11.2K 1.2K 118
                                    

وقتی گوشیش باز زنگ خورد پلکی زد و آیدی رو چک کرد و آهی کشید و دستش رو روی دکمه سبز رنگ کشید : بله؟
صدای جیغ جیغی گوشش رو پر کرد: جانگکوکیییی! از وقتی رفتی سعی دارم بهت تماس بگیرم . کجایی؟ کی برمیگردی؟
جانگکوک با آرامش به دوست دخترش جواب داد: آروم تر لیسا
لیسا: باشه باشه. دلم برات تنگ شده.
قبل از اینکه جانگکوک بتونه جواب بده ، صدای دیگه ایی شنید و بعد خنده با نشاط لیسا ؛ اخم عمیقی بین ابروش نشست: چند بار بهت گفتم وقتی فاک بادی هات پیشتن بهم زنگ نزن.
جانگکوک رابطه پیچیده ایی با مثلا دوست دخترش داره. لیسا به تک گرایی اعتقادی نداره به خاطر همین چند تا پسر دیگه دور و اطرافش داره. راستش رو بخوایین جانگکوک مردی نبود که خیانت رو به راحتی قبول کنه ولی حسی به این زن نداشت پس براش مهم نبود. لیسا یکی از بهترین وکیل های سئول بود و واسه عموم و پرستیژش خوب بود که باهم باشن و بالاتر از همه لیسا یه سکس سریع بود هر موقعه که میخواست ، به خاطر همین زیاد براش لیسا اهمیتی نداشت.
لیسا آهی کشید: میتونستم بهت دسترسی داشته باشم که اینو میگی؟
جانگکوک هم آه کشید: هرچی
لیسا: نگفتی کی برمیگردی؟
جانگکوک : هنوز نمی دونم
لیسا داد زد: جانگکوک شد دو ماه نمی خوای برگردی؟
جانگکوک : باید بیشتر بمونم...به دلایلی
لیسا با لحن وکیلیش: به چه دلیلی؟
جانگکوک وقتی لیسا باهاش مثل یکی از موکلاش حرف میزد متنفر بود: ربطی به توی لعنتی نداره
لیسا با شوخی: چیه نکنه زیبای روستا رو دیدی؟
جانگکوک چیزی نگفت .
لیسا ناباورانه: پس واقعا یکی رو پیدا کردی
بعد با لحن زننده ایی: حتما اونا بوی پشکل گاو میدن
جانگکوک غرید: خفه شو
و بدون خدافظی قطع کرد. از عصبانیت آهی کشید و از تپه اومد پایین وقتی وارد خونه شد اولین چیزی که دید اون چشمای آبی و لبخند شیرین مو طلایی بود و همین باعث شد هرچی ناراحتش کرده رو فراموش کنه. این عشقه ، نیست؟ اون واسه این حس توضیحی نمیخواست چون این یه حس ساده بود.
________________________________
بهشت، جانگکوک داشت توی بهشتش با تهیونگ زندگی میکرد ؛ با پاکی و عشق مو طلایی احاطه شده بود . چشماش رو روی آینده بسته بود و شروع به زندگی توی زمان حال با عشق کوچولوش کرده بود.
تهیونگ با صدای دلنشینش ، صداش کرد: کوکی باید بیدار شی خورشید بالا اومده
جانگکوک توی تشکش قلطی ( درسته آیا؟!) زد و پلک زد و چشماش رو بعد باز کرد و با چشمای آبی براق تهیونگ رو به رو شد و لبخندی که میتونست آبروی خورشید رو ببره.
تهیونگ با نشاط: صبح بخیر کوکی
جانگکوک با صدای هاسکی صبحش: هوم صبح تو هم بخیر مو طلایی
جانگکوک ملافه نازکی روش کشیده بود رو کنار زد و جا برای تهیونگ باز کرد، تهیونگ به سرعت تو بغل جانگکوک خزید. جانگکوک ملاف رو دورشون کشید و دستش رو دور کمر باریک موطلاییش پیچید و به سینه اش چسبوندش. تهیونگ چشماش رو بست و لبخندی روی لبای صورتیش نقش بست.
اینم شده بود یکی از کارای روتین هر روزشون توی این هفته های اخیر. جانگکوک دیر تر بلند میشد تا تهیونگ صداش کنه و بعدش اینجوری همو بغل کنن تا وقتی که جانگکوک کاملا بیدار شه و بعدش باهم صبحونه میخوردن و بعد هرکاری دوست داشتن انجام‌ میدن . میتونن تو مزرعه کار کنن، میتونن پیاده روی کنن و بعضی وقتا توی دریاچه کناری شنا می کنن یا به روستا برن و دور و اطراف رو بگردن. بعد از چند دقیقه صدای شارلوت شنیده شد: پسرا ! صبحونه
تهیونگ دلش میخواست غر به مادرش بزنه به خاطر اینکه مزاحم وقتش با جانگکوک شده بود ولی با این حال پیشونی جانگکوک رو بوسید و بلند شد و جانگکوک هم بلند شد و باهم پایین رفتن.
بعد از صبحونه ، شارلوت لیستی از چیزایی که نیاز داشتن به پسرش داد: تائه، باید خرید کنی من و پدرت میریم توی شهر تا بذر جدید ذرت رو بگیریم.
تهیونگ سرشو تکون داد و لیست رو گرفت و از در بیرون رفت و جانگکوک هم دنبالش رفت .
تهیونگ : پیاده بریم؟
جانگکوک لیست رو گرفت: بذار ببینم ...نه خیلی چیز هست که باید حمل کنیم و از این بگذریم نمی تونی از دست چپت استفاده کنی
تهیونگ کیوت غر غر کرد: الان چهار ماهه که میگذره کوکی ...من خوبم
جانگکوک آهی کشید و اطراف رو نگاه کرد و سریع گونه تهیونگ رو بوسید: میدونم که خوبی ولی هنوز باید مراقب باشیم هوم؟
تهیونگ سرشو تکون داد: باشه کوکی
جانگکوک پوزخندی زد و موهای تهیونگ رو بهم ریخت: به نصیحت های این پیر مرد گوش کن
تهیونگ نخودی خندید و سعی کرد موهاش رو درست کنه: تو پیر نیستی کوکی
جانگکوک هم خندید و سمت ماشینش رفت و تهیونگ هم دنبالش . تهیونگ بی وقفه تو ماشین حرف میزد حتی وقتی هم پیاده شدن ادامه داد. دست تو دست وارد فروشگاه زنجیره ایی شدن تا اولین خریدشون رو انجام بدن . تهیونگ لیست رو میخوند و جانگکوک هر چیزی که تائه میگفت رو برمیداشت و بعد از پرداخت پول از اونجا با دستای پر سمت ماشین رفتن و پلاستیک ها رو تو ماشین گذاشتن و بعد سمت میوه فروشی رفتن.
جانگکوک نگاه های مردم رو حس میکرد ، نگاه هایی که روی دستای قفل شده شون بود. اخمی بین ابروش نشست وقتی دید مردم با هم پچ پچ میکنن و بهشون اشاره میکنن. تهیونگ انگار تو یه دنیا دیگه بود وقتی با جانگکوک حرف میزد و دستای جانگکوک رو هر از گاهی با خوشحالی فشار میداد. وقتی داشتن پول سبزیجات رو میدادن، فروشنده با ترش رویی و انگار چندشش میشد وسایل ها رو به تهیونگ میداد.
جانگکوک بالاخره صبرش لبریز شد : مشکلت چیه آخه؟
مرد میانسال انگار به خاطر لحن یخی جانگکوک شوکه شده بود اما خودشو سریع جمع و جور کرد و با اخم: من حرفی با آدمای بی حیا ندارم که بزنم.
تهیونگ کناره جانگکوک سرش رو انداخت پایین و پسر بزرگتر اونو به خودش نزدیک تر کرد و دید مردم دورشون جمع شدن، توی صورتشون نارضایتی دیده میشد.
جانگکوک غرید: منظور لعنتیت از این حرفت چیه؟
مرد با لحن چالشی: همه میدونن کیم ها چه جور آدمایی هستن
چند نفر هم باهاش موافقت کردن و ادامه داد: اول دخترش حالا هم
پسرش ...روستای ما از روسپی های خیابونی خوشش نمیاد!
تهیونگ نفسش گرفت . اون که کار بدی انجام نداده بود. این که عاشق یکی باشی اشتباهه؟ و خواهرش... تقصیر اون بود که اون مرتیکه آشغال ولش کرده بود؟
فاک ،فاک،فاک جانگکوک نمیدونست چی کار کنه پدرش و عموش ازش خواسته بودن چیزی راجب ازدواج نگه اما چه طور درمورد خانواده کیم اینجوری حرف میزنن ؟ اونا یکی از بهترین خانواده ایی هستن که یکی میتونه باهاش ملاقات کنه . مردم احمق ولی بیشتر از همه جانگکوک از خودش عصبی بود؛ نباید میذاشت مو طلایی رو باهاش ببینن اون باید از مو طلایی محافظت میکرد هنوزم میتونه تا قبل از اینکه این مردم بی فکر به تهیونگ آسیب بزنن درست آسیبی که به جینی زدن.
جانگکوک داد زد: چ..چطور به خودت اجازه میدی همچین حرفایی رو درمورد نامزدم بزنی؟
تهیونگ چشماش گرد شد و سرشو بالا آورد تا جانگکوک رو ببینه. اخم تو صورتش بود، فکش قفل شده بود و دستاش مشت شده بودن و جوری به مردم نگاه میکرد که انگار میخواد خونشون رو بریزه.
مرد با لکنت: نا..نامزدت؟ کی میدونه که تو کی هستی؟ تو فقط چند ماهه که اومدی و الان داری میگی که نامزد این پسری؟
جانگکوک جدی: من جئون جانگکوکم و تهیونگ قرار چند روزه دیگه عروس خانواده جئون شه
جمعیت که دورشون بود شروع کردن به پچ پچ کردن که صدای بلند جانگکوک خفه اشون کرد.
جانگکوک: هرکسی که دوست داره که بیاد، تشریف بیاره و دیگه به گوشم نرسه راجب خانواده ام بد بگین.
و بعدش دست تهیونگ رو توی دستای بزرگترش گرفت و رفتن توی ماشین تهیونگ خشکش زده بود . جانگکوک پاش رو روی گاز گذاشت تا زودتر از اونجا برن و وقتی به خونه رسیدن پارک کرد و آهی کشید و سمت تهیونگی که داشت گریه میکرد برگشت.
جانگکوک رد اشک تهیونگ رو با شصتش پاک کرد و با ملایمت: تهیونگ
تهیونگ سریع وسط حرفش پرید: م...متأسفم به...به خاطر من مجبور شدی اون حرفا رو بزنی ب..باید زودتر برید ، م..من باهاشون یه جورایی کنار میام
جانگکوک با اخم: تهیونگ، مو طلایی من هرچیزی که گفتم پاش هستم
تهیونگ چشماش گرد شد که جانگکوک آروم تر: البته اگر تو هم منو بخوای
تهیونگ با خوشحالی پسر بزرگتر رو بغل کرد: کوکیییی!
جانگکوک هم با لبخند بغلش کرد و مو هاش رو بوسید.
______________________________
تهیونگ از جاش پرید وقتی در ورودی با شدت بسته شد و پدرش با عصبانیت وارد سالن شد...هیچوقت پدرش رو اینقدر عصبی ندیده بود . پدرش جلوش وایساد و داد زد: تهیونگ! معلومه چه خبره همه دارن از ازدواجت با جئون حرف میزنن
جانگکوک فهمید که نه آقای کیم نه پدرش نمیخوان تهیونگ از قراردادشون با خبر شه ؛ شارلوت با نگرانی به شوهرش و پسرش نگاه کرد، تهیونگ آب دهنشو محکم قورت داد خواست حرفی بزنه که جانگکوک نذاشت.
جانگکوک: تائه میشه بری تو اتاقت من حلش میکنم.
تهیونگ سرشو تکون داد و جرئت نکرد به پدرش نگاه کنه و دوید سمت پله ها.جانگکوک نفسی گرفت و دقیقا رو به رو آقای کیم وایساد ، میدونست که مادرش هم از این قرارداد خبری نداره به خاطر همین با جدیت به چشمای آبی جونگین نگاه کرد: هر اتفاقی افتاده و از این به بعد میوفته ، تقصیر منه. من اشتباه کردم عمو جونگین و عاشق پسرتون شدم
شارلوت آهی کشید و دستش رو به خاطر شوک روی دهنش گذاشت و هلنا هم با ناباوری پلک زد. پدرش و عموش فقط بهم نگاه کردن و سری تکون دادن
جونگین: خودت میشنوی داری چی میگی جانگکوک؟
جانگکوک سرشو تکون داد و با همون آرامش: بله عمو راجب اون برگه هم میدونم...ولی جز اینا تهیونگ راجب خواهرش گفت و من نمیخوام مثل اون آسیب ببینه و میخوام ازش محافظت کنم
جونگین: ولی ازدواج تو سن ۱۸ سالگی آسیب بهش نمیزنه؟
درسته قرار بود تو ۲۰ سالگی تائه ازدواج کنن اما مثه اینکه نمیشه.
جانگکوک: بله میدونم ولی من واقعا دوسش دارم و نمیخوام اسمش رو کثیف کنن و قول میدم این ازدواج بهش آسیبی نزنه و دنبال بهترین راه حل برای کمتر آسیب دیدنش میگردم.
جونگین برای لحظه ایی ساکت بود و وقتی جونگهیون سرش رو به معنی موافقت تکون داد ، تهیونگ رو صدا زد که بیاد پایین
جونگین : میدونم اتفاقی که برای جینی افتاده ناخوشایند بوده
ولی خودش این راهو انتخاب کرده بود من نمیخوام مثل جینی شی ...حالا واقعا میخوای با جانگکوک ازدواج کنی؟
تهیونگ سرشو تکون داد و سمت مادرش برگشت که شارلوت: من مادرم و تنها چیزی که میخوام خوشحالی بچه هامه ...اگر این خوشحالت میکنه من مخالفتی ندارم.
جونگین با لبخند معنا دار به جونگهیون : مثه اینکه قراره یه خانواده شیم جونگهیون
جونگهیون فقط خندید . جانگکوک نفس راحتی کشید و به تهیونگ لبخندی زد این کارم انجام داد.
هلنا به پسرش توپید: درمورد این حرف میزنیم جانگکوک
جانگکوک دندون قرچه ایی کرد و سرش رو تکون داد.
________________________________
برای چند روز بعد درگیر تدارکات عروسی بودن. جانگکوک میخواست عروسی هرجوری که تهیونگ میخواد برگزار شه و تهیونگ هم از اینکه میتونه عروسی رویاییشو داشته باشه خوشحال بود. تقریبا کل روستا دعوت بودن و احتمالا تا سال ها درمورد شکوه عروسیشون حرف میزدن.
توی روز عروسی هلنا جانگکوک رو برای حرف زدن گیر انداخت. جانگکوک دنبال مادرش رفت و متنظر شد تا حرف بزنه.
هلنا جدی: من با این ازدواج مخالفم
جانگکوک هوفی کرد: میدونم مادر
هلنا ابرویی بالا انداخت: و هنوز میخوای بدون رضایت من این کار رو کنی؟
جانگکوک هشدار دهنده: مادر نظرای منو شنیدید
هلنا عصبی: تو یه بار دیگه هم عاشق شده بودی یادته؟
جانگکوک پلکی زد: خوب این چه ربطی به ازدواج من داره؟
هلنا: تو خیلی عاشق بودی ، خیلی طول کشید که یونگی متقاعدت کنه داری رویا پردازی میکنی میدونی چند سالت بود؟
جانگکوک یه لحظه فکر کرد: ۱۵ یا ۱۶
هلنا : تقریبا همسن تهیونگ بودی و میدونی عاشق کی شده بودی ؟
جانگکوک بیخیال: معلم ادبیاتم؟
هلنا : اسمش رو میدونی؟
جانگکوک هرکاری کرد نتونست اسمش رو به یاد بیاره
هلنا: دقیقا مثل زمانی که تهیونگ دیگه تو رو به یاد نمیاره
جانگکوک چشماش گرد شد : تهیونگ منو فراموش نمیکنه
هلنا پوزخندی زد: تو هم دقیقا همینا رو میگفتی. میگفتی بیشتر از هرچیزی دوسش داری و فراموشش نمیکنی ولی وقتی فارغ التحصیل شدی ...دیگه باهاش سر قرار نرفتی و یه روز انگار که اصلا وجود نداشته.
به چشمای سیاه پسرش نگاه کرد: دقیقا مثل روزی که برای تهیونگ دیگه وجود نداری.
جانگکوک دهنش رو باز کردی ولی هیچی ازش بیرون نیمد. قلبش دردناک به سینه اش میکوبید وقتی به این فکر میکرد تهیونگ فراموشش میکنه. تهیونگ این کار رو نمیکنه میکنه؟ تهیونگ عاشقشه آره ولی تهیونگ فقط ۱۸ سالشه.
پسری که ۱۰ سال ازش کوچیکتره و تو این سن هر لحظه ممکنه قلبش برای یکی دیگه بتپه.
تهیونگ وقتی جانگکوک رو به عنوان دوست داشت مشتاق بود چون دوستی تا حالا نداشت
تهیونگ خوشحال بود که جانگکوک اهل یه شهر بزرگ چون تا حالا اونجا نرفته بود
تهیونگ گدایی توجه جانگکوک رو میکرد چون تا حالا کسی اینجوری بهش توجه نکرده بود.
و اگر جانگکوک وارد زندگیش شه چی میشه؟
هلنا با لحن سردی: اگر تو رو نبینه ، سه چهار روز بعد فراموشت میکنه و بعدش زندگیش رو ادامه میده دور از همه چی
اگر تهیونگ نبینتش ، فراموشش میکنه و یکی دیگه رو پیدا میکنه؛ وقتی که بالغ تر شد و آماده رابطه بود. ولی جانگکوک میتونه بذاره اینجوری شه؟
آره...میتونه جانگکوک هر کاری برای خوشحالی عشقش میکنه
جانگکوک با صدای گرفته: آماده شید ... فردا صبح میریم ...بدون تهیونگ
هلنا لبخندی زد و سرش رو تکون داد. جانگکوک بدون کلمه ایی ازش گذشت. اون قرار بود عشقش رو ول کنه. میخواست به خاطر خوشحالی مو طلاییش آزادش کنه ولی اون قسمتی از خودش رو تو تهیونگ حک میکرد. جانگکوک عشق اول تهیونگه. جانگکوک قرار اولین معشوقه تهیونگ باشه و قراره همسر اول و آخر تهیونگ باشه و تهیونگ قرار بود اسمش رو به دوش بکشه و کسی نمیتونست جلو دارش باشه.

Will you be my boy again?Место, где живут истории. Откройте их для себя