①④

10.8K 1.2K 71
                                    

آره جانگکوک به عوضی بود درست ولی اون یه عوضی به تمام معنا بود. تا وقتی که تهیونگ و آیکا رو پیش خودش نیاره آروم و قرار نداره. ولی نمیخواست واسه این موضوع تهیونگ رو اذیت کنه...البته شاید.
دستش رو دور کمر تهیونگ انداخت و به خودش چسبوندش: چیزی نیاز داشتی لاو؟
تهیونگ با عجله سرش رو تکون داد:ن...نه من فقط...من فکر کردم که اینجا نیستی یعنی شرکت نیمدی و خواستم چکت کنم
جانگکوک پوزخند شیطنت آمیزی زد: چیه ؟ نگرانم شده بودی مو طلایی؟
تهیونگ چشماش گرد شد و سریع سرش رو به طرفین تکون داد.
پوزخند جانگکوک پررنگ تر شد: اشکالی نداره که نگران شوهر و بابای بچه ات شی بیبی
موهای تهیونگ رو ناز کرد و دوباره پرسید: نگرانم شده بودی مو طلایی؟
تهیونگ به آرومی: یکم ...بعد از اینکه هلنا خانم اومد به دیدنمون و تو نیمدی که ببینیمون...
جانگکوک اخمی کرد: مادرم اومد پیش شما؟
تهیونگ با ابروی بالا انداخته شده بهش نگاه کرد: تو نمی دونستی؟
جانگکوک سرش رو تکون داد: نه ...نه
و باید بهش مشکوک می شد وقتی میخواست بدونه تهیونگ کجا زندگی میکنه.
جانگکوک: چی میخواست؟ آسیبی که به تو یا آیکا که نزد؟
تهیونگ: جانگکوک
و خودش هم سوپرایز شده بود که جانگکوک رو برای لحظه ای ساکت کرده بود ، به نظر می رسید کوکی دل خوشی از مادرش نداره.
تهیونگ: اون به ما آسیبی نزد ...آروم باش هوم؟
جانگکوک : آرومم...پس چی میخواست ؟
تهیونگ گونه اش رو خاروند: آممممم....خواست که باهاتون زندگی کنم
چشماش گرد شد، مادرش همچین چیزی رو خواسته بود؟ همونی که با سنگدلی تمام اون و مو طلاییش رو از هم جدا کرده بود؟ اونی که دردی که توی چشماش بود رو نادیده گرفته بود؟ اونی که هرکاری میکرد با لیسا ازدواج کنه از تهیونگش خواسته بود که باهاشون زندگی کنه؟
جانگکوک به آرومی: مطمئنی؟
تهیونگ : آره ...ولی اگر تو نمی خوای اونجا باشم ، نمیام
جانگکوک تهیونگ رو محکم بغل کرد: نه لاو ، البته که نه...معلومه که میخوام تو و پسرمون اونجا پیش من باشید...جلوی چشمام...فقط سوپرایز شدم که مادرم همچین چیزی رو ازت خواسته همین.
تهیونگ سرش رو که روی شونه جانگکوک بود رو تکون داد: اوهوم منم.
نمی خواست قبول کنه ولی حس خوبی داشت وقتی اینجوری جانگکوک بغلش میکرد، جوری که خیلی شکننده اس، جوری که دوست داشتنی و قابل ستایش بود ....جوری که انگار واقعا براش مهم بود.
جانگکوک ازش جدا شد و بهش نگاه کرد: این یعنی آره دیگه؟
تهیونگ با ملایمت: آره
جانگکوک لبخند جذابی زد: مو طلایی، مرسی عشقم ...نمی دونی که چه قدر خوشحالم کردی بیب
آب دهنش رو قورت داد: من...من فقط بهترین چیزا رو واسه آیکا و بقیه میخوام.
جانگکوک با همون لبخند: میدونم...میدونم که چه قلب بزرگ و مهربونی داره عزیزم.
تهیونگ با گونه سرخ روش رو ازش گرفت: مادرت گفت حالت خوب نیست
جانگکوک پیشونیش رو بوسید: نه ...من خوبم ، نگران نباش.
تهیونگ با چشمایی که توش عشق موج میزد بهش نگاه کرد و دستش رو روی پیشونی جانگکوک گذاشت: انگار یکم تب داری
جانگکوک سریع: چیزی نیست
تهیونگ سرش رو تکون داد: از کی اینجایی که خواب بودی؟
جانگکوک شونه اش رو بالا انداخت: زودتر از همیشه ، نمی خواستم خونه بمونم
تهیونگ: چرا؟ چرا نیمدی دیشب آیکا رو ببینی؟ دنبالت میگشت...
چشماش از خوشحالی برقی زد: دنبالم میگشت؟ من حالم خوب نبود و گفتم یکم استراحت کنم ولی چرا بهم زنگ نزدی؟ من خودم رو به سرعت میرسوندم.
تهیونگ آهی کشید و بهش نگاه کرد: من شمارتو ندارم
جانگکوک اخمی کرد. چه طوری ولی....
جانگکوک : شت ، من خیلی احمقم. گوشیتو بده بیب
تهیونگ گوشیش رو بهش داد و با ابرو های بالا انداخته بهش نگاه کرد. جانگکوک اخمش بیشتر شد وقتی گوشی که تهیونگ ازش استفاده میکرد رو دید: واقعا خیلی قدیمیه
تهیونگ شونه اش رو بالا انداخت: مهم اینه که کار میکنه.
جانگکوک آهی کشید و سمت میزش رفت و از توی کشو گوشی و شارژرش رو برداشت و پیش تهیونگ برگشت؛ سیم کارت تهیونگ رو برداشت و توی گوشی گذاشت. گوشی رو بعد از اینکه شمارش رو توش سیو کرد ، به مو طلایی داد.
تهیونگ با تعجب: چی کار داری میکنی کوک؟
جانگکوک بدون توجه به لقب قدیمیش: از این استفاده کن
تهیونگ اخم نمکی کرد: نیازی نیست بهم چیزی بدی و درضمن من بلد نیستم با این بیل بیلک لمسی کار کنم
جانگکوک آروم خندید و بین ابروش رو بوسید: مطمئنم خیلی زود یاد میگیری.
تهیونگ دستش رو روی صفحه کشید و قفل باز شد و عکس پشت زمینه باعث شد چشماش گرد شه: ای...این منم؟
آره عکس خودش بود، قدیمی بود؛ توی عکس لبخند زیبایی داشت و گونه هاش قرمز بودن و چشماش برق میزد و البته ...کیمونو سفیدی به تن داشت و چند تا گل توی موهای طلاییش بود.
جانگکوک زمزمه کرد: آره
و تهیونگ رو به سینه اش چسبوند: شب عروسیمون ازت این عکس رو گرفتم.
تهیونگ متحیر شده بود، جانگکوک ازش عکس داشت؟
نفس گرم جانگکوک به گوشش میخورد که باعث میشد جرقه ایی از اعصاب کمریش رد شه.
جانگکوک: خیلی خوشگل شده بودی، خوشگل ترین عروسی که یکی اگر شانس داشت میتونست ببینه...و همش...مال من بود...هست.
تهیونگ بغضش رو قورت داد و هجوم خاطرات که نمی خواست به یاد بیاره و هجوم اشک به چشماش رو به همراه داشت.
جانگکوک زمزمه کرد: بیشتره...عکسای بیشتری دارم
دستش به سرعت کار کرد و گالری رو باز کرد و بعد پوشه ایی که  شخصی سیو شده بود رو پیدا  کرد و رمز رو وارد کرد تا باز شه.
چشماش با دیدن اون همه عکس باز گرد شد. کی وقت کرده بود که اینا رو بگیره؟ گونه اش سرخ شد وقتی چند تا عکس لختش رو دید؛ احتمالا مال وقتی بود که باهم به دریاچه میرفتن بود. نفسش گرفت وقتی عکس های آیکا رو دید و یکیشون توجه اش رو جلب کرد و دستش رو کشید تا عکس بزرگتر شه، پسرش روی سینه جانگکوک خوابیده بود...مثل فرشته ها شده بود...آره فرشته هم بود، اون فرشته کوچولوی تهیونگ بود.
جانگکوک با همون لحن آرومش: شما دوتا، مهم ترین چیزایی هستین که تو دنیا دارم. نمی دونی چه قدر میخوامت مو طلایی. میخوام کنارم باشی، میخوام پسرمون بدونه که من باباشم، میخوام دوتاتون مال من باشید....می فهمی مو طلایی؟
صورت تهیونگ رو تو دستاش گرفت: بهم بگو چی فکر میکنی، بهم بگو چه حسی داری.
ساکت بود، چی فکر میکرد؟ چه حسی داشت؟ وقتی جانگکوک داشت میرفت که ذره ایی براش اهمیت نداشت. تمام احساسش رو زیر پاش له کرده بود و رفت...پس چرا الان ازش داشت میپرسید ؟
چشماش اشکی بود ولی عصبانیت توش موج میزد و به جانگکوک نگاه کرد: من........ازت متنفرم
جانگکوک چشماش گرد شد، تهیونگ به سینه اش چنگ انداخت و غرید: اوه، نمی تونی حتی تصور کنی که چه قدر ازت متنفرم ولی میدونی چیه؟
جانگکوک فقط تونست پلک بزنه اگر هم میخواست نمی تونست حرفی بزنه.
تهیونگ با عصبانیت اشکاش رو پاک کرد: از خودم بیشتر متنفرم که هنوز دیوانه وار دوست دارم، متنفرم از اینکه با هر نفسی که میکشم به تو فکر میکنم، متنفرم از اینکه همش تو ذهنمی، متنفرم که نمی تونم ولت کنم...
نفسی گرفت: عوضی همش تقصیر توئه
جانگکوک نفس نامنظمی کشید تا بفهمه که تهیونگ چی داره میگه و بعد همسرش رو توی بغلش کشید: عشقت...
دستش دورش محکم ترشد: تنفرت... مواظبتت...همش متعلق به منه و اشکالی نداره که به من تکیه کنی. من ولت نمی کنم...من تمام زجرات رو با تمام وجود تحمل میکنم.
برای چند لحظه سکوت مطلق بود ولی تهیونگ اون رو با در اومدن از بغل جانگکوک شکست و با لحن دستوری: دراز بکش
جانگکوک که نمی خواست بیشتر از این عصبی اش کنه کاری که ازش خواسته بود رو انجام داد.
تهیونگ: یه چیزی میارم که بنوشی. چه بخوای چه نخوای هنوز تب داری
جانگکوک سرش رو تکون داد و به رفتن تهیونگ نگاه کرد؛ لبخند کمرنگی زد، تهیونگش هنوز دوسش داشت، هنوز میتونستن باهم باشن فقط به زمان و اعتماد دوباره احتیاج داشتن. چیزایی که جانگکوک به راحتی میتونست مشکلاتش رو حل کنه ولی نمی خواست با عجله این کار رو انجام بده که باز به موطلاییش آسیب بزنه. حتی اگر قسمتی از تهیونگ ازش متنفر بود،هنوز نگران سلامتی جانگکوک بود . جانگکوک مطمئن بود همه چی خوب میشه. وقتی تهیونگ برگشت دستش یه ماگ بود.
نشست و ماگ رو بهش داد: بگیر اینو بخور
جانگکوک سرش رو تکون داد. مثل شیر بود ، یه قلپ ازش خورد و بعد قیافه اش تو هم جمع شد: این دیگه چیه؟
تهیونگ با تمسخر: شیر، لیمو، عسل و فلفل سیاه. بهت کمک میکنه بهتر شی
جانگکوک: عشقم این مثل زهر مار میمونه ...چه جوری میخواد بهم کمک کنه که خوب شم آخه؟
تهیونگ دستش رو به کمرش زد: مثل پسر بچه های لوس نباش و مرد شو...حتی آیکا هم بدون غر این رو میخوره!
ساکت شدن و با چشمای گرد بهم نگاه کردن. خیلی راحت بود که دوباره بهمون ریتم قبلی برگشته بودن ولی توی سکوت دو طرفه تصمیم گرفتن بیخیالش شن ...تا هر وقت که تمام مشکلاتشون حل شه.
تهیونگ با اخم: بخور دیگه
جانگکوک آهی کشید ‌چشماش رو محکم بست و همه رو سر کشید.
تهیونگ لبخندی زد: بفرما دیدی خیلی هم سخت نبود!
جانگکوک به خاطر مزه بدی که حس میکرد قیافه اش باز توهم رفت: هوم هرچی تو بگی
تهیونگ با لبخند رضایتمندانه سرش رو تکون داد و بلند شد: باید برگردم سر کارم ، تو استراحت میکنی باشه؟
جانگکوک دوباره دراز کشید: تو هم در رو نبند باشه؟
تهیونگ باشه ای گفت و از اتاق رفت. نمی تونست جلوی لبخند احمقانه اش رو بگیره وقتی دوباره پشت میزش نشست. تنها کاری که میتونست بکنه امیدوار بودن بود ....واسه چی ، هنوز خودشم نمی دونست.
_________________________________________
تهیونگ هومی کرد و به اتاق کوچیکشون نگاه کرد: فکر میکنی همه چی رو برداشتیم؟
آیکا هم به اطراف نگاه کرد و سرش رو تکون داد: همه چی!
تهیونگ لبخندی زد و بغلش کرد: خیله خب پس بریم
با لبخند، آیکا سمت سالن جایی که جانگکوک منتظرشون بود دوید. تهیونگ هم دنبال پسرش رفت و همه جا رو دوباره چک کرد. داشتن خونه شون رو ترک میکردن تا با جئون ها زندگی کنن. تهیونگ فقط امیدوار بود که همه چی خوب پیش بره؛ اگر آیکا اونجا رو دوست نداشت، معطل نمی کرد و دوباره برمی گشت .
وقتی وارد سالن شد، وایساد تا از صحنه رو به روش بیشتر لذت ببره. آیکا بغل جانگکوک بود و مدام داشت حرف میزد و جانگکوک لبخند میزد و بهش جواب میداد و هر ازگاهی توی بغلش جا به جاش میکرد یا می بوسیدش.
آیکا موهای مشکی جانگکوک رو لمس کرد: کوکی کجا؟
جانگکوک پیشونیش رو بوسید: میریم خونه جدیدمون
آیکا: ماما؟
جانگکوک به پسرش لبخند زد: البته که مامانت هم میاد...ما که نمی تونیم ولش کنیم هوم؟
آیکا برای تایید جانگکوک سرش رو تکون داد: نه!
لبخند جانگکوک پررنگ تر شد و محکم تر بغلش کرد: پسر باهوش من
لبخند کمرنگی گوشه لب تهیونگ بود وقتی سمتشون رفت.
جانگکوک: حاضری؟
و چمدون بزرگی روکه تهیونگ آماده کرد رو بلند کرد.
تهیونگ: آره
جانگکوک: همه اش همینه؟
تهیونگ شونه ایی بالا انداخت: ما خیلی چیزی نداریم که بخواییم بیاریم.
جانگکوک سری تکون داد، گوشه ذهنش یادداشت کرد که باید خانواده اش رو به خرید ببره و براشون چیزای جدید بگیره.
جانگکوک اول از آپارتمان بیرون رفت، با یه دست آیکا رو نگه داشته بود و با یه دست دیگه چمدون رو می کشید. تهیونگ برای آخرین بار به خونه اش نگاه کرد. جدا از همه چی، دوسش داشت، وقتی که تنها و بی پول بود، این آپارتمان نقلی براش مثل بهشت بود. اینجا رو نمی تونست فراموش کنه و چیزایی که پشت این در گذشته بود رو هم نمی تونست فراموش کنه.آهی کشید و در رو قفل کرد و سمت جانگکوک که جلوی مرسدس مشکی منتظرش بود رفت؛ چمدون توی صندوق بود؛ جانگکوک در رو براش باز کرد و گذاشت بشینه و بعد آیکا رو روی پاش گذاشت و کمربندشون رو بست.
جانگکوک: براش صندلی کودک میگیرم ولی الان فکر کنم پای تو جواب میده نه؟
تهیونگ با گونه سرخ به بازوی سفت جانگکو کوبید: آره
جانگکوک خندید و سمت رول رفت. آیکا تا توی ماشین نشست ساکت بود ولی وقتی جانگکوک ماشین رو روشن کرد ، شروع کرد به بلند گریه کردن.
تهیونگ محکم تر بغلش کرد: اوه آیکا...جانگکوک میشه ماشین رو واسه یه لحظه خاموش کنی؟
جانگکوک به سرعت ماشین رو خاموش کرد: چیزی شده؟ جایش درد میکنه؟
تهیونگ سرش رو به معنی نه تکون داد: فقط از ماشین میترسه
جانگکوک تک ابرویی بالا انداخت: ولی آیکا پسره، پسرا از ماشین خوششون میاد
تهیونگ آیکا رو تکون داد تا آروم شه و به جانگکوک که لبخند شیطونی داشت چشم غره رفت: خب پسر من با همه فرق میکنه
جانگکوک پسرش رو صدا زد تا توجه اش رو جلب کنه: هی آیکا، چرا از ماشین میترسی؟
آیکا ناله ایی کرد و زیر لب چیزی گفت. جانگکوک کمربندش رو باز کرد و به تهیونگ هم اشاره کرد که همین کار رو بکنه. خم شد و آیکا رو از تهیونگ گرفت و روی پاش نشوند: حالا بهم بگو چرا از ماشینا خوشت نمیاد .
آیکا هنوز چشماش اشکی بود و به اطراف نگاه میکرد؛ کت جانگکوک رو محکم تر گرفت و با التماس: کوکی نرو. ماتین کوکی میخوره
جانگکوک چند بار پلک زد: فکر میکنی که ماشین قرار منو بخوره؟
آیکا سرش رو تکون داد و بعد به پاهای کوچولوش زد: ماتین میخوره
جانگکوک دوباره پرسید: ماشینا پاها رو میخورن؟؟؟
آیکا تند تند سرش رو تکون داد. اوه خیلی ساده بود طرز فکر بچه ها. وقتی نشستن ، آیکا نمی تونست پاهاشون رو ببینه و صدای بلند ماشینا هم باعث شده بود که فکر کنه ماشینا میخوان بخورنشون.
جانگکوک لبخند پرمحبتی بهش زد: اینجا رو ببین
به پاش ضربه زد و کمک کرد که آیکا هم پاش رو ببینه: ببین ، ماشین من رو نخورد. ماشین که دهن نداره.
آیکا زانوهای جانگکوک رو لمس کرد و به پاهاش نگاه کرد: خوردن نه؟
جانگکوک سرش رو تکون داد: نه، میخوای ماشین رو روشن کنی؟
آیکا با چشمای درشتش بهش نگاه کرد: روشن؟
جانگکوک با همون لبخند بهش دکمه استارت رو نشون داد: فشارش بده
با انگشت کوچولوش، آیکا دکمه رو فشار داد و ماشین روشن شد. آیکا با صدای بلند و یه دفعه ایی اگزوز به خودش لرزید و جانگکوک محکم تر بغلش کرد و بهش دوباره پاهاش رو نشون داد: ببین پاهام هنوز اونجاس.
آیکا دوبار پاهای جانگکوک رو فشار داد و بهش نگاه کرد: خوردن نه؟ ماتین کوکی نخورد.
جانگکوک خندید: درسته
جانگکوک نمی دونست چه جوری خودش رو به کیوت بودن پسرش عادت بده...بیشتر میخواست اینجوری باهاش وقت بگذرونه.
جانگکوک: حالا برو بغل مامان باشه؟
آیکا سرش رو تکون داد و تقلا کرد که بره پیش تهیونگ. گونه های تهیونگ قرمز شده بودن و لبخند گرمی روی لبش بود و بهشون میکرد: مرسی
جانگکوک سرش رو با خنده تکون داد و آیکا رو بهش داد و بعد از اینکه کمربندشون رو بستن ، به سمت عمارت جئون راه افتادن
_________________________________________
تهیونگ آهی کشید وقتی جلوی خونه جدیدش وایساد. خیلی بزرگ بود و البته لوکس. باغی اطراف عمارت بود و درخت های بلند اون رو از دید پنهون کرده بودن، محافظ های شخصی و پارکینگ پر از ماشین های لوکس که تهیونگ مطمئن نبود چند تا بودن.
جانگکوک با دقت به اطراف نگاه کرد و همونجوری که آیکا بغلش بود: بریم تو عزیزم
تهیونگ سرش رو تکون داد و هر کاری کرد نتونست مانع جانگکوک بشه که دستش رو دور کمرش نپیچه. سمت در خونه رفتن و زنگ در رو زد و چند لحظه وایسادن و بعد در رو خدمتکاری باز کرد.
دختر تعظیم نود درجه ایی کرد: خوش اومدین جانگکوک شی
جانگکوک سرش رو تکون داد و کمک کرد تهیونگ وارد شه: همسرم تهیونگ و پسرم آیکا، از این به بعد با ما زندگی میکنن. به قبل از هر کار دیگه ات ،به هرچیزی نیاز داشتن رسیدگی میکنی
دختر بدون معطلی: چشم قربان
+ تهیونگ...
تهیونگ سرش رو بلند کرد وقتی اسمش رو شنید و با چهره بشاش جونگهیون رو به رو شد. قدمی به جلو برداشت: پدر...
دلش برای پدرشوهرش تنگ شده بود. خیلی چیزا اتفاق افتاده بود، سالا ها گذشته بود ولی هنوز یه خانواده بودن.
جونگهیون فاصله بینشون رو پر کرد و تهیونگ رو تو آغوش کشید: تهیونگ، پسرم
تهیونگ هم محکم تر بغلش کرد ، نیاز داشت ، به محبتی که فقط از یه پدر میتونست دریافت کنه نیاز داشت.
________________________________
خوب سلام خوبین براتون یه پارت به شدت کیوت آوردم 😎💕
باز کرم داشتم جای حساس تمومش کردم ولی نگران نباشید تا دو هفته دیگه کلا فیک تموم میشه🥰💕 یعنی زود زود آپ داریم💜
دوستتون دارم
Mini🌸🧜🏻‍♀️

Will you be my boy again?Where stories live. Discover now