+و...بقیشم که خودت میدونی
مونبیول با چشم هایی گرد شده سرشو پایین انداخت.هیچ علاقه ای به توضیح دادن ماجرا های وحشتناک درون جنگل نداشت اما مجبور بود که بگه
دوست نداشت کار های عجیب و خشن مونبیول و به روش بیاره
اما مجبور شده بود و همه چیزو برای اون تعریف کرده بود.البته روش بیدار کردن مونبیول و حذف کرده بود.فعلا مونبیول با همینا کنار میومد..بعدا راجب اون اتفاق و علاقش به مونبیول باهاش صحبت میکرد
-پس..دارید میگید..من..خون..خوردم؟
صداش میلرزید.یونگسان به ارومی جواب داد:اره
ترسیده دستشو روی لب هاش گذاشت.به یونگسان و زخم گردنش نگاه کرد.هیچ چیز به یاد نمیاوارد و از طرفی باورش غیر ممکن بود.چجور خون خورده؟
چهرش جمع شد.جدا از مسئله چندش و عجیب خوردن خون...بخاطر اسیب هایی که به یونگسان زده بود متاسف و شرمنده بود
حتی نمیدونست چطور خودش و بخاطر هیولایی که بهش تبدیل شده بود قانع کنه.نمیفهمید چرا این اتفاق براش افتاده...
حدودا چند دقیقهای گذشته بود و مونبیول همچنان ساکت بود.سرشو پایین انداخته بود و سکوت کرده بود
مضطرب صداش زد
+مون؟؟
-بریم.دیر میشه
مونبیول بدون اینکه نگاهی به یونگسان بندازه کیفشو برداشت و از غار بیرون رفت.یونگسان کمی به جای خالیش خیره شد و بعد پشت سرش راه افتاد
اینکه مونبیول سکوت کرده بود و از زیره نگاه کردن به یونگسان در میرفت براش ازار دهنده بود.
درحالی که تمام حواسش به راه رفتن روی اون کنده چوب و نیوفتادن روی سنگلاخ ها بود گفت:مونبیول؟؟
مونبیول از روی کنده چوب پایین پرید و به راهش میون درخت های لاغر و سر به فلک کشیده ادامه داد.اخمی بین ابروهاش نشست
+مونبیول؟؟چرا جواب نمیدی؟؟
وقتی جوابی نشنید به شدت عصبی شد.جلو دویید و دست مونبیول و کشید
+جواب بده چ-
باقی حرفشو با دیدن چشم های خیس مونبیول خورد.حتی دیدن اون اشک ها قلبشو به درد میاوارد
+چرا..چرا گریه میکنی؟
دستشو از دست یونگسان بیرون کشید.به یکی از درخت ها تکیه داد و به ارامی روی زمین نشست
-متاسفم
از اخرین باری که اشک ریخته بود مدت زیادی میگذشت.ولی در حال حاضر کنترل خودشو از دست داده بود و با صدای بلندی گریه میکرد
YOU ARE READING
Moonsun -in the land of your heart-
Fanfiction𝐢𝐧 𝐓𝐡𝐞 𝐋𝐚𝐧𝐝 𝐎𝐟 𝐘𝐨𝐮𝐫 𝐇𝐞𝐚𝐫𝐭 در سرزمین دلت "همونطور که ماه بدون خورشید دووم نمیاره..منم بدون یونگسان دووم نمیارم" 𝐌𝐨𝐨𝐧𝐒𝐮𝐧 𝐒𝐭𝐨𝐫𝐲☀️🌙 𝐆𝐞𝐧𝐫𝐞:𝐅𝐚𝐧𝐭𝐚𝐬𝐲-𝐢𝐦𝐚𝐠𝐢𝐧𝐚𝐫𝐲-𝐑𝐨𝐦𝐚𝐧𝐭𝐢𝐜-𝐃𝐫...