Part22

76 15 5
                                    

خورشید به تازگی طلوع کرده بود و افتاب به صورت پراکنده درون اتاق پخش شده بود.با دلخوری برگشت و به یونگسان نگاه کرد.بعد از به اصطلاح خوابیدنش دیگه تکون نخورده بود و همچنان پشت به مونبیول بود

چشم‌هاشو بست و تلاش کرد بدون درنظر گرفتن درگیری فکری کمی بخوابه اما خوابی به سراغ چشم های خستش نمیومد

☆☆☆

چشم‌هاش به تازگی گرم شده بود و به خواب سبکی رفته بود که توجهش به اشوبی بیرون اتاق جلب شد.صدای جیغ های پی در پی ، غرش و کوبش باعث شد در جاش بشینه و با دقت گوش کنه

این صداها فقط برای یک عده میتونست باشه

با عجله بلند شد و از تخت پایین اومد.دست یونگسان و کشید تا بلندش کنه.هراسون بود و نمیتونست صبرکنه تا یونگسان از خواب بیدار بشه

بازو هاشو گرفت و به طرف کمد کشید.یونگسان وحشت‌زده جیغ زد

+ولم کن!!!!

-منم شاهزاده منم!

داد زد.یونگسان همچنان مضطرب نگاهش میکرد،با شنیدن صدای پایی که هر لحظه نزدیکتر میشد عجول یونگسانو دنبال خودش کشید.

با یاداوری کیف هاشون یونگسان هول داد و با عجله به طرف کیف هاشون رفت.اونارو برداشت و به طرف یونگسان رفت...کتاب عجیب یونگسان از کیف بیرون افتاد.

خم شد تا برداره اما صداها نزدیک تر شده بود.کلافه نفس عمیقی کشید و به طرف یونگسان رفت

خودشو پشت کمد قایم کرد و یونگسان و محکم تو بقلش گرفت.در با صدای وحشتناکی بهم کوبیده شد.وحشت‌زده دندون هاشو بهم سایید و یونگسان و بیشتر تو بقلش فشرد تا هر احتمالی برای دیده شدنشون و از بین ببره

وحشت‌زده فکر کرد"مارو پیدا نمیکنن...اتفاقی برای یونگسان نمیوفته"

درحالی که خودشو اروم میکرد کمی به طرف دیوار چرخید تا حداقل بتونه در صورت لزوم از یونگسان دفاع کنه.

+کسی اینجا نیست!

صدای بعدی جوابشو داد:همه اتاقارو بگردید!نمیتونستن خیلی دور بشن

لب پایینشو به دندون گرفت و یونگسان و به خودش فشرد.مثله یک مجسمه خشک و ساکت شده بود

+احتمالا تو جنگل موندن

گوش هاشو تیز کرد"دارن راجب ما حرف میزنن"دستشو بالا اوارد و روی دهنش گزاشت.چشمش به کتابی که با صفحه باز روی زمین افتاده بود خورد و ارزو کرد توجه نگهبان های تاریکی بهش جلب نشه

+هرجا باشن باید پیداشون کنیم.اگه از چشم ارباب بیوفتیم بدبخت میشیم!

صدای زیر تری گفت:از کجا معلوم تا الان نرفته باشن مروارید؟؟

Moonsun -in the land of your heart-Where stories live. Discover now