدونی نه...من و تائه باهم نیستیم با اینکه دوست داشتم باشیم. و اگر فکر میکنی که بهت خیانت کرده...پس اصلا به اصطلاح همسرت رو نمیشناسی .
و بعد سوار ماشینش شد و روش رو از جانگکوک گرفت تا نزنه به سرش و دعوا راه بندازه.
نامجون با چشمای مهربون به جانگکوک نگاه کرد: فقط...بیشتر از اینی که شکسته ، نشکنش. به آخرین چیزی که نیاز داره یه شوهر دیونه است .
جانگکوک با صدای آروم‌تر: منظورت چیه؟
نامجون آهی کشید: من تو جایی نیستم که درموردش بهت بگم...شب بخیر
و سوار ماشین شد و هانبین پاش رو روی گاز گذاشت رفت.
و جانگکوک اونجا وایساد ، توی یه شب سرد زمستون . به آسمون نگاه کرد که دید اولین دونه برف روی زمین افتاد و فکر کرد که چه جوری زندگیش به فاک رفته.
_________________________________________
هانبین با اخم دنده رو عوض کرد : مرتیکه عوضی الان یادش افتاده تهیونگ زنشه؟ اون موقعه که داشت سر زایمان جون میداد کدوم قبرستونی بودی حرومزاده؟
نامجون لبش رو گزید: هانبین آروم‌تر ...
باز زیر لب فشی داد و یه دفعه وایساد و با چشمای اشکی به نامجون نگاه کرد: هیونگ این بار اگر ناامید شن میمرن...تهیونگ فقط به امید آیکا زنده اس ... اگر این کثافت آیکا رو ازمون بگیره چی؟
نامجون هانبین رو بغل کرد: نمیگره چیزی که من تو چشماش دیدم فقط پشیمونیه...ولی اگر یه درصد بخواد بهشون آسیب بزنه ، با من طرفه هانبینا.
هانبین از بغلش در اومد : قول؟
نامجون سرش رو تکون داد : قول
پیاده شد و سمت هانبین رفت و در رو باز کرد: برو سر جای من بشین من بقیه راه رو میرونم.
هانبین سرش رو تکون داد و نشست و دوباره راه افتادن .
تو راه جفتشون به جانگکوک فکر میکردن. نامجون به اینکه خوبه برگشته چون احتمال اینکه بتونن آیکا رو نجات بدن بیشتر شده ، اینجوری تهیونگم میتونه بدون دغدغه به زندگیش ادامه بده.
و هانبین از شکسته شدن دل دوباره کسی که دوسش داشت میترسید.
چه وقته برگشتن بود جئون جانگکوک؟
________________________________
بکس دو پارت دیگه فیک هم آماده هست فقط ادیتش مونده که فردا آپش میکنم و اگر صبور باشید شاید شد سه تا پارت ....🧜🏻‍♀️
راستش من نمیخواستم تا سه تا پارت کامل آماده نشه آپ کنم ولی خوب یکی گفت لطفا سریع تر آپ کن و منم گفتم باشه🥰❤️
دیگه خلاصه ببخشید که نشد طبق روال همیشه بریم
دوستتون دارم 💋( این یه ماچ از طرف آیکا)
Mini💕

Will you be my boy again?Where stories live. Discover now