Part 12

63 19 13
                                    

اون...مونبیوله؟یونگسان باور نمیکرد!قطعا اون دختر که تو موهای روشنش رگه های تیره‌ای پیدا میشد و به طرز وحشتناکی وحشی شده بود نمیتونست مونبیول باشه!

با دیدن تقلا های دختر لبخندی روی لبش نشست.از تیر هایی که به کمر اون اویزان بود یکی برداشت

+لطفا...لطفا ولم کن!!!من نمیخوام بمیرممم!!

وحشت‌زده به دختر نگاه کرد.جرئت نمیکرد لب باز کنه و مونبیول و صدا بزنه،پس فقط با چشم های گرد شدش بهش خیره شد.تیرو رو گلوی دختر فشار داد

تیزی اون در لایه‌‌ی نازکی از پوست دختر فرو رفت و قطره های خون ارام ارام ازش سرازیر شدن.دختر از درد زیادش جیغی زد و درحالی که اشک میریخت داد کشید:منو...منو ببخش!لطفا!!معذرت میخوامممم لطفا منو نکششش-

بیشتر تیرو فشار داد تا حرف‌های دخترو به جیغ های دردناکی تبدیل کنه.تیزی تیر به رگش رسید و اونو برید،همزمان با اون خون سرخ دختر به صورت مونبیول پاشید

زبونشو گوشه لبش کشید و خونی که اونجا بود و با لذت چشید.بدن دختر تکون های شدیدی خورد و لحظه بعد اروم گرفت

کمی خم شد و به خونِ دختر که بی وقفه سرازیر میشد خیره شد

حیرت‌زده دستشو جلوی دهنش گذاشت و اجازه داد اشک‌هاش صورتشو خیس کنن

فریاد های قبل از مرگ اون دختر هنوز هم توی گوشش بود.به درخت تکیه زد و تلاش کرد نگاهشو از مونبیول بگیره،حالا که هوا گرگ و میش شده بود بیشتر میترسید

دردی در ناحیه سینش احساس میکرد که نمیدونست بخاطر ترس شدیده یا دوییدن بی وقفه

با بلند شدن مونبیول وحشت‌زده چند قدم عقب رفت.مونبیول تیره خونیه تو دستشو زمین انداخت و اروم به طرفش اومد

+م..مون؟

از ترس صداش به لرزه افتاده بود.چهره‌ی مونبیول بین اون هوای تاریک ترسناک...و البته عجیب شده بود!

سرشو بلند کرد و به ماه که جای خودشو روی خورشید سفت کرده بود نگاه کرد،با دیدن این صحنه ضعف عجیبیو درون خودش احساس کرد

به این فکر کرد که این اتفاقات بخاطر خورشیدگرفتگیه

مونبیول..بدون اینکه چشم های سیاهشو لحظه‌ای از روی یونگسان تکون بده به طرفش اومد و یونگسان با چشم‌های گرد شده چند قدم عقب رفت

چشم هایی که قبلا فندقی بودن به تیرگی همون ماهِ بالا سرشون بود.با وحشت به رگه های تیره‌ای که تازه میون موهای مونبیول ظاهر شده بود نگاه کرد

+مونبیول؟

سره جاش ایستاد.دستشو روی صورتش کشید و مقداری از خون های روی گونه‌شو پاک کرد

•وقتی ماه روی خورشید بیاد،هیولای درونش بیدار میشه!و تنها چیزی که میتونه جلوشو بگیره مقاومت خورشید و دور کردن ماه از خودشه.وقتی که خورشید گرفتگی تموم بشه هیولا به خوابی طولانی فرو میره•

به یاد داستان هایی که مادرش در رابطه با اکلیپس و سولاراکلیپس براش تعریف میکرد افتاد

+هیولا..

زیره لب زمزمه کرد.اگر میخواست روراست باشه..مونبیولی که جلوش ایستاده بود دست کمی از یک هیولا نداشت!

چشم هاش گرد شدن.هیولا..ماه..خورشید..اگه ربطی به این وضعیت داشته باشه چی؟؟

شاید تنها کاری که باید انجام میداد فرار کردن از دست مونبیول بود.یونگسان هیچ علاقه‌ای نداشت به دست یکی از افراد مهم زندگیش کشته بشه!

مونبیول تقریبا به یونگسان رسیده بود.نفس لرزونی کشید و شروع به دوییدن کرد.به سختی راهشو میون درخت های کاج پیدا کرد و با اخرین توانی که براش مونده بود دویید

مسافت زیادی و دویید،خسته ایستاد و خم شد تا نفسی تازه کنه.چشماش کم کم سیاهی میرفت و زانوهاش میلرزید.نگاهشو اطراف چرخوند

مثل اینکه گم شده بود..هیچ خبریم از مونبیول نبود!!

سرشو بلند کرد و به اسمان خیره شد.با دیدن ماه که حتی ذره‌ای از روی خورشید کنار نرفته بود اخماشو توهم کشید

-برو دیگه چقدر سمجی!!

عصبی رو به ماه غرید.عجیب بود که این خورشید گرفتگی انقدر طولانی شده

درد شدیدی به قلبش حمله کرد.چهرش درهم شد،دستشو رو قلبش گذاشت و عمیق نفس کشید تا شاید بهتر بشه.اما درد بیشتر شد و یونگسانو رو زمین نشوند

اروم ناله کرد و پلک هاشو بهم فشرد.دستش را مشت کرد و به قفسه سینش کوبید اما از دردش حتی یکذره هم کم نشد

با شنیدن صدای پایی قلبش شروع به کوبیدن کرد.وحشت‌زده روی پا ایستاد و نگاهشو چرخوند اما کسیو ندید.اب دهنشو به سختی قورت داد

از ترس چیزی نمونده بود که گریه کنه!!

کسی هولش داد که باعث شد با سر زمین بخوره.هق ارومی زد و برگشت.یقه یونگسان و گرفت و روش خیمه زد

با وحشت به مردمک های سیاه و وحشی مونبیول نگاه کرد،مردمک هایی که جمله‌ی "میکشمت" به راحتی درونشون خونده میشد

💜تعداد ریدر ها بالا رفته^^خیلی ممنونم😊💜

Moonsun -in the land of your heart-Where stories live. Discover now