Part 15

61 16 7
                                    

به جنگل برگشت و مقداری چوب جمع کرد‌.هرچند جرئت نداشت خیلی دور بشه و از ترس بدنش میلرزید...اما چاره‌ای نداشت

از اعماق قلبش میخواست برگرده به قصرش..روی صندلیش بشینه و از دمنوش سلطنتی بخوره!برگرده به دورانی که تنها درگیری فکریش اتحاد با سرزمین های دیگه بود

همه‌چیز قبل از اومدن دختر غریبه به اتاقش خوب بود..

اهی از ناامیدی کشید و چوب هاشو برداشت تا به غار برگرده

-شدم مثله...غارنشینا

زیر لبی غر زد و چوب هارو زمین ریخت.نگاهی به مونبیول که همچنان بیهوش بود انداخت و فکر کرد بهتر بود خودش اینجوری میشد..حداقل مونبیول میتونست بهتر از یونگسان شرایط و مدیریت کنه

-چرا بیدار نمیشی؟؟

نگران پرسید و کنار مونبیول نشست.دستشو میون موهای پریشونش کشید

-پاشو دیگه...نگرانم نکن

وقتی از نفس کشیدنش مطمئن شد بلند شد.چوب هارو وسط غار گذاشت و از معجون شعله‌ی مونبیول روش ریخت و فوت کرد تا اتیش روشن بشه

لبخندی از گرمای لذت بخش شعله زد.هوا کم کم رو به تاریکی میزد و دلهره‌ی عجیبیو به یونگسان منتقل میکرد.از این میترسید با شروع ماه‌گرفتگی دوباره اون هیولای وحشت‌ناکو بیدار کنه

کناره مونبیول نشست و مقداره کمی که از غذاش مونده بود و جلوش گذاشت.

-شاید باور نکنی...دلم برای صدات تنگ‌ شده

با بغض گفت.بینیشو بالا کشید و نگاهشو از مونبیول گرفت.بی میل غذاشو تو دهن گذاشت،بعد از چند دقیقه غذارو گوشه‌ای انداخت و به دیوار غار تکیه داد

زانوهاشو بالا اوارد و چونشو روشون گذاشت.نگاهش روی مونبیول خشک شد

-پاشو دیگه..

-دارم میترسم

-اگه منو تنها بزاری هیچوقت نمیبخشمت!

-ماه قشنگم؟؟

چشماشو بست و اجازه داد اشک‌هاش گونه‌هاشو خیس کنن.کم کم گریه هاش شدت گرفت

صدای هق هق هاش تو اونجا میپیچید،انگار که صداش اِکو میشد.دیدش توسط اشک‌هاش تار شده بود

دوست داشت برگرده به زندگیه قبلیش..زمانی که تو قصر میچرخید و به تفریح هاش فکر میکرد.با زور صدر اعظم درس مینوشت و تاریخ هزار ساله‌ی دل رو حفظ میکرد

شب ها از پنجره‌ی اتاقش به اسمان پر ستاره خیره میشد و به این فکر میکرد فردا چیکارکنه

زمانی که تعداد زیادی از نامه های مردم و دریافت میکرد،هیچوقت فراموش نمیکرد چقدر دوست داشت اون نامه ها را بخواند و از مشکلات مردمش سردربیارد...

اما مشاور صدراعظم مانع اینکارش میشد!

به یاد روز های اخره زندگیش در قصر افتاد.روز هایی که جاسمین تمام برنامه‌هایش را عقب مینداخت و به اتاقش میامد..براش از داستان های ماه و خورشید میگفت..

بهش نقاشی اموزش میداد و یک‌سری حرف های عجیب میزد که یونگسان به تازگی ازشون سر دراورده بود!

وقتی یونگسان از ارزوهاش راجب بچه‌ی ایندش صحبت میکرد ، قیافه جاسمین توهم میرفت با لحن غریبی بهش میگفت قرار نیست بچه‌ای بیاره

و یونگسان با خودش فکر میکرد اون ادم دیوانست!!

جاسمین راجب موجودات شبحی میگفت که میتونستن خودشونو به هر شکلی دربیارن و یونگسان فکر میکرد همه‌ی این ها دروغه

وقتی جاسمین بهش میگفت یک نفر..چجور میتونه تاثیر بزرگی تو زندگیت بزاره اینکه چجور برای یک نفر خطر میکنی..

و یونگسان اون موقع همه‌ی این هارو دروغ و یک سری چرت و پرت میدونست!

حالا دلیلشو فهمیده بود

ماه و خورشید...داستان مادرش راجب هیولای ماه-و الان هم مونبیول!و اتفاقات داخل جنگل

درسته...یونگسان قرار نبود بچه‌ای بیاره چون به یک دختر دل‌بسته بود

با اُل پر قدرتی درگیر شده بودن و یونگسان به اون ال ضربه‌ی محکمی زده بود

و حالا مونبیول تاثیر بزرگی تو زندگیش داشت.یونگسان و از قصر فراری داده بود..عاشق خودش کرده بود..و حالاهم امکان داشت بخاطرش جونشو از دست بده

چه حرفای وحشتناکی که جاسمین بهش زده بود و الان از اتفاق افتادنشون وحشت داشت!

با گوشه‌ای از لباس کثیفش اشک هاشو پاک کرد.

یونگسان..شاهزاده‌ی دل که یک روز هم بدون حمام کردن زنده نمیموند...و حالا از سر تا پاش گِل و خون میباره و عین خیالش هم نیست

با ناراحتش سرشو به دیواره تکیه زد و چشماشو بست.بینیشو بالا کشید

-خوابم میاد....خستم...تشنمه....ناراحتم....نگرانم...عصبیم

اخمالو غر زد.چشماشو باز کرد و به مونبیول نگاه کرد

-پاشو دیگه حوصلم سر رفتتتت

نالید‌.کلافه خودشو جلو کشید و دوباره کناره مونبیول نشست.خم شد و گوششو رو قلبش گذاشت،حتی از قبل هم اروم تر میزد.ترسید
دستشو رو گونه‌ی مونبیول گذاشت

-سرده..

با نگرانی زمزمه کرد.دستاشو جلوی حرارت اتیش گرفت تا گرم بشه،و بعد رو گونه‌های مونبیول گذاشت تا کمی از سرمای بدنشو کم کنه

-تو که چیزیت نیست..خب پاشو دیگه

با بغض گفت.پارچه رو خیس کرد و دوباره روی پیشونیش گذاشت
دستشو پایین اوارد و روی موهاش کشید

-قول میدم اگه پاشی همه چیو بهت بگم!

دستشو نوازش‌وار رو گردنش کشید.بینیشو بالا کشید و اجازه داد دوباره اشک‌هاش سرازیر بشن

-پس پاشو..

-نمیخوام اتفاقی برات بیوفته..

-لطفا..

♡~♡

Moonsun -in the land of your heart-Where stories live. Discover now