Part5

82 17 13
                                    

+قراره چیکار کنیم؟

یونگسان پرسید و رو‌به‌روی مونبیول نشست.دستی به موهاش کشید و جواب داد:راستش..نقشه داشتم تا شب اینجا بمونیم و تو تاریکی حرکت کنیم.از اینجا به بعد راهمون زیادی همواره ممکنه اق بابا ها پیدامون کنن

یونگسان با چهره‌ای گرفته سرشو پایین انداخت.انگار که راجب مسئله‌ای دودل بود.مونبیول به راحتی فهمید

-چیزی شده؟

+خواستم...بگم امشب و هم استراحت کنیم و فردا راه بیوفتیم

متفکرانه نگاهشو به یونگسان دوخت

+راستش...من هیچوقت انقدر پیاده‌روی نکردم...برام سخته

نفس خسته‌ای کشید.هیچ علاقه‌ای به معطل کردن نداشت.هر روز هر ساعت و هر دقیقه‌ای که وقت تلف میکردن جون شاهزاده و مردم دل بیشتر به خطر میوفتاد

هر چقدر دیرتر به مروارید میرسیدن خطر بیشتری اوپال و تهدید میکرد.مطمئن بود ارباب تاریکی به دنبال اوپال میوفته تا اخرین امید دل و از بین ببره

اون موقع بودن یا نبودن شاهزاده به هیچ دردی نمیخوره وقتی سنگی نیست که اونو روی تاجش بزارن

اما نتونست مقاومت کنه

-باشه صبح راه میوفتیم

+عالیه!خیلی ممنون

با لبخند گفت.برای چند لحظه مات و مبهوت به لبخند درخشان شاهزاده نگاه کرد.با خودش فکر کرد"هنوزم سر حرفم هستم..اون خیلی زیباست!"

به دیوار تکیه داد و چشم هاشو بست"اگه فردا راه بیوفتیم باید سرعت عمل داشته باشیم تا قبل از خورشید گرفتگی به مروارید برسیم.مشکل اینه شب هم نمیتونیم ادامه بدیم‌‌...باید حواسمون به موجودات شب باشه"

فردا روز خطرناکی براشون بود و همین ذهنشو حسابی درگیر کرده بود

+مونبیول؟؟

نفسش قطع شد.با تعجب به چهره شاهزاده نگاه کرد.سرشو کج کرده بود و با حالت مظلومی نگاهش میکرد

-ب...بله؟

+میتونی موهامو شونه کنی؟

وقتی صورت پر از سوال مونبیول و دید دستپاچه ادامه داد:خب...من هیچوقت خودم اینکارو...انجام ندادم..باید یاد بگیرم ولی موقتا....تو اینکارو انجام میدی؟؟

به مظلومیتش لبخند زد

-اره

با چشم های برق افتاده شونه بنفش رنگشو برداشت و جلوی مونبیول نشست.دستاشو جلو برد و موهای نرمشو باز کرد.با لبخندی که خودش هم نمیدونست به چه دلیل است شونه‌ی خوش رنگ شاهزاده رو برداشت و ارام ارام بر روی موهاش کشید

+شاید فکر کنی من خیلی لوسم

-نه..اینجوری فکر نمیکنم

+بهت قول میدم تا اخر این سفر خودم کارای خودمو بکنم

Moonsun -in the land of your heart-Where stories live. Discover now