Part 23

73 17 11
                                    

+بقیشو بخون زود باش!

یونگسان عجول و هیجان‌زده گفت.مردد کتاب و دست گرفت و ادامه‌ی اون متن عجیب و خوند

-سرنوشت دست منو تا حدودی بسته.همین الانم خیلی بهتون کمک کردم و دیگه بیشتر از این از دستم بر نمیاد پس شاهزاده...این کتاب و برات نوشتم تا بتونم خارج از محدودیت بهتون کمک کنم.این کتاب و همراه خودت داشته باش و تو سفره سختتون ازش کمک بگیر.امیدوارم با موفقیت به مروارید برسید

سر بلند کرد و نگاه شاکیش و به یونگسان داد.بدون حتی یکبار پلک زدن به کتاب خیره شده بود و چهره‌ی گرفتش خبر از افکاره پیچیده و سختش میداد

درک میکرد.هر چیزی که به یونگسان و زندگیش ربط پیدا میکرد عجیب و غیر قابل فهم بود!

دستش و بالا اوارد و بر شونه یونگسان گذاشت.یونگسان برگشت و نگاهش کرد.لبخندی زد

-نگران نباش

+هووف!!دیگه هیچی نمیفهمم

نگاهش و از یونگسان گرفت و به کتاب داد.صفحه را ورق زد ، دستور ساخت پادزهر ، صفحه بعدی...گیاهان سمی ، صفحه بعد...اب مسموم و همینطور تا اخر صفحه ها را ورق زد

-دیگه..چیزه عجیبی نداره

یونگسان کتاب و از مونبیول گرفت و از جاش بلند شد

+نمیخوام به چیزایی که نمیفهمم فکر کنم.باعث میشه سردرد بگیرم!

-نباید بفهمیم نویسنده کتاب کیه؟

+نمیخوام بهش فکر کنم

ناراضی سرشو پایین انداخت و زیره لب غرید:هرجور راحتی..

از جاش بلند شد.یونگسان کتاب و داخل کیف جا داد و به طرف رخت‌‌خوابی رفت که روی زمین پهن کرده بود.کمی به یونگسان خیره شد و بعد تخت رو جمع کرد

-باید بریم

+کجا؟

-همونجایی که از اول قرار بود بریم

به تندی جواب داد.جلوی اینه‌ی کوچکی که به دیوار اویزان بود ایستاد و سربند سرخش و روی پیشونیش بست.موهاش و صاف کرد.یونگسان هم کنارش ایستاد

متعجب بهش نگاه کرد

-چی شد؟

+ببینمت

یونگسان اروم گفت و مستقیم به چشم هاش زل زد.خجالت زده نگاهشو از یونگسان گرفت

+چیزی نیست

گفت و بدون دادن توضیح قانع کننده‌ای از مونبیول فاصله گرفت.با تعجب به اینه نگاه کرد و به چشم هاش زل زد."چیه من عجیبه؟!" دلخور از خودش پرسید.به طرف کیفش رفت و اونو روی شونش انداخت

-بریم؟

یونگسان با لبخند سر تکون داد.نگاه اخرش را درون اتاق چرخوند و بعد از مطمئن شدن از اینکه وسیله‌ای جا نمونده بیرون رفت.دست یونگسان و گرفت ومضطرب از راهرو گذشت...

Moonsun -in the land of your heart-Where stories live. Discover now