Part 20

90 16 6
                                    

دستی به موهای نم‌دارش کشید و لبخند محوی زد

-خوشحالم که از شر اون‌همه خون خلاص شدم!!

یونگسان خندید.حوله کوچیک و بنفشیو دور موهاش پیچیده بود،به دیوار تکیه زده بود.اما این واکنش هاش به حرف های مونبیول هم نمیتونست چیزیو تغییر بده

اون خیلی درون افکارش غرق شده بود و مونبیول شک داشت که کلمه‌ای از حرف هاش و متوجه میشه!

این رفتار های شاهزاده ازارش میداد.دوست داشت بدونه اون چه مشکلی داره و کمکش کنه تا اونو حل کنه

-سولار؟

جوابی نداد.انگار که یونگسان اصلا نشنیده بود!!اخم کرد

-شاهزاده!!

یونگسان تو جا پرید و ترسیده بهش نگاه کرد.

-حالتون خوبه؟؟

لبخندی زد که مونبیول مطمئن بود اون لبخند ساختگیه!!

+اره خوبم

از جاش بلند شد و به طرف یونگسان رفت.کنارش نشست و نگران پرسید:چیزی شده؟؟

+نه هیچی نیست

-اخه..خیلی تو فکرید

+طبیعیه نه؟؟

"مونبیول چقدر خنگی!هر کسی تو وضعیت اون الان نگرانه.."لبخند زد

-اره.متاسفم

خواست بلند بشه اما یونگسان دستشو کشید.نشست و با تعجب بهش نگاه کرد.چهرش مردد و نگران بود

+باید یه چیزی بهت بگم

-بفرمایید

یونگسان مضطرب نگاهشو چرخوند."دلیل این همه نگرانیو نمیفهمم!" وقتی دید یونگسان قصد صحبت کردن نداره دستشو جلو برد و روی دست یونگسان گذاشت

لبخندی بهش زد

-با من راحت باشید!

+مسئله همینه....میترسم از این...اعتمادت سو استفاده...کرده باشم

چشم های یونگسان پر از اشک شده بود.متعجب فکر کرد چه اتفاقی افتاده که یونگسان انقدر نگرانشه؟

دستشو بالا اوارد و روی شونه یونگسان گذاشت

+میترسم...ناراحتت کنم

قطره اشکی از چشمش چکید.نگرانی اخمی بین ابروهاش اوارد،شونه های شاهزاده رو گرفت و اونو به سمت خودش چرخوند.

-چی شده یونگسان؟

وقتی مونبیول اسمشو اوارد بیشتر به گریه افتاد.

+مونبیول...من...یه کاری کردم

-چی؟

+میترسم....از دستم ناراحت..بشی

لبخند گرمی به یونگسان زد و دستشو برای پاک کردن اشک های اون روی گونه هاش کشید.

-من هیچوقت ناراحت نمیشم.باشه؟فقط بهم اعتماد کنید و بگید چی ناراحتتون کرده

Moonsun -in the land of your heart-Where stories live. Discover now