دستی به موهای نمدارش کشید و لبخند محوی زد
-خوشحالم که از شر اونهمه خون خلاص شدم!!
یونگسان خندید.حوله کوچیک و بنفشیو دور موهاش پیچیده بود،به دیوار تکیه زده بود.اما این واکنش هاش به حرف های مونبیول هم نمیتونست چیزیو تغییر بده
اون خیلی درون افکارش غرق شده بود و مونبیول شک داشت که کلمهای از حرف هاش و متوجه میشه!
این رفتار های شاهزاده ازارش میداد.دوست داشت بدونه اون چه مشکلی داره و کمکش کنه تا اونو حل کنه
-سولار؟
جوابی نداد.انگار که یونگسان اصلا نشنیده بود!!اخم کرد
-شاهزاده!!
یونگسان تو جا پرید و ترسیده بهش نگاه کرد.
-حالتون خوبه؟؟
لبخندی زد که مونبیول مطمئن بود اون لبخند ساختگیه!!
+اره خوبم
از جاش بلند شد و به طرف یونگسان رفت.کنارش نشست و نگران پرسید:چیزی شده؟؟
+نه هیچی نیست
-اخه..خیلی تو فکرید
+طبیعیه نه؟؟
"مونبیول چقدر خنگی!هر کسی تو وضعیت اون الان نگرانه.."لبخند زد
-اره.متاسفم
خواست بلند بشه اما یونگسان دستشو کشید.نشست و با تعجب بهش نگاه کرد.چهرش مردد و نگران بود
+باید یه چیزی بهت بگم
-بفرمایید
یونگسان مضطرب نگاهشو چرخوند."دلیل این همه نگرانیو نمیفهمم!" وقتی دید یونگسان قصد صحبت کردن نداره دستشو جلو برد و روی دست یونگسان گذاشت
لبخندی بهش زد
-با من راحت باشید!
+مسئله همینه....میترسم از این...اعتمادت سو استفاده...کرده باشم
چشم های یونگسان پر از اشک شده بود.متعجب فکر کرد چه اتفاقی افتاده که یونگسان انقدر نگرانشه؟
دستشو بالا اوارد و روی شونه یونگسان گذاشت
+میترسم...ناراحتت کنم
قطره اشکی از چشمش چکید.نگرانی اخمی بین ابروهاش اوارد،شونه های شاهزاده رو گرفت و اونو به سمت خودش چرخوند.
-چی شده یونگسان؟
وقتی مونبیول اسمشو اوارد بیشتر به گریه افتاد.
+مونبیول...من...یه کاری کردم
-چی؟
+میترسم....از دستم ناراحت..بشی
لبخند گرمی به یونگسان زد و دستشو برای پاک کردن اشک های اون روی گونه هاش کشید.
-من هیچوقت ناراحت نمیشم.باشه؟فقط بهم اعتماد کنید و بگید چی ناراحتتون کرده
YOU ARE READING
Moonsun -in the land of your heart-
Fanfiction𝐢𝐧 𝐓𝐡𝐞 𝐋𝐚𝐧𝐝 𝐎𝐟 𝐘𝐨𝐮𝐫 𝐇𝐞𝐚𝐫𝐭 در سرزمین دلت "همونطور که ماه بدون خورشید دووم نمیاره..منم بدون یونگسان دووم نمیارم" 𝐌𝐨𝐨𝐧𝐒𝐮𝐧 𝐒𝐭𝐨𝐫𝐲☀️🌙 𝐆𝐞𝐧𝐫𝐞:𝐅𝐚𝐧𝐭𝐚𝐬𝐲-𝐢𝐦𝐚𝐠𝐢𝐧𝐚𝐫𝐲-𝐑𝐨𝐦𝐚𝐧𝐭𝐢𝐜-𝐃𝐫...