①②

11K 1.2K 77
                                    

تهیونگ طبق معمول هر روز بیدار شد و به پسرش غذا داد و بعدش آماده شدن و سمت بیمارستان رفتن. امروز قرار بود از آیکا آزمایش بگیرن تا ببینن تغییری وضعیتش کرده یا نه؛ تهیونگ تنها کاری که میتونست انجام بده دعا کردن بود، اینکه واقعا تغییر کرده باشه و آیکاش بهتر شده باشه.
تهیونگ با آیکا که تو بغلش بود وارد بیمارستان شد و به پرستار لبخند زد: صبح بخیر ، ما وقت با هانبین هیونگ داریم واسه جئون آیکا
پسر بهش لبخندی زد : صبح بخیر
و بعد سیستمش رو چک کرد: اه درسته ایشون توی اتاقشون هستن
تهیونگ تشکری کرد و بعد کارتش رو درآورد، بالاخره تونسته بود ماهانه هزینه های بیمارستان رو بده .
تهیونگ: میشه لطفا هزینه این ماه رو بکشید؟
پسر کارت رو ازش گرفت: حتما
ساکت بود و بعد از چند دقیقه سرش رو بالا آورد و بهش نگاه کرد: تمام بدهی و هزینه هاتون پرداخت شده
تهیونگ چشماش گرد شد: چی؟ کی پرداختشون کرده؟
+ همسرتون، جئون جانگکوک شی
تهیونگ نفس عصبی کشید: من همچین چیزی نمیخوام؛ نمیشه برش گردوند؟
+ متأسفم تهیونگ شی ولی حسابداری خیلی از این وضعیت راضیه و فکر نمیکنم تغییری بدن...
تهیونگ آهی کشید: خیله خب ، مرسی
جانگکوک احمق، چه طوری جرعت میکنه بدون اینکه بهش خبر بده وضعیت رو تغییر بده؟ فکر میکرد کیه؟
آهی کشید؛ خب اون بابای آیکا بود....ولی هنوز آیکا مال تهیونگ بود و از اینکه جانگکوک سعی داشت یه جوری خودش رو یدفعه تو زندگیشون جا کنه خوشش نمیومد...فکر میکرد که جانگکوک خیلی به راحتی داره دوباره وارد زندگیشون میشه؛ اون مسبب درد هاش بود....درد های زیادی که تحمل کرده بود و هیچ پولی نمی تونست اون درد ها رو پاک کنه.
آیکا با دستای کوچولوش گونه اش رو نوازش کرد و آروم: ماما عصبی کوچی؟
تهیونگ پیشونیش رو بوسید: اوه لاو...چرا باید از دست تو عصبی باشم؟ من عصبی نیستم باشه؟
آیکا سرش رو تکون داد: آفمیوه؟
تهیونگ شیشه کوچیکی رو از تو کیفش درآورد و سرش رو باز کرد و دست پسرش داد: بیا بیبی...بیبی من آب پرتغال دوس داره نه؟
آیکا بدون اینکه سر پلاستیکی شیشه اش رو از دهنش در بیاره ، سرش رو تکون داد.
تهیونگ لبخندی زد و دستای کوچولوش رو بوسید و در اتاق هانبین رو زد و بعد از شنیدن«بیا تو» داخل رفت؛ هانبین پشت میزش نشسته بود و بیخیال پاش رو روی میزش گذاشته بود و سرش تو کتابش بود.
تهیونگ با حرص : صبح بخیر هیونگ
هانبین دست پاچه کتابش رو انداخت روی مبل کناری و صاف نشست و لبخندی زد: صبح بخیر بیب، آیکا ....امروز چه طورید؟
تهیونگ خنده اش رو خورد و لبخندی زد: خوبیم تو هم میخوره خوب باشی هیونگ
هانبین ایستاد: البته ...خب من باید از آیکا خون بگیرم
تهیونگ به خودش لرزید ولی سرش رو تکون داد. آیکا از سوزن متنفر بود.
هانبین دستش رو پشت کمر تهیونگ گذاشت و سمت اتاق آزمایش هدایتش کرد: بریم ...نگران نباش یکی از بچه های آزمایشگاه بهمون کمک میکنن
تهیونگ سرش رو تکون داد و لبش رو جوید و بعد از هانبین وارد اتاق شد .
+ سلام
تهیونگ با نگرانی: س..سلام
دکتر آزمایشگاه تخت سفید رو نشون داد: لطفا اونجا بخوابونیدش
تهیونگ آیکا رو روی تخت گذاشت و کتش رو در آورد و آستین پلیورش رو بالا داد.
هانبین : ته کفشاش هم
تهیونگ سرش رو تکون داد؛ بیشتر وقتا سخت رگ پیدا میکردن ‌مجبور بودن از پاش یا پاشنه پاش رگ بگیرن؛ کفش و جوراب های آیکاش رو در آورد و بعد خیلی آروم دوباره آیکا رو خوابوند.
آیکا شیشه خالی رو دستش داد و با نگرانی به اطراف نگاه کرد: ماما؟
تهیونگ گونه اش رو بوسید: چیزی نیست لاو...زود تموم میشه
چشمای آبی آیکا با التماس به تهیونگ نگاه میکردن وقتی دکتر با سرنگ و سوزن های خونگیری سمتش اومد ؛ شروع کرد به دست و پا زدن تا از تخت و اون ابزار های دردناک فرار کنه.
هانبین جدی : ته دستاش رو بگیر
و خودش هم با اخم پاهای آیکا رو گرفت تا تقلا نکنه.
سرش رو تکون داد و دستای آیکا رو گرفت و لبش رو گزید وقتی اولین سوزن وارد پوست سفید دست آیکا شد.
آیکا شروع به گریه کرد و جیغی دلخراشی کشید و تقلا کرد تا از آدمایی که گرفته بودنش فرار کنه.: ماما
از مامانش کمک خواست ولی جوابی نگرفت؛ تهیونگ رد اشکاش رو میبوسید: مامان اینجاس بیبی
متوجه نبود که خودشم داشت باهاش گریه میکرد.
آیکا ناله ایی کرد: درد....ماما درد
تهیونگ هق هقی کرد و حس میکرد هر لحظه امکان داره بالا بیاره چون هنوز دکتر نتونسته بود رگی از دست های لاغر آیکا پیدا کنه. سوزن رو در آورد و دوباره توی جای بعدی فرو کرد و وقتی رگ مناسب پیدا نمیکرد ، درش میاورد و دوباره انجام میداد باعث شده بود پوست زخم و سیاه بشه.
با صدای بلندتر از گریه بیبیش: بسه ....از پاش استفاده کن
دکتر از داد تهیونگ شکه شده بود ولی بهش گوش کرد و سمت پاهای آیکا رفت.
تهیونگ خم شد و گذاشت بیبیش دستاش رو دور گردنش حلقه کنه، اشکاشون باهم دیگه مخلوط شده بود؛ آیکا همونجور که اشکای تهیونگ رو پاک میکرد: ماما...کوچی درد
تهیونگ بغضش رو قورت داد: می...میدونم ولی زود تموم میشه
گونه اش رو بوسید و توی گوشش آروم شروع به حرف زدن کرد، از کارایی که بعدا میخوان انجام بدن؛ ازش پرسید که دوست داره بره پارک و بهش قول داد که براش کوکی و شکلات میخره.
بعد از چهارتا نمونه برداری، هانبین پاهای آیکا رو ول کرد: خیله خب تموم شد ...ببخشید وروجک
آیکا ناله ایی کرد و به گریه کردن آرومش ادامه داد.
تهیونگ اشکاش رو پاک کرد:ما..مامان بوسش میکنه که بهتر شه
ولی با دیدن پاهای آیکا دوباره اشک تو چشماش جمع شد. پوستش قرمز و داشت کبود میشد و به نظر میرسید آیکا یه مدت نمی تونه روی پاش راه بره. تهیونگ خم شد و با عشق پاهای پسرش رو بوسید؛ با احتیاط جوراب و بعد کفشش رو پاش کرد و کمک کرد آیکا بشینه و دوباره کتش رو تنش کرد.
آیکا دستش رو دور گردن تهیونگ حلقه کرد و سرش رو توی گودی گردنش قایم کرد و هر ازگاهی ناله میکرد؛ تهیونگ محکم تر پسرش رو تو آغوش گرفت و از اتاق بیرون اومدن
همینجوری که توی راهرو داشتن میرفتن هانبین با لحن شرمنده: تا جواب ها اومد بهت خبر میدم
تهیونگ زیر لب: باشه هیونگ
و کمر آیکا رو بدون وقفه ماساژ میداد که آروم شه.
وقتی به اتاق هانبین رسیدن، جانگکوک رو منتظر جلوی در دیدن.
وقتی آیکا رو دید که تو بغل تهیونگ میلرزه و چشمای تهیونگ قرمز و پف کرده است ، اخمی کرد؛ معلوم بود گریه کرده ولی چرا؟
هانبین با سردی بهش نگاه کرد : علیک سلام مستر
جانگکوک سرش رو تکون داد و بی توجه: چی شده؟ اتفاقی افتاده؟
تهیونگ الان حوصله سر و کله زدن با جانگکوک رو نداشت ، به هانبین نگاهی کرد و آروم: ما میریم تریا هیونگ
هانبین لبخندی زد و گونه تهیونگ و آیکا رو بوسید: آره بهتره که این کار رو بکنید
تهیونگ با عجله از کنار جانگکوک گذشت و سمت تریا رفت؛ سمت قفسه بیسکویت ها رفت و کمک کرد که بیبیش ببینتشون.
تهیونگ به کوکی ها اشاره کرد: ببین لاو...کدومش رو میخوای؟
آیکا اول بی میل بود ولی بعد یه بسته کوچیک کوکی ساده برداشت
تهیونگ : اوه این کوکی مورد علاقه بیبی منه
ابروش رو بوسید : شکلات چی؟
آیکا به شکلاتا نگاهی انداخت و شکلات کاراملی رو برداشت.
تهیونگ به آرومی: درسته بیبی من کارامل دوست داره
و بعدش سمت صندوق رفتن و دست کرد توی جیبش و یکم پولی که داشت رو بابت خوراکی ها داد. پول شامش رفته بود ولی مهم نبود تا هر وقت که پسرش خوشحال باشه ، تهیونگ هر کاری میکنه. سمت محوطه بیمارستان رفتن و روی یکی از نیمکت ها نشستن؛ محکم تر آیکا رو گرفت و تا یه مدت آروم تکونش میداد.
آیکا به بیمارستان اشاره کرد: کوچی نره ...کوچی درد
تهیونگ آه لرزونی کشید و بعد گونه های پسرش رو بوسید: میدونم که از اینجا خوشت نمیاد و یه روزی ، وقتی که بهتر شدی، ما دیگه اینجا نمیاییم
آیکا ساکت بود یه جورایی میدونست که مثل بقیه هم سن و سالاش ، سالم نیست ولی نمی دونست، نمی تونست حدس بزنه چه مریضی داره و مادرش هم چیزی بهش نمیگفت.
تهیونگ بسته رو ازش گرفت: بزار برات بازش کنم
بسته رو باز کرد و نگه اش داشت که آیکا ازش کوکی برداره؛ یکی برداشت و بین لبش گذاشت و یکی دیگه هم جلوی تهیونگ گرفت تا بخوره. تهیونگ همراه کوکی انگشتای آیکا رو بوسید: اممم بیبی من چه خوشمزه اس
آیکا نخودی خندید و یه کوکی دیگه خورد و یکی دیگه به تهیونگ داد. لبخندی زد و پسرش رو بیشتر به خودش نزدیک کرد و به اطراف نگاه کرد و وقتی سرش رو بالا آورد هانبین و جانگکوک رو دید که دارن سمت محوطه میان. چشم غره ایی به جانگکوک رفت و دوباره به پسرش نگاه کرد .
جانگکوک آهی کشید وقتی چشم غره ی سرد تهیونگ رو دید.
هانبین روی یکی دیگه از نیمکت ها نشست و با خنده: مثه اینکه ته نمیخواد ما اینجا باشیم
جانگکوک هم کنارش نشست و واسه چند دقیقه بینشون سکوت بود؛ هانبین سیگارش رو دود میکرد و جانگکوک با چشمایی که توش عشق موج میزد به خانواده اش نگاه میکرد.
سکوت بینشون رو شکست: چند وقته که میشناسیشون؟
هانبین یکم فکر کرد و بعد با لبخند حرص در آری: خب بیشتر از تو و اگر از زمان زایمان تهیونگ صرف نظر کنیم از نه ماهگی آیکا من کنارشون بودم.
جانگکوک حس میکرد از حسودی قلبش داره منفجر میشه . این مرد بیشتر از خودش پسرش رو میشناخت ، فاک این عوضی سر زایمان مو طلایی هم پیشش بوده. اون وقت بیشتری باهاشون رو گذرونده و وقتی تهیونگش رو دیده ، اون منتظر یه خبر بوده....ولی بازم مقصر خودشه نه؟
جانگکوک خیلی آروم: درموردت تحقیق کردم...تو جزء بهترینایی
هانبین کام عمیقی از سیگارش گرفت : ممنون به خاطر همینه که ته منو پیدا کرد....اون بهترین چیزا رو واسه آیکا میخواد
جانگکوک سرش رو تکون داد و سوالی که داشت مغزش رو میخورد از وقتی فهمیده بود آیکا لوسمی داره رو پرسید: چرا آیکا؟ چرا اون مریضه؟
هانبین آهی کشید: هیچ توضیحی برای بیماریش نیست یعنی ما نمیدونیم چه جوری یا چرا مردم سرطان میگیرن ولی بچه های ژنتیک میگن یکی از منشا هاش مورثی بودن این مرضه...ببینم شما تو خانواده اتون سرطانی چیزی دارین یا کسی که مثه آیکا لوسمی داشته باشه؟
جانگکوک چند لحظه فکر کرد و بعد سرش رو به طرفین تکون داد: نه
هانبین: خب یه دلیل دیگه هم میتونه داشته باشه ، به خاطر محیط و تغذیه کم و این دلیلی هست که تهیونگ خیلی عذاب وجدان داره
کاملا مشخص بود که تهیونگ خودش رو صرف پسرشون میکنه پس چرا عذاب وجدان داشت؟
جانگکوک: چرا؟
هانبین تک ابرویی بالا انداخت : چرا عذاب وجدان داره؟ خوب اولین حسی که والدین یا همراه بیمار سرطانی بهم میزنن، عذاب وجدانه و این شامل تهیونگ هم میشه...نمی تونم فراموش کنم وقتی پیش من اومد ، شاید هنوز هم بیست ساله اش نشده بود ولی یه بچه مریض داشت. نمی تونم فراموش کنم که چه قدر آشفته حال بود و نمی تونم فراموش کنم که بهم التماس کرد که بیبیش رو نجات بدم...گفت حاظره هر کاری بکنه
نفس عمیقی کشید و ادامه داد: ازم خواست هرچی خون میخواد ازش بگیرم و جای خون های مریض آیکا بذارم...مسخره اس نه؟ مثل بچه ها فکر میکرد ولی قلبش انقدر بزرگ بود که حاظر بود به خاطر بچه اش بمیره بدونه اینکه به خودش فکر کنه
جانگکوک نفس لرزونی کشید و به بقیه حرفای دکتر پسرش گوش داد.
هانبین: منم به ته قول دادم که هرکاری از دستم بربیاد تا آیکا رو خوب کنم انجام میدم. اون سه جا کار میکرد تا بتونه هزینه های بیمارستان و بقیه چیزا رو بده و منم تشویقش کردم که بره دوره های منشی گری رو بگذرونه اون خیلی داشت به خودش سختی میداد و جواب این پشت کار و سخت کوشیش رو باید یه جا میدید و تو یه کار باید عالی میشد ....
هانبین شونه ایی بالا انداخت: به نظر میرسید که منشی شخصی بودن بهترین گزینه بود و من راضیش کردم که برای کار اقدام کنه چرا؟ چون پول منو نمیخواست و چاره ایی جزء این دو راه نداشت.
باز بینشون سکوت بود که این بار هانبین سکوت رو شکست: اون درموردت به ما گفته بود
چشماش گرد شد: واقعا؟
هانبین سرش رو تکون داد: آره ....نه خیلی با جزییات ولی فکر میکنم بعد از این همه که تو خودش ریخته بود ، نیاز داشت با یکی حرف بزنه...و خب من بهش پیشنهاد دادم ولی ردش کرد ...
چی کار کرده بود؟! بغضش رو قورت داد و سرش رو تکون داد؛ چه جوری میخواست خاطرات بد این سه سال رو پاک کنه؟ تهیونگ حق داشت اگر نمیخواست ببخشتش...
جانگکوک میخواست یه چیز دیگه بپرسه که تهیونگ سمتشون اومد. به جانگکوک اصلا توجهی نکرد و مستقیم به هانبین: هیونگ ، دیرم شده واسه کار ...آیکا رو میبرم اتاق بچه ها
هانبین هم بلند شد و کش و قوسی به خودش داد: باشه منم باید برگردم سرکار بیا بریم
تهیونگ جلو تر رفت و پشت سرش هانبین و جانگکوک میومدن.
اتاق بچه ها، کوچیک بود ولی رنگارنگ بود و یه تلویزیون اونجا بود که روشن بود وکارتون نشون میداد و چند تا اسباب بازی این ور و اونور بود و یه پرستار که مراقب بچه ها بود.
تهیونگ جلوی آیکا زانو زد : خیله خب لاو...مامان باید بره باشه؟
آیکا چشماش بارونی شد : ماما نرو...کوچی درد...ماما نرو
وقتی دید پسرش نسبت به بقیه روزا وضعیتش بدتره خودش هم باهاش گریه کرد و با صدای لرزون: و..ولی بیبی تو که میدونی مامان باید کار کنه و...و قول دادم که ...امروز بیشتر کار ...کار میکنم. میرم و برای بیبیم اون دو..دوچرخه قرمز رو میگیرم.
تهیونگ پسرش رو محکم بغل کرد و وقتی پرستار پسر گریونش رو ازش گرفت و تو برد ، به خودش لرزید...در بسته شد و تهیونگ روی زمین افتاد و بدون توجه گریه کرد. چرا؟ چرا باید پسر اون می بود؟ چرا نمی تونست دردش رو خوب کنه؟ چرا نمیتونست جاش رو باهاش عوض کنه؟ چرا اینقدر دنیا نامرد بود؟
تهیونگ هق هقی کرد و حلقه شدن دستی دور کمرش رو حس کرد و چند تا نفس عمیق کشید ‌ و نتونست تحمل کنه و برگشت و سرش رو توی سینه ورزیده قایم کرد؛ دستی توی موهاش بود و انگشت های آشنایی روی کمرش میرقصیدن و سعی داشتن آرومش کنن.
جانگکوک حلقه دستش محکم تر شد و زمزمه کرد: اون خوب میشه...قول میدم...اگر این بهترت میکنه من خاطرم زندگیمو به خاطرش بدم
جانگکوک بدن شل شده تهیونگ رو بیشتر بین دستاش پیچید. داشت میکشتش ...دیدن وضعیت عشقش داشت میکشتش...ولی دیدن آیکا هم داشت نابودش میکرد...یه بچه کوچولو وبی گناه نباید اینجا می بود. اون جایی تو این بیمارستان بزرگ و سرد نداشت.
جانگکوک صورت مو طلاییش رو بین دستاش گرفت واشکاش رو پاک کرد: بیب منو ببین ، نمیخواد کار کنی باشه؟ من میتونم از جفتتون مراقبت کنم. تو میتونی کل روز رو پیش آیکا باشی هوم چه طوره؟
وسوسه انگیز به نظر میرسید. اوه خیلی وسوسه انگیز بود. به کار کردن ها فکر نکردن، نگرانی نداشتن بابت هزینه هاش و تنها تمرکزش و فکرش پسرش باشه و هیچی دیگه نباشه...عالی بود..ولی
تهیونگ زیرلب: نه
و خودش رو از بغل جانگکوک آزاد کرد: من به ترحمت نیاز ندارم، به پولت نیاز ندارم...آیکا مال منه و منم میتونم ازش مراقبت کنم ...
جانگکوک همراه تهیونگ بلند شد: تهیونگ، من بابای آیکام ...حق دارم که یه کاری براش انجام بدم
تهیونگ غرید: تو هیچ حقی نداری ....یه دفعه سر و کله ات پیدا شده و میگی بابای آیکایی...اگر برات کار نمیکردم ، نمی فهمیدی که یه پسر داری و به...به زندگیت ادامه میدادی بدون اینکه یه ذره نگرانی تو دنیا داشته باشی!!!
جانگکوک نفسش گرفت، حرفی نداشت که بزنه...حق با موطلایی بود.
تهیونگ دوباره اشکاش پایین اومد: وقتی فهمیدم توی شکممه...از اون موقعه مراقبش بودم....خیلی سخت کار کردم تا بتونم تامینش کنم...بعضی وقتا فقط میتونستم نون خشک بخورم ولی بهش فکر نمیکردم که چرا ...من پسرمو دوست دارم و خودم به تنهایی بزرگش میکنم جانگکوک شی
جانگکوک با التماس: تهیونگ لطفا...
التماس کرد که نشون نده چه قدر بی مصرف و بی عرضه اس.
تهیونگ خندید و بعد داد زد: لط...لطفا چی؟ لطفا چیزی نگو تهیونگ؟ لطفا فکر نکن تهیونگ؟ لطفا ...حس نکن تهیونگ؟ چی؟!
دادش توی سالن پخش شد ولی هیچ کس سعی نکرد ساکتش کنه. داشت تمام سم و احساسی که توی قلبش این مدت حمل میکرد رو خالی میکرد و کسی هم جلوش رو نمیخواست بگیره.
دوباره داد زد و به سینه جانگکوک کوبید: کجا بودی وقتی ما گشنه بودیم؟
جانگکوک کاری نمیکرد ، نمی تونست بکنه و گذاشت تهیونگ بزنتش بعد تر از درد دستش ، حرفاش بود...درد حرفایی که داشت میزد بدتر بود.
تهیونگ همینجور هق هق میکرد و به سینه جانگکوک میکوبید: کجا بودی وقتی ما تنها بودیم؟ کجا...کجا بودی وقتی داشتیم توی سرما میلرزیدیم؟ کجا بودی وقتی بهت نیاز داشتیم ؟ کجا بودی وقتی به ع..عشقت نیاز داشتیم؟
سرش رو روی سینه جانگکوک گذاشت و ناله ایی کرد و سعی کرد نفس بکشه: کج...کجا بودی؟
جانگکوک محکم تهیونگ رو بغل کرد و اشکاش رو پاک کرد و موهاش رو بوسید تا آروم شه.
هانبین اخمی کرد و شیشه آبی دست جانگکوک داد: بگیرش
جانگکوک گرفتش و توی جیبش دنبال کارتش گشت : هر اتفاقی افتاد بهم زنگ بزن
هانبین سرش رو تکون داد و جانگکوک تهیونگ رو بلند کرد و از بیمارستان رفتن بیرون....روی چمن ها نشستن ؛ تهیونگ خسته بود ، نفس هاش تند بود و چشماش انگار میخواست خون بیاد بس که گریه کرده بود .
جانگکوک در بطری رو باز کرد و جلوی لبای تهیونگ گرفت: بخور عشقم...آروم
کمک کرد که مایع خنک رو بخوره و یکمش رو کف دستش ریخت و صورت مو طلاییش رو باهاش شست و بطری رو کناری گذاشت. بدن لرزونش رو به سینه اش چسبوند و کمرش رو آروم ماساژ داد.
با ملایمت: نفس بکش ..نفس بکش...همه چی درست میشه
میدونست که یه توضیح به تهیونگ بدهکاره ولی هیچ کلمه ایی به ذهنش نمیرسید که حالش رو توضیح بده.
جانگکوک : میدونم که اذیتت کردم خیلی زیاد ...میدونم هرچی بگم چیزی رو عوض نمیکنه ولی فقط این رو بدون که...من فکر میکردم بهترین کار اینه ...فکر میکردم که شاید منو فراموش کنی و زندگی بهتری داشته باشی....فکر میکردم که متوجه بشی که منو ....عاشق من نیستی و عاشق یکی دیگه شی....فکر میکردم...نمی‌دونم فاک...واقعا نمی‌دونم به چی فکر میکردم ولی نباید هیچوقت ولت میکردم....هیچوقت نباید به خودمون شک میکردم.
تهیونگ اشکاش رو با آستین پاک کرد: یا...یادت میاد چی بهم گفتی قبل از اینکه بری؟....گفتی بهم که من نمی‌دونم عشق چیه ولی میدونی چیه جانگکوک؟
آروم بلند شد: تویی که نمی دونی عشق چیه
چی کار میتونست بکنه وقتی کاملا حق با تهیونگ بود؟ عشق کوچولوش بزرگ و بالغ شده بود...تبدیل به یه فرد مستقل و قابل احترام. جانگکوک دوباره....یه بار دیگه عاشقش شده بود.
تهیونگ به اطراف نگاه کرد و کیفش رو پیدا کرد: من دارم میرم، خیلی دیر کردم
جانگکوک هم ایستاد: ما داریم یه جا میریم، من ماشین دارم بزار برسونمت شرکت.
تهیونگ سرش رو به طرفین تکون داد: نه ....میخوام تنها باشم.
تنها کاری که جانگکوک کرد این بود که به رفتن عشقش نگاه کنه...چی کار کنه که تهیونگش ببخشتش ؟
________________________________
سلام خوبین چه خبر؟😆❤️
خوب دوتا پارت رو یکی کردم که نخوام باز تو خماری بذارمتون
فردا یا پس فردا هم یه پارت دیگه که شامل دو پارته آپ میکنم😎❤️

دیگه ...آها...فیکی که گفتم معرفیش آمادن، آماده اس ...و میخواستم قبل از اینکه آپش کنم دوباره یه نظری بگیرم ....کوکوی یا ویکوک
اینم بگم شخصیت های اصلی ...اونی که تاپ قرار باشه باید خشن و مردونه باشه ...پس بگین که کوکوی یا ویکوک تو پارت بعدی هرکدوم که رای بیشتری داشت رو میگم و فیک کاپلش اون میشه❤️❤️❤️❤️❤️
دوستتون دارم
Mini 💋

Will you be my boy again?Onde histórias criam vida. Descubra agora