Part 25 [تاریکی]

1.3K 162 55
                                    

[" تاریکی زیاد چشمامو کور کرده.
چیزایی که ازشون وحشت داشتم، حالا شدن جزوی از زندگیم...
من نیاز دارم به روشنایی برسم ته
میخوام که دوباره به روشنایی برسم
دارم خودمو گم میکنم، میترسم.. من خیلی میترسم و چیزی نمیبینم
امید رو نمیبینم، نا امیدی رو هم نمیبینم! 
خیلی آزادم، طوری که دوسش ندارم
احساس میکنم به هیچ چیز و هیچ کسی هیچ تعلق خاطری ندارم حتی خودم.
فقط با جهت باد جلو میرم و حتی اینم نمیبینم که چی در انتظارمه
نیاز دارم با تویی که خودت جزوی از تاریکی هستی به روشنایی برسم.
و کنار تمام اینایی که گفتم، دلم برای صدات خیلی تنگ شده..!

کیم جونگکوک"]

.
.

یونگی چندین لحظه چشمهاش رو بست و انگشتهای اشاره هر دو دستش رو به بین دو ابروش فشرد.

سعی میکرد فکر کنه و چیزی تمرکزش رو به هم نزنه.

پوفی کرد و پرسید:" گفتی برادرشم خبر نداشت؟ "
جونگکوک سرش رو تکون داد و با چهره ای خنثی به دستبند های دور مچش خیره شد.

جی وونگ که سر پا بود و قدم رو میرفت، رو به روی یونگی نشست و نفس عمیقی کشید:" بنظرتون باید چیکار کرد؟"

جیمین قبل از اینکه یونگی جواب بده گفت:" من نمیدونم راه حلتون چیه ولی قبل از همه چیز باید جونگکوک رو برگردونیم سئول، دارم میبینم که چجوری کنار خودم داره از بین میره"

یونگی سر تکون داد:" حق با جیمینه، اون حال خوبی نداره "
جی وونگ با ناراحتی ای که سعی در مخفی کردنش داشت، نگاهش رو از دو مرد رو به روش گرفت و گفت:" تا وقتی جناب کیم پیدا نشه وضعیت جونگکوک همینیه که هست! "

جونگکوک بلند شد و با بلند شدنش، همه سرشون رو سمتش برگردوندن.

-" چیزی میخوای؟ "
جیمین پرسید و جونگکوک جواب داد:" یکم خستم، فردا برمیگردیم؟ "

جیمین به یونگی نگاه کرد و با گرفتن تایید ازش، "آره" گفت.
جونگکوک سر تکون داد و با بی حسی گفت:" خودتونو اذییت نکنید، تهیونگ دیگه رفته"

یونگی با نگرانی نگاهی کرد و بقیه بی اختیار، حرفی برای گفتن نداشتن...

جونگکوک سمت میز رفت تا مسواکش رو برداره و بین راه متوقف شد.
نفس سنگینی کشید و بدنش تحمل سرپا موندن رو از دست داد.

تعادلش رو از دست داد و قبل از زمین افتادنش، جی وونگ از روی صندلی بلند شد و گرفتتش.
جیمین سریع بلند شد و سمتشون رفت.

جی وونگ نشست و سر جونگکوک رو روی پاش گذاشت.
نبضش رو چک کرد و جیمین دستش رو روی گونه ها و گردن جونگکوک گذاشت:" تب داره... "

یونگی عصبی گفت:" بذاریدش رو تخت باید پا شویه ش کنم، اینجوری بدتر میشه.
لعنت به همه چی"

luv me again.Donde viven las historias. Descúbrelo ahora