Part 2 [اگهی استخدام]

2.1K 214 13
                                    

بکهیون به کاغذ های طراحی نگاه میکرد.

سری تکون داد و به جیهوپ لبخند زد:" خوشحالم کامندامون ایده های عالی ای دارن برای طراحی.. لطفا بهشون بگو تا هفته ی اینده روی اتود هایی که تایید کردم کار کنن.. البته برای دو سه نفر تایید نشده.. بگو طرح های بیشتری اماده کنن"

جیهوپ سرش رو تکون داد:"حتما آقای بیون"

بکیهون جواب داد:" هفته ی بعد سعیمو میکنم حتما به همتون سر بزنم باشه؟ در ضمن یاد اوری کن کمپانی تویوتا داره از برند جدیدش سود میکنه این برامون افته.. برای همینم اصرار دارم اتودای بیشتری برای ایده های طراحیشون بزنن... فقط دارم سعی میکنم برای رئیس کیم کمتر نگرانی درست کنم... خیلی حرف زدم... ممنون جیهوپ میتونی بری"

جیهوپ لبخندی زد:"فعلا"

بکهیون که چیز جدیدی به یاد اورده بود، دستش رو دراز کرد و گفت:" نه یه لحظه صبر کن! "

جیهوپ که کنار در بود دوباره برگشت:"چیزی شده؟"

بکهیون خندید:" ببخشید یه دفعه یادم افتاد... جیهوپ ما توی بخش طراحی دیجیتال نیروی زیادی نداریم، میتونی آگهی استخدام بدی؟ و رزومه های داوطلب هارو بهم بفرستی؟ برای طراحی اگهی از تهیونگ کمک بگیر.
میدونی که خودم نمیتونم.. با اینکه چان کمکم میکنه ولی خیلی درگیر مادرمم"

جیهوپ کمی مکث کردو بعد لبخند زد:" حتما.. سعیمو میکنم"

-"ممنونم جیهوپ کمک بزرگیه.. روزت خوش"

جیهوپ"فعلا" گفت و بیرون رفت.
.
.
نامجون همونطور که با تلفن قدم رو میرفت گفت:" ببین یونگی.. میخوام کنارم باشه، از طرفیم نمیخوام شخصیتمو زیر سوال ببرم.. درکم میکنی؟ "

-"نه"

-"ممنون یونگی! "
نامجون گفت و چند لحظه چشماش رو بست.

یونگی که همراه جیمین داخل ماشین بود بهش نگاهی کردو اون اروم گفت:"اذییتش نکن"
و خندید.

-"کیم نامجون.. انقد سخت نگیر"
نامجون کراواتش رو شل کرد:" دقیقا چیو سخت نگیرم؟ "

یونگی همونطور که نگاهش رو به خیابون داده بود گفت:" لازم نیست همون دقیقه ی اول دیدار بهش بگی باهام ازدواج کن! "

-" حالا کی گفت میخوام با مشاورم ازدواج کنم؟! "

-" دهنتو ببند.. من میگم"
یونگی با مکث ادامه داد:" از کارای کوچیک شروع کن، ببرش ناهار بیرون.. چمیدونم باهاش بیشتر حرف بزن راجع به مسائل کاری"

جوابی نشنید و گفت:" ببینم جون، تلفن کنار گوشته؟! "
-"اره.. دارم فکر میکنم چطوری ناهار دعوتش کنم"

-"باورم نمیشه رئیسم انقد بی عرضه ست"

نامجون انگشتش رو تهدید امیز سمت پنجره طوری که انگار یونگی میبینه گرفت و گفت:" کاری نکن اخراجت کنم مین یونگی"
-"تو از اینکارا بلد نیستی.. عین دعوت ناهار، بهش پیام بده بگو فردا باهم برید رستوران.. زودباش فقط تا از دستت نپریده، شب بهم خبر بده"

luv me again.Where stories live. Discover now