part 1

420 25 10
                                    

سنگی که تو دست داشت و پرت کرد رو هوا،یک ثانیه بعد سنگ روی دستش افتاد. هوف کلافه‌ای کشید و سرشو روی زمین سفت زیرزمین گذاشت

صدای همهمه‌ای که به نظر میومد منشا اصلیش حیاط قصر باشه بلند شد.با تعجب نگاهشو چرخوند و تمام تمرکزشو جمع کرد تا بتونه اون جمله هارو تشخیص بده

برای لحظه‌ای نفس نکشید...اما هیچ جوری چیزی نمیفهمید. شونه بالا انداخت و ساعد پای چپشو روی زانوی پای راستش گذاشت.

صدای پا میومد،همچنین صدای ضریفی که هراسون صداش میزد و ازش کمک میخواست

با تعجب نشست و نگاهشو به در فلزی زیرزمین داد.لحظه‌ی بعد در با صدای بدی بهم کوبیده شد و جاسمین با چهره وحشتزده وارد اونجا شد.

زانوهاشو به زمین زد و در حالی که نفس نفس میزد گفت:کمک....مون...بیول

نفسی برای ادامه حرفش نداشت.با تعجب به جاسمین زل زده بود. با خودش فکر کرد"چی شده که انقدر ترسیده؟؟اون بیرون چه اتفاقی افتاده؟؟؟"

منتظر به جاسمین زل زد و با نگاه ازش خواست زودتر داستان و توضیح بده

+دنبالم بیا

جاسمین،دست مونبیول و گرفت و دنبال خودش به بیرون زیرزمین کشید.کمی به لب هاش فاصله داد تا راحتتر نفس بکشه.صدای هراسون جاسمین و شنید

+زیرزمین چیکار میکردی؟؟!!

-همینجوری

از تالار اصلی قصر گذشتن و به محوطه بیرون قدم گزاشتن.به تقلید از جاسمین وایساد،رد نگاه وحشتزده اون و گرفت و به عاملش نگاه کرد.

چیزی نگذشت که چهره مونبیول هم رنگ ترس گرفت.انگار نبضش ایستاده بود و خون در رگ هاش خشک شده بود.

دور تا دور ساختمون بلند قصر پوشیده از ابر های تیره و غول اسایی بود،هوا گرفته تر از همیشه بود و بوی نفت همه جا پخش شده بود

خبری از خورشید سوزان و کبوترهای سفیدرنگ نبود!!فقط آق‌بابا* های ترسناک و عظیم دور قصر پرواز میکردن.

با دیدن این منظره‌ی دلهره اور مونبیول هم مثله بقیه افراد حاضر در صحنه ماتم زده مونده بود!!

+مونبیول...وقتش...رسیده

با صدای مضطرب جاسمین نگاهشو از صحنه ترسناک کند و به چهره رنگ پریده اون خیره شد.

+وقتش شده!برو دنبالش!!

چشم هاش گشاد شده بودن.این یعنی ماموریت بزرگی که ۱۸ سال براش صبر کرده بود شروع شده!احساس میکرد هنوز اون امادگی لازم رو نداره

ترسیده بود و ابر های تاریک افکارشو در بر گرفته بودن

+بجنب برو دنبالش!!

Moonsun -in the land of your heart-Where stories live. Discover now