Part 24 [ارکیده]

970 131 35
                                    

[ -"احساس نا امنی دارم
هم راجع به تو.. و هم درباره ی خودم.
من متتفرم از این احساس
احساسی که بعد از اشک ریختن به وجود میاد.
درد قلبتو میپوشونه، اشک میریزی و بعد..
بعدش بی حس تر از همیشه فقط جایی میشینی  همه چیز طوریه که انگار اتفاقی نیوفتاده..
برادرت ازت خبری نداره!
من نا امیدم ته.. من خیلی نا امیدم و هیچ چیزی سر راهم نمیبینم..
وسط یه جاده ی خالی ایستادم که به هرجا نگاه میکنم چیزی نمیبینم
پوچ تر از همیشه!
چیکار باید بکنم؟
احتمالا برمیگردم سئول.. باید خبر بدم که چیشد تا بتونیم زودتر راه دیگه ای پیدا کنیم
ولی بعدش چی؟
اصلا راهی هست؟
من هیچوقت کسیو یا چیزیو تو 31 سال زندگیم انقدر نخواستم..
خودتم میدونی که آدم متعهدی نیستم
ولی من نه سال عاشقت بودم و هستم
متوجه احساسم هستی؟
فقط.. پیدا شو!
خواهش میکنم.. ذهنم خالیه
راهی ندارم..
خواهش میکنم برگرد
زنده باش، سلامت باش و یادم بیوفت!
من منتظرتم
همیشه منتظرتم..

کیم جونگکوک "]

.
.

در ماشین رو باز کرد و بدون حرفی سوار شد.
نفس عمیقی کشید و سرش رو به دو دستش تکیه داد.
چشماش رو بست و کاری نکرد..

جی وونگ نگاهی کرد و محتاط پرسید:" صحبت کردین باهم؟ "
و جونگکوک فقط سر تکون داد.

-" خب..؟ نتیجه ایم داشت؟ "
-" نه"
جی وونگ نگران جواب داد:" چیشد؟ "
جونگکوک با بغض سرش رو بالا آورد و لایه ی اشکی جلوی چشمش رو گرفت.
-" آقای کیم.. اصلا خبر نداشت.. تهیونگ نیست..! اون واقعا گم شده..
نمیدونم گم شده یا.. از دستش دادم.. "

جی وونگ چند لحظه سکوت کرد و بعد پرسید:" و الان..
الان چیکار باید کرد؟ "
جونگکوک به زحمت اشکهاش رو پاک کرد و با گلویی که درد میکرد جواب داد:" نمیدونم.. من خودم برمیگردم هتل، تو برو"
و در ماشین رو باز کرد.

جی وونگ از ساق دستش گرفت تا متوقفش کنه:" اینجوری نگران میشم
بذار خودم برسونمت"
جونگکوک که توان صحبت نداشت فقط سرش رو به معنی "نه" تکون داد و با مکث ادامه داد:" حالم.. خوب نیست
باید یکم تنها باشم.. "

جی وونگ که دید چاره ای نیست فقط نقشه ی منطقه رو از صندلی عقب برداشت و سمت جونگکوک گرفت:" اینو بگیر، گم نشی لااقل"

جونگکوک نگاه قدردانی انداخت:" مرسی.. ممنون"

-" مواظب خودت باش"
جونگکوک پیاده شد و سری تکون داد:" توام، همینطور"

جی وونگ با پیاده شدن ماشین مردد راه افتاد و دور شد.
جونگکوک به زحمت شروع به راه رفتن کرد و دوباره حجم اشک هاش رو حس کرد.

وارد خیابون شد و از پیاده رو راهش رو ادامه داد.
با ویبره ی موبایلش، گوشی رو از داخل جیب شلوارش بیرون آورد و بلافاصله بعد از دیدن اسم یونگی تلفن رو برداشت.

luv me again.Where stories live. Discover now