-چیو؟؟
+تو اونارو کشتی
یونگسان به ارومی گفت.مونبیول لحظهای با تعجب بهش خیره شد و ارام خندید
-نه
+اون مردو نمیدونم.اما اون دخترو کشتی..سرشو..قطع کردی
-من؟؟؟؟
با تعجب داد کشید.اگه واقعا اینکارو کرده بود پس چرا چیزی به یادش نمیومد؟
یونگسان دستشو بالا اوارد و روی شونه مونبیول گذاشت
+مون اینا مهم نیستن
-من مطمئنم کسیو نکشتم!
+اب میخوری؟
یونگسان بدون توجه به چهرهی ماتم زده مونبیول پرسید.سر تکون داد در حالی که تمام فکرش به حرف های یونگسان بود"من مطمئنم نکشتمش!اون داشت منو میکشت..چرا هیچی نمیفهمم؟"
تقریبا این ندونستن کلافش کرده بود.یونگسان ظرف اب و به دستش داد.اب و یک نفس سر کشید تا گلوی خشکشو تازه کنه
-ممنون
لب هاشو لیسید که با طعم تلخی مواجه شد.صورتشو جمع کرد و دستشو روی لب هاش کشید.با تعجب به مایهی تیره روی دستش نگاه کرد
-این...چیه؟
یونگسان مردد نگاهش کرد
+خون
وحشتزده سرشو بلند کرد و به یونگسان نگاه کرد.دستشو روی لب هاش کشید تا مطمئن بشه سالمه
-چیزی نیست!
احساس سنگینی روی صورتش داشت،دستشو روی گونش کشید،دوباره همون ماده تیره به همراه بوی زنندش!
+مال تو نیست
ابروهاش بالا پرید.یک کلمه هم از حرف های یونگسان نمیفهمید.جرعت نداشت به این فکر کنه چرا لب هاش خونیه..سرشو پایین انداخت و به لباس هاش نگاه کرد
جدا از گِلی بودن..همون مادهی تیره که یونگسان بهش خون میگفت روی لباس هاش بود
دستهای از موهاش روی صورتش ریخت و مونبیول با وحشت به اثاره قرمز رنگ خون روی موهاش نگاه کرد
سرشو بلند کرد و وحشتزده به یونگسان خیره شد.مضطرب نگاهشو از مونبیول گرفت
-وقتی سره اون دخترو بریدی..خونش ریخت رو صورتت..اینم..فکر کنم مال اون مرده
با تعجب لباس هاشو بررسی کرد و پرسید:لبام...چی؟
+خونه...منه
نمیدونست گفتن حقیقت به مونبیول کاره درستیه یا نه.اون تازه به هوش اومده بود و تقریبا از مرگ برگشته بود!رنگش با شنیدن هر حرف بیشتر میپرید
با خود فکر کرد"اگه بیشتر بهش بگم دوباره از هوش میره"
مونبیول ترسیده به یونگسان خیره شده بود.خندید و خودشو به مونبیول نزدیک کرد
YOU ARE READING
Moonsun -in the land of your heart-
Fanfiction𝐢𝐧 𝐓𝐡𝐞 𝐋𝐚𝐧𝐝 𝐎𝐟 𝐘𝐨𝐮𝐫 𝐇𝐞𝐚𝐫𝐭 در سرزمین دلت "همونطور که ماه بدون خورشید دووم نمیاره..منم بدون یونگسان دووم نمیارم" 𝐌𝐨𝐨𝐧𝐒𝐮𝐧 𝐒𝐭𝐨𝐫𝐲☀️🌙 𝐆𝐞𝐧𝐫𝐞:𝐅𝐚𝐧𝐭𝐚𝐬𝐲-𝐢𝐦𝐚𝐠𝐢𝐧𝐚𝐫𝐲-𝐑𝐨𝐦𝐚𝐧𝐭𝐢𝐜-𝐃𝐫...