Part 12 [نمیخوام از دستت بدم]

1.4K 137 18
                                    

جونگکوک با حس پرت شدن از جایی چشماش رو باز کرد.
از تکون ناگهانی بدنش، تهیونگ لای یک چشمش رو باز کرد.

جونگکوک غر زد:" همیشه اینجوری بیدار میشم، وات د فاک جونگکوک! "
تهیونگ نفس عمیقی کشید و موهاش رو کنار زد:" صبح بخیر.. تمامش برای ذهن درگیرته، اگه خواستی بهم بگو مشکل چیه.. سعی میکنیم حلش کنیم"

جونگکوک پهن خندید و چال گونه ش رو به نمایش گذاشت.
سرش رو کج کرد و به تهیونگ که هنوز دراز کشیده بود نگاه کرد:" صبحا خیلی خوشگل تری، دلم تنگ شده بود برای بیدار شدنمون کنار هم"

تهیونگ لبخند زد و اروم جواب داد:" تو همیشه حالمو بهتر میکنی"
جونگکوک سرش رو روی شونه ش کج کرد و به تاج تخت هتل تکیه کرد:" دلم میخواد ببوسمت"
-" منم همینطور، اما الان نمیشه"
جونگکوک خندید و گفت:" چون هردومون از نفس اول صبح بدمون میاد"
و هردو خندیدن.

جونگکوک بلند شد و با یک حرکت پرده هارو کنار زد.
با انرژی دستهاش رو باز کرد و گفت:" صبح بخییر ججو سیتی! امروز یه روز خوبه "

تهیونگ بد خلق چشماش رو جمع کرد و لحاف رو تا صورتش بالا اورد:" از روشنایی بدم میاد"
جونگکوک برگشت:" هی تو خیلی لوسی، بلند شو"

تهیونگ لحاف رو یکم پایین اورد و فقط چشماش توی دیده جونگکوک بود:" نمیخوام"
جونگکوک نگاهی کرد:" نگاش کن.. نینی! بقیه گول خوردن که فکر کردن خیلی ترسناکی"

تهیونگ نشست:" چون تنها کسی که قیافه ی کیوتمو میبینه تویی"
و به سمت دستشویی رفت.

جونگکوک خنده ی کجی تحویل خودش توی آینه داد:" شنیدی کوک؟ فقط کنار تو کیوت میشه"

جونگکوک سمت پنجره رفت تا مطمئن بشه لوکاس این دور و بر نیست.
نفس راحتی کشید و از پنجره دور شد.

تهیونگ بعد از چند دیقه بیرون اومد دست و صورتش رو خشک کرد.
با صدای در، تهیونگ سمت در رفت و بازش کرد.

- "صبحت بخیر جین هیونگ"
جین خندید:" صبج توعم بخیر مو قشنگ، صبحانه رو تو هتل میخوریم بعدش برمیگردیم سئول، به دوست پسرتم بگو"

تهیونگ با شنیدن "دوست پسرت" پشت سرش رو مالید و خندید:" حتما.. ممنون خبر دادی"

در رو بست و جونگکوک رو دید که روی صندلی نشسته و پاهاش که اویزون موندن رو تکون میده.
.
.

نامجون به راننده شون که موقع اومدن به ججو هم پشت فرمون بود سلام داد و صندلی پشت راننده نشست.

یونگی در صندوق عقب رو بست و اشاره کرد که وسایل تکمیل شده.
جیمین که بدون یونگی داخل ماشین نرفته بود، منتظر موند و یونگی دستش رو گرفت.

بعد از نشستن همگی جیهوپ تماس گرفت:" عصرت بخیر شیرینی کوچولو... اوهوم ما داریم راه میوفتیم.... حتما.... اره باید ببینی!.... باشه.... فعلا "

luv me again.Where stories live. Discover now