Part 13

62 17 6
                                    

در حالی که به سختی نفس نفس میزد به چشم‌های مونبیول خیره شد.هراسون دنبال یک راه برای فرار کردن میگشت ولی هیچ راهی جز اسیب زدن به مونبیول و فرار کردن ازش نداشت.

بغض به گلوش چنگ انداخت.قلبش چطور اجازه میداد اسیبی به اون بزنه؟؟

با حرکت کردن دستش وحشت‌زده دستشو رو دست مونبیول گذاشت.دست‌هاش به سردی یخ بود!

-من...منو نمیشناسی؟...یونگسانم

لرزون زمزمه کرد.با تمام توانش دست مونبیول و فشرد،میدونست اگه دستش به خنجرش برسه دیگه هیچ شانسی برای زنده موندن نداره

•یونگسان نباید فراموش کنی که عشق حقیقی میتونه همه‌چیزو حل کنه•

چرا داستان های مادرش تو این شرایط به ذهنش میومد؟چرا به جای فرار کردن ، صدای مادرشو مرور میکرد؟؟

مونبیول،دست یونگسان و پس زد.با وحشت لب باز کرد:نکن..مونبیول!...اصلا صدامو میشنوی؟؟؟

زانوشو بین پاهای یونگسان گذاشت و خنجرشو بالا گرفت.ترسید دستشو بالا اوارد و تا حدقل خنجر به دستش صدمه بزنه نه صورتش،اما مونبیول دستشو گرفت و به زمین گِلی چسبوند

به معنای واقعی بی دفاع بود...تا به امروز هیچوقت انقدر به مرگ نزدیک نبوده!کاش به دست اون اُل در مسافر خونه کشته میشد تا به دست دختره محافظش

اشک هاش تند تند میریختن و دیدشو تار میکردن،هقی زد و لب باز کرد تا حرف بزنه اما قبل از اون مونبیول خنجرشو با شتاب پایین اوارد

جیغ زد و سرشو به چپ چرخوند،خنجره مونبیول به زمین خورد و پوست گردنشو خراشید

از سوزشی که به گردنش افتاده بود ناله کرد.مونبیول خنجرشو دوباره بالا گرفت،دستشو به سختی دراز کرد و ضربه‌ای به مچ دستش زد تا خنجرو پرت کنه

میدونست اگه مونبیول خنجرشو نداشته باشه باز هم میکشتش!

نگاهش به اسمون گره خورد.ماه کمی جا به جا شده بود و حلال نازکی از خورشید و به نمایش دراوارده بود.هراسون فکر کرد فقط یکم دیگه باید طاقت بیاره...یکم دیگه جلوی مونبیول و بگیره..فقط یکم!

اما برای اون یکم باید چیکار میکرد؟

شاید حرف های مادرش همچین بی راهه هم نبوده.دست‌هاشو دور گردن مونبیول انداخت و محکم در اغوشش گرفت.

-منو..نترسون...این تو..نیستی مونبیول

با گریه زمزمه کرد.تکون ارومی خورد،وحشت‌زده مونبیول بیشتر تو اغوشش فشرد

فقط امیدوار بود جواب بده.همین که تا رفتن اون ماهِ سمج مونبیول و نگه داره کافی بود!نفس های سرد مونبیول به گردنش میخورد و یونگسانو میترسوند

چرا انقدر سرد بود؟؟نفسش..دست‌هاش...بدنش،همه چیز سرد بود و این سرما کم کم به یونگسان منتقل شد

-سره عقل بیا مون...این تو نیستی..تو خون‌خوار نیستی...تو..قاتل نیستی

میون گریه پشت هم گفت،دستشو میون موهای مونبیول فرو کرد و سر هاشونو بهم چسبوند.

-این...دختری نیست که من دوسش دارم...لطفا سره عقل بیا...تو نمیتونی منو بکشی

حالا نیمه‌ی خورشید پیدا شده بود و اسمان رنگ سرخ به خودش گرفته بود.نیمه‌ی پنهان ماه کمرنگ‌تر میشد و نفس های مونبیول روی گردنش ارام تر

نگاهش به زخم یونگسان افتاد،قطره های خونش ارام ارام روی زمین میچکید.میدونست شخصی که انقدر سفت بقلش کرده یونگسانه..

اما یونگسان کیه؟؟مانعی جلوی حافظشو گرفته بود‌‌

عطش شدیدی پیدا کرده بود که حتی نمیدونست بخاطر چیه.سرشو بیشتر تو گردن یونگسان فرو کرد و خونشو چشید.قرار نبود به طعم خون علاقه نشون بده...

اون که خون‌اشام نبود!حسی داشت که انگار بدنش بدون خواست خودش حرکت میکنه

لب‌های خونیشو رو گردن یونگسان کشید و سرشو بلند کرد.

با دیدن اون چشم‌های گرم،اشنا و فندقیه مونبیول..بدون توجه به لب‌های خونیش و اینکه چند ثانیه قبل چیکار کرده لبخند پهنی زد.

حالا ماه کاملا ناپدید شده بود و نور خورشید قسمت بیشتری از زمین و دربر میگرفت

چشم‌هاشو جمع کرد تا نور خورشید اذیتش نکنه

-یو..

قبل از تموم کردن حرفش از حال رفت و دوباره تو بقل یونگسان افتاد.نفس راحتی از تموم شدن خورشید گرفتگیه ترسناک کشید و تلاش کرد بلند بشه

-خوبی؟؟مونبیول؟؟؟

هراسون پرسید،اما اون هیچ هوشیاری نداشت.پوستش رنگ‌پریدگیشو از دست داده بود،خون روی صورتش خشک شده بود و رگه های سیاه داخل موهاش از بین رفته بود

خراش کوچیکی روی بازوش و کبودی روی گردنش بود.با تعجب به خراش بازوش که خون به تازگی ازش جاری میشد و بعد به کبودی گردنش که لحظه به لحظه سیاه تر میشد نگاه کرد

چرا..یجوریه که انگار تازه علائم حیاتیشو به دست میاره؟وضعیتش جوریه-

فکر های بی راهه رو کنار زد و جلو رفت.خم شد و گوششو به قلب مونبیول چسبوند.میزد...اما خیلی اروم و این یونگسان و به حد مرگ ترسوند!

وحشت‌زده از جاش بلند شد و دور خودش چرخید.تقریبا تمام هیکلش بخاطر خوابیدن روی زمینِ گِلی کثیف شده بود

+چیکار کنم؟؟؟؟

پرسید و شروع کرد به گریه کردن

💜خب..هیچی مرسی بخاطر حمایتتون:)♡~♡

Moonsun -in the land of your heart-Where stories live. Discover now