Part 14

59 15 9
                                    

همانند برق‌زده ها پرید.اشک هاشو پاک کرد و سعی کرد منطقی فکر کنه چیکار کنه

"باید یه جاییو پیدا کنم که امن باشه.وضع مونبیول خیلی بده!باید مراقبش باشم"

"اما وسط جنگل که نمیشه!اگه یادم باشه چری گفته بود امشب ماه‌گرفتگی هم داریم"

"میتونم صبر کنم تا مونبیول حداقل به هوش بیاد!بعد کمکش میکنم"

"اگه تا شب بهوش نیومد چی؟؟"

چشم های گشاد شدشو به مونبیول که خیلی ارام تر از حد معمول نفس میکشید دوخت

"اگه بمیره چی؟!!!"

-باید یکاری کنم!نمیتونم بزارم بخاطر مراقبت از من جونشو از دست بده...

اشک‌هاش یکی پس از دیگری راه خودشونو پیدا کردن.با ناباوری روی زمین نشست و نگاهشو به بدن بی جون مونبیول دوخت

-من هنوز نگفتم دوستش دارم..

☆☆☆

با خستگی صاف شد و کمرشو ماساژ داد.صورتشو جمع کرد و نگاهی به جلو انداخت،غاری‌ که پیدا کرده بود کمتر از دو متر باهاشون فاصله داشت

خم شد و دستاشو دور کمر مونبیول انداخت و دوباره شروع به کشیدنش کرد.بعد لحظات سختی که داشت کمی چرخیده بود و غاری کمی اون‌طرف تر از جنگل پیدا کرده بود

به سختی مونبیول و تا اینجا کشیده بود و حس میکرد کمرش الانه که قطع بشه!

-وقتی که...تو قصرم نشسته بودم...دمنوش میخوردم...فکرم نمیرسید یه روزی...انقدر بدبختی بکشم

غر زد و وارد غار شد.جوری که یونگسان ، مونبیول و تا اینجا کشید،بعید میدونست دست اخر سالم و زنده بمونه!

اما بهتر از ماندن وسط جنگل بود.حداقل اینجا امن تر و دورتر از جنگل و حیوانای وحشیشه!همینطور غار کمتر تو چشم بود و بقیه نمیتونستن پیداشون کنن

حداقل تا وقتی که مونبیول بهوش بیاد و بتونه یه کاری بکنه

-خسته شدممم

با بغض غرید.کیفشو از دوشش پایین اوارد و وسایل مورد نیازشو ازش خارج کرد،کیف مونبیول هم همینطور.کیفشو زیره سره مونبیول گذاشت و جاشو راحتتر کرد

روی صورتش خم شد

-چرا نفس نمیکشه؟؟

وحشت‌زده از خودش پرسید.سرشو جلوتر برد و به دقت بهش گوش کرد.نفس میکشید...اما این نفس کشیدنا از قبل هم اروم تر شده بود

نگاهشو رو صورت خونیه مونبیول چرخوند و در اخر روی لب‌هاش ایستاد.دستشو رو زخم گردنش کشید

-هیولای تو...خون‌خواره

زیره لبی گفت.جدا از این‌ها وقتی لب‌های مونبیول روی گردنش کشیده شده بود حس خیلی خوبی داشت..اما رعب و وحشتش اجازه نمیداد از اون حس لذت ببره

Moonsun -in the land of your heart-Where stories live. Discover now